سرفصل های مهم
من باید نجیبزاده بشم!
توضیح مختصر
پیپ پیش جو شروع به آهنگری میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
من باید نجیبزاده بشم!
زندگیم دو سه سال بدون تغییر ادامه داشت. یک روز خانم هاویشام نگاهی به من انداخت و گفت: “قدت داره بلند میشه، پیپ. اسم شوهر خواهرت، آهنگر چیه؟”
جواب دادم: “جو گارگری، خانم.”
خانم هاویشام گفت: “وقتشه پیشش شاگردی کنی. یک روز با خودت بیارش. زود بیارش!”
بنابراین، دو روز بعد، جو لباس و چکمههای روز یکشنبهاش رو پوشید. اون که خیلی دستپاچه و معذب به نظر میرسید، با من اومد خونهی ساتیس، جایی که خانم هاویشام زندگی میکرد.
استلا دروازه رو برای ما باز کرد. با تحقير به جو لبخند زد و من از جو خجالت کشیدم.
جو انقدر از خانم هاویشام ترسیده بود که حاضر نشد نگاهش کنه. نزدیک در ایستاد و کلاهش رو در دستان قویش چرخوند و چرخوند.
خانم هاویشام از روی میز آرایشش یک کیف کوچیک برداشت. به طرف جو درازش کرد.
گفت: “وقتشه پیپ شاگردت بشه. پیپ پاداشش رو بدست آورده و اینجاست.
خانم هاویشام به من گفت: “پیپ، ۲۵ گینه در این کیف پول هست. اونها رو به جو گارگری بده. حالا اون استادته. خداحافظ.”
و روش رو برگردوند.
ناامیدانه به خانم هاویشام و استلا نگاه کردم.
“اما نمیخواید باز بیام، خانم هاویشام؟” پرسیدم.
“نه، پیپ. گارگری استادته و باید براش کار کنی.”
خانم هاویشام به جو گفت: “پیپ اینجا پسر خوبی بود. این پول پاداششه. شما مرد صادقی هستید و انتظار بیشتری ندارید. به بیرون راهشون بده، استلا.”
من که به تلخی ناامید شده بودم، جو رو از اون اتاق عجیب به بیرون هدایت کردم. مثل مردی در خواب راه میرفت.
و بنابراین من آهنگر شدم. از اون روز، در ترس زندگی کردم. ترس از اینکه مبادا استلا با صورت و دستان کثیف من رو در محل کار ببینه. در ذهنم، صورت زیباش رو میدیدم، با لبخند سخت و تحقیرآمیزش.
یک سال گذشت. من هنوز هم هر روز به استلا فکر میکردم. آرزو داشتم دوباره استلا رو ببینم. بنابراین تصمیم گرفتم به خانه ساتیس برم. از جو تعطیلات خواستم و اون موافقت كرد آهنگری رو برای یک روز ببنده.
وقتی به خانه ساتیس رسیدم، یک خدمتکار دروازه رو باز کرد.
“امیدوارم چیز بیشتری نخوای، پیپ.” خانم هاویشام وقتی من رو دید، گفت: “پول بیشتری از من نمیگیری.”
جواب دادم: “به این دلیل نیومدم، خانم هاویشام. میخوام بدونید که در دورهی کارآموزیم خوب عمل میکنم، همین. من همیشه از شما سپاسگزار خواهم بود.”
خانم هاویشام جواب داد: “خوب، پیپ، میتونی هر از گاهی بیای و من رو ببینی. هر سال در روز تولدت بیا. همونطور که میبینی، حالا تنهام.”
“من.” گفتم: “امیدوارم استلا خوب باشه.”
خانم هاویشام جواب داد: “استلا خیلی خوبه. و زیباتر از همیشه است. در فرانسه تحصیل میکنه تا یک بانو بشه.”
“احساس میکنی اون رو از دست دادی، پیپ؟” با لبخندی بیرحمانه اضافه کرد.
نتونستم جواب بدم. خانم هاویشام خندید. ازش خداحافظی کردم و با ناراحتی برگشتم خونه.
وقتی رسیدم آهنگری، از دیدن جمعیت بیرون خونه تعجب کردم.
دویدم آشپزخونه. جو و دکتر اونجا بودن. خواهر بیچارهام، خانم جو گارگری، ساکت و آرام روی زمین دراز کشیده بود.
شخصی وقتی خانم جو در خونه تنها بود بهش حمله کرده بود. نمرده بود، اما به شدت آسیب دیده بود و قادر به راه رفتن یا صحبت نبود.
خواهرم هفتهها در رختخواب دراز کشید. بالاخره تونست در طبقهی پایین بشینه. اما صدای تیزش برای همیشه ساکت شده بود. دیگه هرگز صحبت نکرد. از اون روز به بعد کسی مجبور بود مدام از خانم جو مراقبت کنه. و به این ترتیب بیدی وارد زندگی ما شد.
بیدی هم سن من بود. اما مثل استلا زیبا نبود. چطور میتونست زیبا باشه؟ اون فقط یک دختر عادی اهل روستا بود. اما چشمهای بیدی روشن بودن. لبخندی شیرین داشت و معقول و مهربان بود.
سالها گذشت. هر سال، در روز تولدم، به دیدن خانه ساتیس میرفتم. هیچ وقت استلا رو ندیدم، اما فراموشش نکردم. آرزو داشتم مثل استلا تحصیل کنم. دوست داشتم استلا در موردم خوب فکر کنه و منو دوست داشته باشه. احترام و تحسین استلا رو میخواستم. چقدر احمق بودم!
تابستان بود. یک روز یکشنبه بعد از ظهر، من و بیدی برای پیادهروی به مردابها رفتیم. کشتیهایی روی رودخانه بودن که به آرامی به سمت دریا حرکت میکردن. یاد استلا افتادم که در کشور دور دیگری بود. طبق معمول شروع کردم به رویاپردازی در مورد برنامههای آینده.
کنار رودخانه نشستیم و جاری شدن آرام آب رو تماشا کردیم.
گفتم: “بیدی، میخوام یک راز بهت بگم. نباید هرگز در موردش با کسی صحبت کنی.”
بیدی با تعجب نگاهم کرد. قول داد به کسی نگه.
ادامه دادم: “بیدی، از اینکه مثل جو آهنگر بشم متنفرم. میخوام آقا بشم.”
بیدی لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
جواب داد: “آه نه، پیپ. این اصلاً درست نخواهد بود.”
بهش گفتم: “اما من دلایل مهمی برای این دارم که میخوام آقا بشم.”
“فکر نمیکنی همینطور که هستی خوشبختتری، پیپ؟” بیدی به آرامی گفت.
“خوشبخت؟” تکرار کردم. “من هرگز نمیتونم اینجا خوشبخت باشم، بیدی. شخصی که خیلی تحسینش میکنم و بهش احترام میذارم گفت من احمق و عوام هستم. من باید آقا بشم. باید.”
“کی بهت گفت احمق و عوام؟” بیدی پرسید. “این حرف درست یا مؤدبانهای نبود.”
جواب دادم: “خانم جوانی که در خونهی خانم هاویشام دیدم. خانم جوان زیباست و من خیلی دوستش دارم. اون دلیل اینه که باید آقازاده بشم.”
“میخوای آقازاده بشی تا ناراحتش کنی یا احترامش رو به دست بیاری؟” بیدی آرام از من پرسید.
“نمیدونم.”
بیدی گفت: “فکر میکنم باید فراموشش کنی. با تو بیادب و بیرحمانه رفتار کرده. خانم جوان ارزش احترام تو رو نداره.”
گفتم: “ممکنه حق با تو باشه، بیدی، باور دارم که هست. اما خیلی خیلی دوستش دارم.”
چشمهام پر از اشک شدن. ناامیدانه خودم رو انداختم زمین.
بیدی به آرامی موهام رو نوازش کرد.
گفت: “ممنونم که این رو به من گفتی، پیپ. همیشه رازت رو حفظ میکنم.”
بلند شدم نشستم.
گفتم: “و من همیشه همه چیز رو بهت میگم، بیدی عزیز.”
بیدی جواب داد: “بله، مطمئنم که میگی، پیپ.” با ناراحتی لبخند زد.
اما همه چیز رو به بیدی نگفتم. اعتقاد داشتم که خانم هاویشام برنامههایی برای من داره. امیدوار بودم پول تحصیلاتم رو بده، پول برای اینکه من رو نجیبزاده کنه. اگر پول و تحصیلات داشتم، استلا همانطور که من دوستش داشتم، من رو دوست میداشت. امیدوار بودم خانم هاویشام امکان ازدواج من با استلا رو فراهم کنه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
I Must Become a Gentleman!
My life went on without change for two or three years. One day Miss Havisham looked up at me, and said, ‘You are getting tall, Pip. What is the name of your brother-in-law, the blacksmith?’
‘Joe Gargery, ma’am,’ I answered.
‘It is time for you to be apprenticed to him,’ Miss Havisham said. ‘Bring him with you one day. Bring him soon!’
So, two days later, Joe put on his Sunday clothes and boots. Looking very awkward and uncomfortable, he walked with me to Satis House, where Miss Havisham lived.
Estella opened the gate for us. She smiled scornfully at Joe and I felt ashamed of him.
Joe was so afraid of Miss Havisham that he refused to look at her. He stood near the door, turning his hat round and round in his strong hands.
Miss Havisham picked up a little bag from her dressing-table. She held it out to Joe.
‘It is time Pip became your apprentice,’ she said. ‘Pip has earned his premium and here it is.
‘There are twenty-five guineas in this bag, Pip,’ she said to me. ‘Give them to Joe Gargery. He is your master now. Goodbye.’
And she turned away.
I looked at Miss Havisham and Estella in despair.
‘But don’t you want me to come again, Miss Havisham?’ I asked.
‘No, Pip. Gargery is your master and you must work for him.
‘Pip has been a good boy here,’ Miss Havisham said to Joe. ‘This money is his reward. You are an honest man and will not expect more. Let them out, Estella.’
Bitterly disappointed, I led Joe from that strange room. He walked like a man in a dream.
And so I became a blacksmith. From that day, I lived in fear. Fear that Estella might see me at work with my dirty face and dirty hands. In my mind, I saw her beautiful face, with its hard, scornful smile.
A year passed. I still thought about Estella every day. I longed to see Estella again. So I decided to go to Satis House. I asked Joe for a holiday and he agreed to close the forge for a day.
When I reached Satis House, the gate was opened by a servant.
‘I hope you want nothing more, Pip. You’ll get no more money from me,’ Miss Havisham said when she saw me.
‘That is not why I am here, Miss Havisham,’ I replied. ‘I want you to know I am doing well in my apprenticeship, that is all. I shall always be grateful to you.’
‘Well, Pip, you can come and see me sometimes,’ Miss Havisham answered. ‘Come every year on your birthday. As you see, I am alone now.’
‘I… I hope Estella is well,’ I said.
‘Estella is very well,’ Miss Havisham replied. ‘And she is more beautiful than ever. She is in France, being educated to be a lady.
‘Do you feel that you have lost her, Pip?’ she added, with a cruel smile.
I could not answer. Miss Havisham laughed. I said goodbye to her and walked sadly home.
When I reached the forge, I was surprised to see a crowd of people outside.
I ran into the kitchen. Joe was there, and the doctor. My poor sister, Mrs Joe Gargery, was lying quiet and still on the floor.
Someone had attacked Mrs Joe when she was alone in the house. She was not dead, but terribly injured, unable to walk or speak.
My sister lay in bed for many weeks. At last she was able to sit downstairs. But her sharp voice was quiet forever. She never spoke again. From that day onwards someone had to look after Mrs Joe all the time. And so Biddy came into our lives.
Biddy was the same age as me. But she was not beautiful like Estella. How could she be beautiful? She was only a common girl from the village. But Biddy’s eyes were bright. She had a sweet smile and was sensible and kind.
The years passed. I visited Satis House every year, on my birthday. I never saw Estella, but I did not forget her. I longed to be educated, like Estella. I wanted Estella to think well of me and to like me. I wanted Estella’s respect and admiration. How stupid I was!
It was summer. One Sunday afternoon, Biddy and I went for a walk on the marshes. There were ships on the river, sailing slowly towards the sea. I remembered Estella, far away in another country. I began, as usual, to dream of my plans for the future.
We sat down by the river and watched the water flow slowly by.
‘Biddy, I am going to tell you a secret,’ I said. ‘You must never speak of it to anyone.’
Biddy looked at me in surprise. She promised to tell no one.
‘Biddy,’ I went on, ‘I hate being a blacksmith like Joe. I want to be a gentleman.’
Biddy smiled and shook her head.
‘Oh no, Pip,’ she answered. ‘That wouldn’t be right at all.’
‘But I have important reasons for wanting to be a gentleman,’ I told her.
‘Don’t you think you are happier as you are, Pip?’ Biddy said gently.
‘Happy?’ I repeated. ‘I can never be happy here, Biddy. Someone I admire and respect very much said I’m stupid and common. I must become a gentleman. I must.’
‘Who called you stupid and common?’ Biddy asked. ‘That was not a true or a polite thing to say.’
‘A young lady I met at Miss Havisham’s,’ I replied. ‘The young lady is beautiful and I love her very much. She is the reason why I must become a gentleman.’
‘Do you want to be a gentleman to hurt her or to make her respect you?’ Biddy asked me quietly.
‘I don’t know.’
‘I think you should forget her,’ Biddy said. ‘She has been rude and cruel to you. The young lady is not worth your respect.’
‘You may be right, Biddy,’ I said, ‘I believe you are. But I love her very, very much.’
Tears came into my eyes. I threw myself on the ground in despair.
Biddy touched my hair gently.
‘Thank you for telling me this, Pip,’ she said. ‘I will always keep your secret.’
I sat up.
‘And I will always tell you everything, Biddy dear,’ I said.
‘Yes, I’m sure you will, Pip,’ Biddy replied. She smiled sadly.
But I had not told Biddy everything. I believed that Miss Havisham had plans for me. I hoped that she would give me money for my education, money to make me a gentleman. If I had money and education, Estella would love me as I loved her. I hoped that Miss Havisham would make it possible for me to marry Estella.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.