آرزوهای بزرگ

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: انتظارات بزرگ / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

آرزوهای بزرگ

توضیح مختصر

آقای جاگرز میگه پیپ خیرخواه ثروتمند داره و روزی ثروتمند میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

آرزوهای بزرگ

ماه‌ها و سال‌ها گذشت. چهار سال شاگرد جو بودم.

یک روز عصر، من و جو در مسافرخونه‌ی دهکده نشسته بودیم. یک غریبه وارد شد، یک مرد درشت، قد بلند، با ابروهای پرپشت. این مرد دست‌های سفید بزرگ و بسیار تمیزی داشت. در کمال تعجبم، مرد رو شناختم. سال‌ها قبل در خونه‌ی خانم هاویشام دیده بودمش. اون موقع من رو ترسونده بود. حالا کمی من رو ترسوند.

مرد با صدای بلند گفت: “فکر می‌کنم یک آهنگر اینجا هست - اسمش جو گارگری هست.”

“منم!” جو جواب داد. بلند شد.

غریبه ادامه داد: “تو یک شاگرد داری، به اسم پیپ. کجاست؟”

“اینجا!” فریاد زدم و کنار جو ایستادم.

“می‌خوام با هر دوی شما صحبت کنم.” مرد گفت: “می‌خوام خصوصی با شما صحبت کنم، نه اینجا. شاید بتونم با شما برم خونه.”

در سکوت برگشتیم آهنگری. وقتی در اتاق نشیمن بودیم، مرد شروع به صحبت كرد.

گفت: “اسم من جاگرز هست. در لندن وکیل شناخته شده‌ای هستم. با پیپ جوان کار غیرمعمولی دارم. می‌دونید، از طرف شخص دیگری صحبت می‌کنم. یک موکل که نمی‌خواد اسمش فاش بشه. روشنه؟”

من و جو با سر تأیید کردیم.

وکیل به جو گفت: “من اومدم تا شاگردت رو ببرم لندن. امیدوارم جلوی اومدنش رو نگیری؟”

“جلوش رو بگیرم؟ هرگز!” جو فریاد زد.

“پس گوش کنید. من این پیغام رو برای پیپ دارم. اون - وعده‌های بزرگی داره!”

من و جو که از تعجب زیاد قادر به حرف زدن نبودیم، به هم نگاه كردیم.

آقای جگرز تکرار کرد: “بله، وعده‌های بزرگ. پیپ روزی ثروتمند خواهد شد، بسیار ثروتمند. پیپ باید بلافاصله روش زندگیش رو تغییر بده. اون دیگه آهنگر نخواهد بود. اون قراره با من بیاد لندن. قراره به عنوان یک آقا تحصیل کنه. اون مرد مَلّاکی خواهد بود.”

و به این ترتیب، بالاخره، رویای من به حقیقت پیوست. خانم هاویشام - چون موکل آقای جاگرز باید خانم هاویشام باشه - گذشته از همه‌ی اینها برنامه‌هایی برای من داشت. ثروتمند میشدم و استلا عاشقم میشد!

آقای جاگرز دوباره داشت صحبت می‌کرد. دوباره به من نگاه کرد و گفت: “دو تا شرط وجود داره. اول، همیشه به اسم پیپ شناخته میشی.” آقای جاگرز ادامه داد: “دوم اینکه نام خیرخواهت مخفی نگه داشته میشه. یک روز، اون شخص رو در رو باهات صحبت می‌کنه. تا اون موقع، نباید هیچ سؤالی بپرسی. هرگز نباید سعی کنی اسم این شخص رو بفهمی. می‌فهمی؟ حرف بزن!”

جواب دادم: “بله، می‌فهمم. اسم خیرخواهم یک راز باقی میمونه.”

آقای جاگرز گفت: “خوبه. حالا، پیپ، وقتی بزرگ شدی - وقتی بیست و یک ساله شدی به املاکت میای. تا اون موقع، من قَیّمت هستم. من پول دارم که هزینه تحصیلت رو بپردازم و بهت اجازه بده به عنوان یک نجیب‌زاده زندگی کنی. یک معلم خصوصی خواهی داشت. اسمش آقای متیو پاکت هست و تو در خونه‌ی اون می‌مونی.”

از تعجب فریاد زدم. اسم برخی از اقوام خانم هاویشم پاکت بود. آقای جاگرز ابروهاش رو بلند کرد.

“نمی‌خوای با آقای پاکت زندگی کنی؟ اعتراضی به این ترتیبات داری؟” عبوسانه گفت.

سریع جواب دادم: “نه، نه، ابداً.”

“خوبه.” آقای جاگرز ادامه داد: “پس ترتیب همه چیز رو میدم. پسر آقای پاکت در لندن اتاق داره. پیشنهاد می‌کنم بری اونجا. حالا، کی می‌تونی بیای لندن؟”

به جو نگاه کردم.

گفتم: “اگر جو اعتراضی نداشته باشه، بلافاصله.”

جو با ناراحتی جواب داد: “اعتراضی نیست، پیپ رفیق قدیمی.”

آقای جاگرز ایستاد و گفت: “پس یک هفته دیگه میای. به لباس‌های نو نیاز خواهی داشت. این هم کمی پول برای پرداخت هزینه لباس‌ها. بیست گینه.”

پول رو شمرد و گذاشت روی میز.

آقای جاگرز عبوسانه به جو گفت: “خوب، جو گارگری، چیزی نمیگی. به تو هم پول پرداخت میشه.”

“پول؟ برای چی؟” جو پرسید.

آقای جاگرز جواب داد: “برای از دست دادن شاگردت. آقای پیپ شاگردت بود و حالا از دستش میدی.”

جوی عزیز دست سنگینش رو به آرامی گذاشت روی شونه‌ی من.

جو گفت: “پیپ باید آزاد باشه، بذارید آزاد باشه. بذارید بخت خوشش رو داشته باشه. هیچ پولی نمی‌تونه جای فرزند عزیز رو بگیره. من و پیپ همیشه دوستان صمیمی بودیم. همیشه دوستان صمیمی.”

جو دیگه نتونست چیزی بگه. اشکش رو پاک کرد.

و به این ترتیب کل زندگیم تغییر کرد. چقدر خوشحال بودم! اما بیدی و جو غمگین و ساکت بودن. این باعث ناراحتیم شد. چرا از خوش‌بختی من خوشحال نبودن؟

چند روز بعد برای من به آهستگی سپری شد. لباس، چکمه و کلاه نو خریدم. قبل از عزیمت به لندن تصمیم گرفتم از خانم هاویشام خداحافظی کنم.

‘چقدر شیک شدی، پیپ!’ خانم هاویشام وقتی من رو دید، گفت. “شبیه یک آقا شدی. چرا؟”

با لبخند گفتم: “از آخرین باری که شما رو دیدم خوش‌شانسی آوردم، خانم هاویشام. خیلی سپاسگزارم، خانم هاویشام, خیلی سپاسگزارم.”

“میدونم، میدونم.” خانم هاویشام جواب داد: “من آقای جگرز رو دیدم، پیپ. به من میگه تو نویدهای بزرگی داری. حالا یک خیرخواه ثروتمند داری و فردا عازم لندن هستی.”

“بله، خانم هاویشام.”

‘خوب، پس پسر خوبی باش، پیپ، و کاری که آقای جاگرز بهت میگه رو انجام بده. خداحافظ، پیپ. می‌دونی که باید اسم پیپ رو نگه داری.”

“خداحافظ، خانم هاویشام.”

خانم هاویشام لبخندی زد و دستش رو دراز کرد. تعظیم کردم و بوسیدمش.

در آخرین شبم در آهنگری، بیدی شام مخصوصی پخت و من لباس‌های نوم رو پوشیدم.

کالسکه‌ی عازم لندن ساعت شش صبح روز بعد شهر رو ترک می‌کرد. به بیدی و جو گفتم که می‌خوام تنها برم شهر. شرم داشتم با اونها اونجا دیده بشم؟ متأسفانه داشتم.

با خانم جو، بعد با بیدی و جو خداحافظی کردم. وقتی برای آخرین بار دست تکون دادم و خداحافظی کردم، بیدی و جو هر دو گریه کردن.

به رفتن ادامه دادم و بعد اشک‌های خودم سرازیر شدن. با نزدیک‌تر شدن به شهر، مه صبحگاهی ناپدید شد و خورشید تابید. در راه لندن بودم. من جوانی با نویدهای بزرگ بودم!

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Great Expectations

The months and years went by. I had been Joe’s apprentice for four years.

One evening, Joe and I were sitting in the village inn. A stranger came in, a big, tall man, with heavy eyebrows. The man had large, very clean white hands. To my surprise, I recognized the man. I had seen him at Miss Havisham’s, many years before. He had frightened me then. He frightened me a little now.

‘I think there is a blacksmith here - name of Joe Gargery,’ the man said in his loud voice.

‘That’s me!’ Joe answered. He stood up.

‘You have an apprentice, known as Pip,’ the stranger went on. ‘Where is he?’

‘Here!’ I cried, standing beside Joe.

‘I wish to speak to you both. I wish to speak to you privately, not here,’ the man said. ‘Perhaps I could go home with you.’

We walked back to the forge in silence. When we were in the sitting-room, the man began to speak.

‘My name is Jaggers,’ he said. ‘I am a lawyer in London, where I am well-known. I have some unusual business with young Pip here. I am speaking for someone else, you understand. A client who doesn’t want to be named. Is that clear?’

Joe and I nodded.

‘I have come to take your apprentice to London,’ the lawyer said to Joe. ‘You won’t stop him from coming I hope?’

‘Stop him? Never!’ Joe cried.

‘Listen, then. I have this message for Pip. He has - great expectations!’

Joe and I looked at each other, too surprised to speak.

‘Yes, great expectations,’ Mr Jaggers repeated. ‘Pip will one day be rich, very rich. Pip is to change his way of life at once. He will no longer be a blacksmith. He is to come with me to London. He is to be educated as a gentleman. He will be a man of property.’

And so, at last, my dream had come true. Miss Havisham- because Mr Jaggers’ client must be Miss Havisham - had plans for me after all. I would be rich and Estella would love me!

Mr Jaggers was speaking again. ‘There are two conditions,’ he said, looking at me. ‘First, you will always be known as Pip. Secondly,’ Mr Jaggers continued, ‘the name of your benefactor is to be kept secret. One day, that person will speak to you, face to face. Until then, you must not ask any questions. You must never try to find out this person’s name. Do you understand? Speak out!’

‘Yes, I understand,’ I answered. ‘My benefactor’s name is to remain a secret.’

‘Good,’ Mr Jaggers said. ‘Now, Pip, you will come into your property when you come of age - when you are twenty-one. Until then, I am your guardian. I have money to pay for your education and to allow you to live as a gentleman. You will have a private teacher. His name is Mr Matthew Pocket and you will stay at his house.’

I gave a cry of surprise. Some of Miss Havisham’s relations were called Pocket. Mr Jaggers raised his eyebrows.

‘Do you not want to live with Mr Pocket? Have you any objection to this arrangement?’ he said severely.

‘No, no, none at all,’ I answered quickly.

‘Good. Then I will arrange everything,’ Mr Jaggers went on. ‘Mr Pocket’s son has rooms in London. I suggest you go there. Now, when can you come to London?’

I looked at Joe.

‘At once, if Joe has no objection,’ I said.

‘No objection, Pip old chap,’ Joe answered sadly.

‘Then you will come in one week’s time,’ Mr Jaggers said, standing up. ‘You will need new clothes. Here is some money to pay for them. Twenty guineas.’

He counted out the money and put it on the table.

‘Well, Joe Gargery, you are saying nothing,’ Mr Jaggers said to Joe sternly. ‘I have money to give you too.’

‘Money? What for?’ Joe asked.

‘For loss of your apprentice,’ Mr Jaggers answered. ‘Mr Pip has been your apprentice and now you are losing him.’

Dear Joe placed his heavy hand gently on my shoulder.

‘Pip must go free,’ Joe said ‘Let him go free. Let him have his good fortune. No money can replace the dear child. We’ve always been the best of friends, Pip and me. Ever the best of friends…

Joe could not say any more. He wiped away a tear.

And so my whole life changed. How happy I was! But Biddy and Joe were sad and quiet. This upset me. Why were they not pleased at my good fortune?

The next few days passed slowly for me. I bought new clothes, boots and a hat. I decided to say goodbye to Miss Havisham before I left for London.

‘How smart you look, Pip!’ Miss Havisham said when she saw me. ‘You look like a gentleman. Why is this?’

‘I have had good fortune since I last saw you, Miss Havisham,’ I said with a smile. ‘I am so grateful, Miss Havisham, so grateful.’

‘I know, I know. I have seen Mr Jaggers, Pip,’ Miss Havisham answered. ‘He tells me you have great expectations. You now have a rich benefactor and you are leaving for London tomorrow.’

‘Yes, Miss Havisham.’

‘Well, be good then, Pip, and do what Mr Jaggers tells you. Goodbye, Pip. You must keep the name of Pip, you know.’

‘Goodbye, Miss Havisham.’

Miss Havisham smiled and held out her hand. I bowed and kissed it.

On my last evening at the forge, Biddy cooked a special supper and I wore my new clothes.

The London coach left the town at six o’clock the next morning. I told Biddy and Joe that I wanted to walk to the town alone. Was I ashamed to be seen with them there? I’m afraid I was.

I said goodbye to Mrs Joe, then to Biddy and Joe. Biddy and Joe were both in tears as I waved goodbye for the last time.

I walked on and then my own tears began to fall. As I got nearer to the town, the morning mist disappeared and the sun shone. I was on my way to London. I was a young man with great expectations!

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.