سرفصل های مهم
یادگیری آقای بودن
توضیح مختصر
خانم هاویشام میخواد پیپ به دیدن استلا بره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
یادگیری آقای بودن
سفر شش ساعت طول کشید و بعد از ظهر بود که به لندن رسیدم. وقتی شهر رو دیدم متحیر شدم و ترسیدم. لندن مملو از صدها نفر بود و خیابونهاش کثیف بود.
آدرس دفتر آقای جاگرز در بریتانیای کوچک، چیپساید رو داشتم. بعد از پرسیدن آدرس، شروع به قدم زدن در خیابانهای باریک و شلوغ کردم. بالاخره، دری پیدا کردم که روش نوشته بود «آقای جاگرز».
درِ باز به یک دفتر کوچک منتهی میشد. یک کارمند اونجا کار میکرد. وقتی وارد شدم سرش رو بلند کرد.
“آقای جاگرز اینجاست؟” با اضطراب پرسیدم.
“آقای جاگرز در دادگاهه.” منشی جواب داد: “زیاد دیر نمیکنه. فکر کنم شما آقای پیپ هستی. اسم من ومیک هست. بیا و در اتاق آقای جاگرز منتظر بمون.”
اتاق آقای جاگرز مکانی تاریک و دلگیر بود. پنجرههای کوچیکش خیلی کثیف بودن و هیچ نوری ازش نمیومد. یک صندلی بزرگ مشکی برای آقای جاگرز و یک صندلی کوچکتر بود که من روش نشستم.
آقای ومیک، کارمند، به کارش ادامه داد. دفتردار آقای جاگرز مردی قد کوتاه و آراسته، حدود پنجاه ساله بود. صورت مربع شکل و دهانی گشاد و نازک داشت. چشمهای سیاهش خیلی روشن بودن. روی انگشتهاش چهار یا پنج حلقهی نقره و سیاه داشت.
وقتی آقای جاگرز برگشت، چند نفر با لباس فقیرانه منتظرش بودن. همه بلافاصله شروع به صحبت کردن. میخواستن آقای جاگرز در دادگاه به جای اونها صحبت کنه.
آقای جاگرز با همهی اونها عبوسانه و عصبانی صحبت کرد. وقتی رفتند، برای دیدن من اومد تو.
گفت: “این هم کمک خرجی تو، پیپ. فکر میکنم پول خیلی زیادیه، اما به من مربوط نیست.” با تندخویی اضافه کرد: “البته قرض بالا میاری، همهی مردان جوان قرض بالا میارن. با آقای هربرت پاکت در مسافرخانهی برنارد زندگی میکنی. ومیک تو رو میبره اونجا.”
“ومیک!” بعد آقای جگرز صدا زد. “با پیپ به اتاق آقای پاکت جوان برو.”
ومیک لبخند جانانهای به من زد. من رو از خیابانهای شلوغ هدایت کرد و همیشه مستقیم جلو رو نگاه میکرد.
ومیک از یک خیابان باریک به یک میدان کوچیک پیچید و گفت: “به مسافرخونهی بارنارد رسیدیم. من رو به سمت ساختمانی در گوشه هدایت کرد و به چند تا پلهی شیبدار اشاره کرد.
اضافه کرد: “اون بالا، طبقهی آخر. از اونجا که من مسئول کمک خرجیت هستم، فکر کنم زیاد همدیگه رو ببینیم. خداحافظ، پیپ.”
“اسم هربرت رو روی دری در بالای پلهها دیدم. زیر اسمش، یک تکه کاغذ بود. نوشته بود: “زود برمیگردم.”
منتظر موندم. چند دقیقه بعد صدای قدمهای سریعی رو از روی پلهها شنیدم. جوانی رنگ پریده ظاهر شد و سبدی توتفرنگی در دست داشت.
“آقای پیپ، درسته؟” مرد جوان با لبخند گفت. “برای خرید میوه رفتم بازار. پدرم بهم گفت شما مصاحب من خواهی بود. امیدوارم از زندگی در اینجا خوشت بیاد. مطمئنم که دوست میشیم.”
وقتی مرد جوان قفل در رو باز کرد، با تعجب بهش خیره شدم. بعد اون شروع به خیره شدن به من کرد.
“چرا، تو همون پسری هستی که من در باغ خانم هاویشام باهاش دعوا کردم!” هربرت فریاد زد.
“و تو آقای جوان رنگپریدهای!” جواب دادم.
هر دو با خوشی خندیدیم و با هم دست دادیم.
هربرت گفت: “به نظر خیلی وقت گذشته. خانم هاویشام دختر عموی پدر منه. زن خیلی عجیبیه. البته استلا رو دیدی. خانم هاویشام اون رو برای انتقام گرفتن به فرزندخوندگی قبول کرده.”
“انتقام؟ برای چی؟ منظورت چیه؟” پرسیدم.
“نمیدونی؟” هربرت جواب داد. “داستان خیلی عجیبیه. آقای جاگرز قیم تو هست، نه؟ اون وكيل خانم هاويشام هم هست و از تمام اسرارش خبر داره.”
وقتی شام میخوردیم، هربرت هر چی میدونست رو به من گفت.
“پدر خانم هاویشام فوت کرد.” هربرت گفت: “اون و برادرش خیلی ثروتمند بودن. اما برادرش پولش رو بی محابا خرج کرد و خیلی زود بدهکار شد.
برادر خانم هاویشام یک دوست خیلی شرور داشت. صادق نبود و دروغگو بود. خانم هاویشام عاشق این مرد شد. پدرم سعی کرد به خانم هاویشام هشدار بده، اما اون گوش نداد. این دو جوان تصمیم به ازدواج گرفتن و همه مقدمات عروسی فراهم شد. اما در روز عروسی داماد نیومد. نامهای به خانم هاویشام فرستاد و گفت نمیتونه با اون ازدواج کنه.”
“و خانم هاویشام نامه رو بیست دقیقه به نه دریافت كرد، وقتی برای عروسی لباس میپوشید؟” پرسیدم.
هربرت گفت: “دقیقاً در اون زمان. همونطور که میدونی از اون لحظه همه چیز در خونه متوقف شد. خانم هاویشام از اون به بعد روشنایی روز رو ندیده.”
“استلا رو کی به فرزندی قبول کرد؟” پرسیدم.
هربرت جواب داد: “نمیدونم. از وقتی خانم هاویشام رو میشناسم، استلا در خانه ساتیس بوده.”
ادامه داد: “خانم هاویشام میخواد از همهی مردها انتقام بگیره. خانم هاویشام استلا رو بزرگ کرده تا قلب مردها رو بشکنه چون قلب خودش شکسته.”
روز بعد، هربرت من رو به خونهی پدرش در هامراسمیت برد، تا تحصیلاتم رو به عنوان یک آقازاده آغاز کنم. قرار بود حین تحصیل اونجا زندگی کنم. همچنین اتاق خودم رو در مکان هربرت داشتم. با هم خوب کنار میاومدیم. هربرت به من یاد داد چطور لباسهای شیک لندنی بپوشم. همچنین به من نشون داد چطور مثل یک آقا رفتار کنم. من تونستم به هربرت کمک کنم تا هزینه اتاقهاش رو با کمک خرجی من پرداخت کنه.
هربرت پول کمی داشت و هیچ آیندهی مالی هم نداشت. اتاقهاش تقریباً خالی بودن و خیلی راحت نبود. من فکر خرید فرش و چند مبلمان دیگه رو داشتم. اما برای خریدن اینها به پول بیشتری احتیاج داشتم. با احساس کمی ترس، رفتم پیش آقای جاگرز.
“چقدر میخوای؟” آقای جاگرز با تندی گفت.
“خوب.” شروع کردم.
آقای جاگرز به روش سختگیرانهاش ادامه داد: “یالا، باید فکری داشته باشی. بگیم پنجاه پوند؟”
سریع گفتم: “آه، تقریباً نه به اون اندازه.”
“پس پنج پوند؟” آقای جگرز پیشنهاد داد.
“آه، بیشتر از این!” فریاد زدم.
آقای جاگرز به آرامی گفت: “بیشتر از پنج. چقدر بیشتر؟ دو برابر پنج؟ سه برابر؟ چهار برابر پنج؟ کافیه؟”
به آقای جاگرز گفتم بیست پوند خیلی خوب میشه.
“ومیک!” آقای جگرز هنگام خروج از دفتر فریاد زد. “به آقای پیپ بیست پوند بده!”
وقتی تنها بودیم، به ومیک گفتم: “فکر میکنم آقای جگرز رو درک نمیکنم.”
“اون انتظار نداره درکش کنی.” ومیک جواب داد: “نمیخواد. هیچ کس اونو درک نمیکنه - به همین دلیل انقدر موفقه. اینم پولت، آقای پیپ.”
مرد جوان دیگری در حال تحصیل با آقای متیو پاكت بود. اسمش بنتلی درامل بود. از یک خانوادهی خوب بود و خیلی ثروتمند بود. بنتلی درامل نجیبزاده بود اما رفتاری مثل یک نجیبزاده نداشت. جوانی درشت، بی دست و پا، دست و پا چلفتی بود. و مغرور و بداخلاق بود. آقای جاگرز به مردان جوان متیو پاکت توجه نشون داد. یک روز همهی ما رو برای شام به خونهاش دعوت کرد.
غذا خوب بود و مقدار زیادی نوشیدنی داشتیم. آقای جاگرز دوست داشت گفتگو و بحث کردن ما رو تماشا کنه. علاقه داشت ببینه من و درامل چقدر از هم متنفریم.
شام توسط خانهدار آقای جاگرز سرو شد. زنی قد بلند و تقریباً چهل ساله بود. صورتش خیلی رنگ پریده بود و چشمهاش سیاه. موهای بلند و تیرهاش روی شونههاش ریخته بود.
وقتی زن غذا رو آورد، فقط به آقای جاگرز نگاه کرد. انگار که میترسید تند تند نفس میکشید.
وقتی بنتلی درامل شرابش رو خورد، بیش از پیش بداخلاق شد. مرتب میگفت چقدر قویه. به زودی من و اون کتهامون رو درآورده بودیم تا نشون بدیم بازوهامون چقدر قویه.
همون لحظه، خانهدار وارد شد تا بشقابها رو از روی میز برداره. آقای جاگرز ناگهان یکی از بازوهای زن رو گرفت, به همهی ما نگاه کرد و بعد صحبت کرد.
آقای جاگرز گفت: “اگر میخواید قدرت ببینید، به مچهای این زن نگاه کنید. مولی، بذار مچهات رو ببینن - هر دو.”
زن با چشمان عجیب و مشکیش به آقای جاگرز خیره شد و زمزمه کرد: “نه، ارباب.”
آقای جاگرز گفت: “نشونشون بده، مولی.”
آقای جاگرز مچ دستهای مولی رو روی میز نگه داشت.
آقای جاگرز گفت: “در این مچ دستها قدرت وجود داره. مردان کمی قدرت این زن رو دارن. اون هم از این قدرت استفاده کرده. یک زمانهایی ناآرام بود، اما من رامش کردم.”
بالاخره آقای جاگرز مچ دستهای خانهدارش رو رها کرد و گفت: “کافیه، مولی. دیدیمت. میتونی بری.”
آقای جاگرز دوباره لیوان شراب ما رو پر کرد. کمی بعد من و درامل داشتیم سر هم داد میزدیم. هر دو ایستادیم و آمادهی دعوا بودیم. اما آقای جاگرز ما رو ساکت کرد و به ما گفت وقتشه بریم خونه.
از رفتار خودم شرمنده بودم. وقتی داشتیم خونهاش رو ترک میکردیم، برگشتم و از آقای جاگرز عذرخواهی کردم.
آقای جاگرز جواب داد: “چیزی نیست، پیپ. اما مراقب اون جوان باش، درامل. اون بداخلاق و بی رحمه. میتونه خطرناک باشه. مراقب خودت باش، پیپ. از بنتلی درامل دشمن بدی در میاد.”
به توصیهی آقای جاگرز عمل کردم. وقتی درامل تحصیلاتش رو تموم کرد و خونهی آقای پاکت رو ترک کرد، خوشحال شدم.
به قدری مشغول یادگیری نجیبزادگی بودم، که برای جو و بیدی نامه ننوشتم. اونها بخشی از زندگی قدیمی من بودن، زندگیای که میخواستم فراموش کنم. من حالا نجیبزاده بودم. نمیخواستم به یاد بیارم که یک آهنگر فقیر و بی سواد بودم.
بعد روزی نامهای دریافت کردم.
آقای پیپ عزیزم
من به درخواست آقای گارگری برای شما نامه مینویسم. اون به لندن میاد و ساعت نه صبح سهشنبه به شما سر میزنه. خواهر بیچارهی شما، خانم جو، هنوز خوب نیست. من و آقای گارگری هر شب در مورد شما صحبت میکنیم.
خدمتکار و دوست شما، بیدی.
نامه روز دوشنبه رسید. دوست نداشتم جو رو ببینم اما صبحانهی مفصلی براش آماده کردم. من و هربرت مدتها قبل از ساعت نه آماده و منتظر بودیم.
بالاخره صدای قدمهای سنگین جو رو روی پلهها شنیدم. شنیدم که ایستاد و به آرامی اسم من رو روی در خوند. بعد در زد.
“جو، حالت چطوره، جو؟” در حالی که در رو باز میکردم، فریاد زدم.
“پیپ، رفیق قدیمی، چطوری؟” جو دست من رو در دستش گرفت و جواب داد.
صورت صادق جو از شادی درخشید. به قدری دستم رو تکون داد که فکر کردم هرگز تموم نمیکنه.
جو در بهترین لباسهاش دستپاچه و معذب به نظر میرسید. کلاهش رو درآورد و در دستان بزرگش چرخوند و چرخوند. به اطراف اتاق خیره شد و به لباس خواب رنگ روشن من خیره شد.
“خوب، چه نجیبزادهای شدی، پیپ!” گفت.
جواب دادم: “و تو هم خوب به نظر میای، جو. بذار کلاهت رو بگیرم.” اما جو در کل زمان غذا خوردن کلاهش رو نگه داشت.
“چای یا قهوه، آقای گارگری؟” هربرت مؤدبانه پرسید.
“با تشکر از شما، آقا.” جو جواب داد: “هر چی شما بخورید، من هم همون رو میخورم.”
هربرت با خوشرویی گفت: “پس قهوه.” اما جو چنان ناراضی به نظر رسید که با لبخندی مهربان، هربرت چایی داد بهش.
جو پیش ما دستپاچه و معذب بود و این باعث عصبانیتم شد. به قدری احمق بودم که نمیدیدم تقصیر منه. نباید ازش خجالت میکشیدم. وقتی هربرت ما رو ترک کرد تا بره سر کار خوشحال شدم.
“حالا تنهاییم، آقا.” جو شروع کرد، اما من با عصبانیت حرفش رو قطع کردم.
“چرا بهم میگی” آقا”، جو؟” پرسیدم.
جو آهسته تکرار کرد: “حالا که تنهاییم، آقا، باید به شما بگم که چرا اینجام، در خونهی یک آقازاده.”
چیزی نگفتم.
جو ادامه داد: “خوب، آقا - پیپ، خانم هاویشام خواست منو ببینه. اون پیغامی برای شما داره. و پیغام این هست که استلا اومده خونه و از دیدن شما خوشحال میشه.”
با شنیدن اسم استلا، قلبم به تندی شروع به تپیدن کرد. جواب جو رو ندادم. فقط میتونستم به استلا فکر کنم.
جو ایستاد و کلاهش رو در دستش فشار داد.
گفتم: “نرو، جو. باید برای شام بمونی.”
جو جواب داد: “نه، پیپ رفیق قدیمی. شما حالاآقازاده هستی. درست نیست من اینجا در لندن باشم. اما اگر برگردی و از ما در آهنگری دیدار کنی، خیلی ازت استقبال میشه. تا اون موقع، خداحافظی میکنم. خدانگهدار و خدا به همراهت، پیپ رفیق قدیمی.”
و قبل از اینکه بتونم جواب بدم، جو رفته بود.
هیجانزده و گیج کنار میز نشستم. خانم هاویشام برای من و استلا برنامههایی داشت، این کاملاً واضح بود. خانم هاویشام من رو نجیبزاده کرده بود تا استلا بتونه با من ازدواج کنه. با خوشحالی در قلبم، خودم رو برای سفر آماده کردم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Learning to be a Gentleman
The journey took six hours and it was after midday when I reached London. I was amazed and frightened when I saw the city. London was crowded with hundreds of people and its streets were dirty.
I had the address of Mr Jaggers’ office in Little Britain, Cheapside. After asking the way, I started to walk along the narrow crowded streets. At last, I found a door with “Mr Jaggers” written on it.
The open door led into a small office. A clerk was working there. He looked up as I walked in.
‘Is Mr Jaggers here?’ I asked nervously.
‘Mr Jaggers is in court. He won’t be long,’ the clerk answered. ‘You are Mr Pip, I think. My name’s Wemmick. Come and wait in Mr Jaggers’ room.’
Mr Jaggers’ room was a dark, gloomy place. Its small window was very dirty and no light came through it. There was a big black chair for Mr Jaggers and a smaller one, on which I sat.
Mr Wemmick, the clerk, went on with his work. Mr Jaggers’ clerk was a short, neat man about fifty years old. He had a square face and a wide, thin mouth. His black eyes were very bright. On his fingers, he wore four or five silver and black rings.
By the time Mr Jaggers came back, several poorly-dressed people were waiting for him. They all began talking at once. They wanted him to speak for them in court.
Mr Jaggers spoke to them all in a stern and angry way. When they had gone, he came in to see me.
‘Here is your allowance, Pip,’ he said. ‘I think it’s too much money but that’s nothing to do with me. You’ll get into debt, of course, all young men get into debt,’ he added severely. ‘You are going to live at Barnard’s Inn with Mr Herbert Pocket. Wemmick will take you there.
‘Wemmick!’ Mr Jaggers then called out. ‘Walk with Pip to young Mr Pocket’s rooms.’
Wemmick gave me a wide smile. He led me through the busy streets, always looking straight in front of him.
‘Here we are, Barnard’s Inn,’ Wemmick said, turning down a narrow street into a little square. He led me to the corner building and pointed up some steep stairs.
‘Up there, top floor,’ he added. ‘As I look after your allowance I expect we shall meet often. Goodbye, Pip.’
I found Herbert’s name on a door at the top of the stairs. Under his name, there was a piece of paper. It said, “Back soon”.
I waited. A few minutes later, I heard quick footsteps on the stairs. A pale young man appeared, carrying a basket of strawberries.
‘Mr Pip, isn’t it?’ the young man said, with a smile. ‘I went to the market for some fruit. My father tells me you are to be my companion. I hope you will like living here. I’m sure we shall be friends.’
As the young man unlocked the door, I stared at him in surprise. Then he began to stare at me.
‘Why, you are the boy I fought in Miss Havisham’s garden!’ Herbert exclaimed.
‘And you are the pale young gentleman!’ I answered.
We both laughed cheerfully and shook hands.
‘It all seems so long ago,’ Herbert said. ‘Miss Havisham is my father’s cousin. She’s a very strange woman. You met Estella, of course. Miss Havisham adopted her to take revenge.’
‘Revenge? For what? What do you mean?’ I asked.
‘Don’t you know?’ Herbert replied. ‘It’s a very strange story. Mr Jaggers is your guardian, isn’t he? He’s Miss Havisham’s lawyer too, and he knows all her secrets.’
While we ate dinner, Herbert told me all he knew.
‘Miss Havisham’s father died. She and her brother were very rich,’ Herbert said. ‘But the brother spent his money carelessly and was soon in debt.
‘Miss Havisham’s brother had a very wicked friend. He was dishonest and he was a liar. Miss Havisham fell in love with this man. My father tried to warn Miss Havisham, but she would not listen. The two young people decided to get married and all the arrangements were made for the wedding. But on the wedding-day the bridegroom did not come. He sent Miss Havisham a letter saying he could not marry her.’
‘And did Miss Havisham receive that letter at twenty minutes to nine, as she was dressing herself for the wedding?’ I asked.
‘Exactly at that time,’ Herbert said. ‘As you know, everything in the house stopped at that moment. Miss Havisham has not seen the daylight since.’
‘When did she adopt Estella?’ I asked.
‘I don’t know,’ Herbert replied. ‘As long as I have known Miss Havisham, Estella has been at Satis House.
‘Miss Havisham wants to take revenge on all men,’ he went on. ‘Miss Havisham has brought up Estella to break men’s hearts, because her own heart was broken.’
The next day, Herbert took me to his father’s house in Hammersmith, to begin my education as a gentleman. I was to live there while I was studying. I also had my own room at Herbert’s. We got on well together. Herbert taught me how to dress in smart London clothes. He also showed me how to behave like a gentleman. I was able to help Herbert pay for his rooms with my allowance.
Herbert had little money and no expectations. His rooms were almost empty and not very comfortable. I had the idea of buying carpets and some more furniture. But to get these things I needed more money. Feeling a little afraid, I went to Mr Jaggers.
‘How much do you want?’ said Mr Jaggers sharply.
‘Well…’ I began.
‘Come, you must have an idea,’ Mr Jaggers went on in his stern way. ‘Shall we say fifty pounds?’
‘Oh, not nearly so much as that,’ I said quickly.
‘Five pounds then?’ Mr Jaggers suggested.
‘Oh, more than that!’ I exclaimed.
‘More than five,’ Mr Jaggers said slowly. ‘How much more? Twice five? Three times? Four times five? Will that do?’
I told Mr Jaggers that twenty pounds would do very well.
‘Wemmick!’ Mr Jaggers cried, as he left the office. ‘Give Mr Pip twenty pounds!’
‘I don’t think I understand Mr Jaggers,’ I said to Wemmick when we were alone.
‘He doesn’t expect you to understand him. He doesn’t want you to,’ Wemmick replied. ‘No one understands him - that’s why he’s so successful. Here’s your money, Mr Pip.’
Another young man was studying with Mr Matthew Pocket. His name was Bentley Drummle. He came from a good family and; he was very rich. Bentley Drummle was a gentleman but he did not behave like one. He was a big, awkward, clumsy young man. And he was proud and bad-tempered.
Mr Jaggers took an interest in Matthew Pocket’s young gentle - men. One day he invited us all to his house for dinner.
The food was good and we had plenty to drink. Mr Jaggers liked to watch us talking and arguing. He was interested to see how much Drummle and I hated each other.
Dinner was served by Mr Jaggers’ housekeeper. She was a tall woman of about forty. Her face was very pale, and her eyes were dark. Her long dark hair lay over her shoulders.
When the woman brought in the food, she looked only at Mr Jaggers. She was breathing quickly, as though she was afraid.
As he drank his wine, Bentley Drummle became more and more bad-tempered. He kept saying how strong he was. Very soon he and I had taken off our jackets to show how strong our arms were.
At that moment, the housekeeper came in to take the plates from the table. Mr Jaggers suddenly caught hold of one of her arms. He looked at us all and then spoke.
‘If you want to see strength,’ Mr Jaggers said, ‘look at this woman’s wrists. Molly, let them see your wrists - both of them.’
‘Master, no,’ the woman whispered, staring at Mr Jaggers with her strange, dark eyes.
‘Show them, Molly,’ Mr Jaggers said.
He held Molly’s wrists down on the table.
‘There’s power in those wrists,’ Mr Jaggers said. ‘Few men have the strength this woman has. She has used it too. She was wild once, but I have broken her.
‘That’ll do, Molly,’ Mr Jaggers said at last, letting go of his housekeeper’s wrists. ‘We have seen you. You can go.’
Mr Jaggers filled our wine glasses again. Very soon, Drummle and I were shouting at each other. We both stood up, ready to fight. But Mr Jaggers made us be quiet and told us it was time to go home.
I was ashamed of my behaviour. As we were leaving his house, I turned and apologized to Mr Jaggers.
‘It’s nothing, Pip,’ Mr Jaggers replied. ‘But be careful of that young man, Drummle. He’s bad-tempered and cruel. He could be dangerous. Take care, Pip. Bentley Drummle will make a bad enemy.’
I followed Mr Jaggers’ advice. I was pleased when Drummle completed his studies and left Mr Pocket’s house.
I was so busy learning to be a gentleman, that I did not write to Joe and Biddy. They were part of my old life, a life I wanted to forget. I was a gentleman now. I did not want to remember that I had been a poor, uneducated blacksmith.
Then one day I received a letter.
My dear Mr Pip,
I am writing to you at the request of Mr Gargery. He is going to London and will call on you at nine o’clock on Tuesday morning. Your poor sister, Mrs Joe, is still not well. Mr Gargery and I talk about you every night.
Your servant and friend, Biddy.
The letter arrived on Monday. I did not wish to see Joe, but I prepared a big breakfast for him. Herbert and I were ready and waiting long before nine o’clock.
At last I heard Joe’s heavy step on the stairs. I heard him stop and slowly read my name on the door. Then he knocked.
‘Joe, how are you, Joe?’ I cried, as I opened the door.
‘Tip old chap, how are you?’ Joe answered, taking my hand in his.
Joe’s honest face shone with joy. He shook my hand so much that I thought he would never stop.
Joe looked awkward and uncomfortable in his best clothes. He took off his hat and twisted it round and round in his great hands. He stared around the room and stared at my brightly-coloured dressing-gown.
‘Well, what a gentleman you are, Pip!’ he exclaimed.
‘And you look well too, Joe,’ I answered. ‘Let me take your hat.’ But Joe held his hat all through the meal.
‘Tea or coffee, Mr Gargery?’ Herbert asked politely.
‘Thank you kindly, sir. I’ll take whatever you’ll be taking yourself,’ Joe answered.
‘Coffee then,’ Herbert said cheerfully. But Joe looked so unhappy that, with a kind smile, Herbert gave him some tea.
Joe was uncomfortable and awkward with us and this made me angry. I was too stupid to see that it was my fault. I should not have been ashamed of him. I was glad when Herbert left us to go to work.
‘Now we are alone, sir…’ Joe began, but I interrupted him angrily.
‘Why do you call me “sir”, Joe?’ I asked.
‘Now we are alone, sir,’ Joe repeated slowly, ‘I must tell you why I am here, in the home of a gentleman.’
I said nothing.
‘Well, sir - Pip,’ Joe went on, ‘Miss Havisham asked to see me. She has a message for you. And the message is that Estella has come home and would be glad to see you.’
At the sound of Estella’s name, my heart began to beat very fast. I did not answer Joe. I could only think of Estella.
Joe stood up, twisting his hat in his hand.
‘Don’t leave, Joe,’ I said. ‘You must stay to dinner.’
‘No, Pip old chap,’ Joe answered. ‘You are a gentleman now. It’s not right for me to be here in London. But if you ever come back and visit us at the forge, you will be very welcome. Until then, I’ll say goodbye. Goodbye and God bless you, Pip old chap.’
And before I could answer, Joe had gone.
I sat at the table, excited and confused. Miss Havisham had plans for Estella and me, that was clear. Miss Havisham had made me a gentleman, so that Estella could marry me. With joy in my heart, I began to prepare for my journey.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.