سرفصل های مهم
مردان جوان عاشق
توضیح مختصر
پیپ عاشق استلاست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
مردان جوان عاشق
صبح زود روز بعد لندن رو ترک کردم. وقتی به خانه ساتیس رسیدم، طبق معمول زنگ زدم و یک خدمتکار دروازه رو باز کرد. شمعی برداشتم، و از راهروهای تاریک و دلگیر رد شدم و از پلهها بالا رفتم. در اتاق لباس خانم هاویشام رو زدم.
“این در زدن پیپه.” شنیدم که خانم هاویشام گفت: “بیا تو، پیپ.”
وقتی در رو باز کردم، خانم هاویشام مثل همیشه کنار میز آرایش نشسته بود. کنارش، یک زن جوان زیبا بود که من قبلاً ندیده بودم.
“خوب، پیپ؟” خانم هاویشام گفت.
گفتم: “شنیدم که میخواستید من رو ببینید، خانم هاویشام، بنابراین بلافاصله اومدم.”
وقتی صحبت میکردم، خانم جوان ظریف نگاهی به من انداخت. استلا بود. لبخند زد.
“عوض شده، پیپ؟” خانم هاویشام پرسید. “قبلاً مغرور بود و تحقیرآمیز رفتار میکرد. یادت میاد؟”
هرچند لباسهای خوبم رو پوشیده بودم اما احساس دست و پا چلفتی و دستپاچگی میکردم. دوباره همون پسر عوام بودم که استلا بهش میخندید.
“پیپ عوض شده؟” خانم هاویشام از استلا پرسید.
استلا جواب داد: “خیلی زیاد.”
وقتی صحبت میکردیم، لبخند استلا قلبم رو پاره میکرد. هرچه بیشتر میدیدمش، بیشتر عاشقش میشدم.
“ظریف نیست، زیبا نیست؟ اونو نمیپسندی، پیپ؟” خانم هاویشام زمزمه کرد.
جواب دادم: “هر کسی که استلا رو میبینه، باید بپسنده.”
“پس دوستش داشته باش، دوستش داشته باش، پیپ!” خانم هاویشام فریاد زد. “مهم نیست با تو چطور رفتار میکنه. اگر با تو خوبه، دوستش داشته باش. اگه قلبت رو تکه تکه میکنه، دوستش داشته باش، دوستش داشته باش.”
خانم هاویشام ادامه داد: “هرگز فراموش نکن، پیپ، باید همه چیز رو برای عشق واقعی بدی. باید کل قلبت رو بدی، همونطور که من دادم، همونطور که من دادم!”
و با فریادی دوباره به پشت افتاد روی صندلیش.
قبل از اینکه از خانهی ساتیس خارج بشم، من و استلا با هم در باغ قدم زدیم. به استلا یادآوری کردم چطور یک بار اونجا با هربرت دعوا کرده بودم.
گفتم: “حالا من و هربرت دوستان خوبی هستیم.”
استلا جواب داد: “مطمئناً با زندگی جدیدت، دوستان جدیدی داری. آدمهایی که قبلاً میشناختی حالا نمیتونن هم صحبتت باشن.”
جواب ندادم. حرفهای استلا باعث شد از جو و بیدی احساس شرمندگی کنم. تصمیم گرفتم همانطور که برنامهریزی کرده بودم به دیدنشون به آهنگری نرم.
به قدم زدن ادامه دادیم و جایی كه گریه كرده بودم رو به استلا نشون دادم.
استلا یک دقیقه ایستاد و نگاهم کرد.
گفت: “من عوض نشدم، پیپ. اگر قراره دوباره همدیگه رو ببینیم، باید این رو بفهمی. به یاد داشته باش، من هیچ عشقی در قلبم به هیچ کس ندارم. هیچ عشق در قلبم.”
حرفهای استلا رو شنیدم، اما باورشون نکردم. من و استلا قرار بود با هم باشیم. خانم هاویشام نقشهاش رو کشیده بود.
اما عشق من به استلا باعث خوشحالیم نشد. وقتی میدیدمش عذاب میکشیدم و وقتی نمیدیدمش هم عذاب میکشیدم.
در لندن نتونستم احساساتم رو برای خودم نگه دارم. وقتی من و هربرت مشغول صرف شام بودیم، تصمیمی گرفتم.
شروع کردم: “هربرت عزیزم، چیز مهمی هست که باید بهت بگم. اما یک رازه.”
هربرت لبخند زد.
گفت: “رازت پیش من محفوظ خواهد بود، پیپ.”
نفس عمیقی کشیدم.
“هربرت! باید بهت بگم. من عاشق. “من عاشق استلام!”
هربرت دوباره لبخند زد.
هربرت گفت: “میدونم، پیپ عزیزم. معتقدم از اولین لحظهای که اون رو دیدی میپرستیش!”
گفتم: “حق با توئه، هربرت. و حالا یک زن جوان زیبا و ظریفه.”
هربرت با خوشی گفت: “پس خوششانس هستی که برای تو انتخاب شده. اما آقای جاگرز تا به حال گفته استلا بخشی از وعده وعیدهای توئه، پیپ؟”
به آرامی گفتم: “نه، هرگز.”
“پس شاید بخشی از وعده وعیدهای تو نیست.” هربرت گفت: “شاید نباید اینقدر به استلا فکر کنی. به نحوهی تربیتش فکر کن. به خانم هاویشام فکر کن. استلا این قدرت رو داره که خیلی ناراحتت کنه، پیپ. نمیتونی مدتی فراموشش کنی؟”
سرم رو تکان دادم.
جواب دادم: “نه، غیرممکنه، کاملاً غیرممکنه.”
هربرت با مهربانی گفت: “خب پس، فکر کنم چیز دیگهای برای گفتن وجود نداره.”
هربرت اضافه کرد: “اما تو فقط عاشق نیستی، پیپ. من هم یک راز دارم. و راز من اینه که - من نامزد کردم تا ازدواج کنم!”
گفتم: “تبریک میگم، هربرت. میتونم اسم خانم رو بدونم؟”
“اسمش کلاراست. با پدرش که علیله زندگی میکنه. از اونجا که هیچ آینده مالی ندارم و اون فقیره، فعلاً نمیتونیم ازدواج کنیم. نه تا وقتی که من ثروتم بیندوزم!”
هربرت ادامه داد: “این به معنای کار سخته. روزی پول کافی برای ازدواج خواهم داشت و بعد من و کلارا چقدر خوشبخت میشیم!”
هربرت چقدر خوش شانس بود! فقیر بود، اما کلارا دوستش داشت. من عاشق یک زن زیبا بودم و آیندهی مالی خیلی خوبی داشتم. اما استلا مغرور بود و هیچ عشقی در قلبش به من نداشت.
استلا غرورش رو فراموش میکرد و عاشق من میشد؟
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Young Men in Love
I left London early next morning. When I got to Satis House, I rang the bell as usual and a servant opened the gate. Taking a candle, I walked along the dark and gloomy corridors and up the stairs. I knocked on the door of Miss Havisham’s dressing-room.
‘That’s Pip’s knock. Come in, Pip,’ I heard Miss Havisham say.
When I opened the door, Miss Havisham was sitting by the dressing-table as usual. Beside her, was an elegant young woman who I had not seen before.
‘Well, Pip?’ Miss Havisham said.
‘I heard that you wished to see me, Miss Havisham, so I came at once,’ I said.
As I spoke, the elegant young lady looked up at me. It was Estella. She smiled.
‘Has she changed, Pip?’ Miss Havisham asked. ‘She used to be proud and scornful. Do you remember?’
Although I was wearing my fine clothes, I felt clumsy and awkward. I was that common boy again who Estella had laughed at.
‘Has Pip changed?’ Miss Havisham asked Estella.
‘Very much,’ Estella answered.
As we talked, Estella’s smile tore at my heart. The more I saw of her, the more I loved her.
‘Isn’t she elegant, isn’t she beautiful? Don’t you admire her, Pip?’ Miss Havisham whispered.
‘Everyone who sees Estella must admire her,’ I replied.
‘Then love her, love her, Pip!’ Miss Havisham cried. ‘It does not matter how she behaves towards you. If she is good to you, love her. If she tears your heart to pieces, love her, love her.
‘Never forget, Pip,’ Miss Havisham went on, ‘you must give everything for real love. You must give your whole heart, as I did, as I did!’
And she fell back into her chair with a cry.
Before I left Satis House, Estella and I walked together in the garden. I reminded Estella how I had once fought Herbert there.
‘Herbert and I are great friends now,’ I said.
‘Of course, with your new life, you have new friends,’ Estella answered. ‘The people who you knew before cannot be your companions now.’
I did not answer. Estella’s words made me feel ashamed of Joe and Biddy. I decided not to visit them at the forge as I had planned.
We walked on and I showed Estella the place where I had cried.
Estella stopped for a minute and looked at me.
‘I have not changed, Pip,’ she said. ‘If we are to meet again, you must understand that. Remember, I have no love in my heart for anyone. No love in my heart at all.’
I heard Estella’s words, but I did not believe them. Estella and I were going to be together. Miss Havisham had planned it.
But my love for Estella did not make me happy. I was in torment when I saw her and in torment when I did not see her.
Back in London, I could no longer keep my feelings to myself. When Herbert and I were having dinner, I made a decision.
‘My dear Herbert,’ I began, ‘I have something important to tell you. But it is a secret.’
Herbert smiled.
‘Your secret will be safe with me, Pip,’ he said.
I took a deep breath.
‘Herbert! I must tell you. I love… I adore Estella!’
Herbert smiled again.
‘I know that, my dear Pip,’ Herbert said. ‘I believe you adored her from the first moment you saw her!’
‘You are right, Herbert,’ I said. ‘And now she is a beautiful and elegant young woman.’
‘Then you are lucky that she has been chosen for you,’ Herbert said cheerfully. ‘But has Mr Jaggers ever said that Estella is part of your expectations, Pip?’
‘No, never,’ I said slowly.
‘Then perhaps she is not part of your expectations. Perhaps you should not think of Estella so much,’ Herbert said. ‘Think of the way she has been brought up. Think of Miss Havisham. Estella has the power to make you very unhappy, Pip. Could you not forget her for a time?’
I shook my head.
‘No, that’s impossible, quite impossible,’ I replied.
‘Well, then, I suppose there is nothing more to say,’ Herbert said kindly.
‘But you are not the only one in love, Pip,’ Herbert added. ‘I have a secret of my own. And my secret is - I am engaged to be married!’
‘Congratulations, Herbert,’ I said. ‘May I know the lady’s name?’
‘Her name is Clara. She lives with her father, who is an invalid. As I have no expectations and she is poor, we cannot marry yet. Not until I make my fortune!
‘That means hard work,’ Herbert went on. ‘One day I shall have enough money to marry and then how happy Clara and I will be!’
How lucky Herbert was! He was poor, but Clara loved him. I was in love with a beautiful woman and I had great expectations. But Estella was proud and had no love in her heart for me.
Would Estella ever forget her pride and love me?
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.