رودخانه‌ی تیر

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: کیم / فصل 11

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

رودخانه‌ی تیر

توضیح مختصر

لاما رودخانه رو پیدا میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

رودخانه‌ی تیر

کیم، لاما و مردان تپه به روستای خیلی کوچکی به اسم شملق زیر برف سفر‌ کردن. با احترام زیادی باهاشون برخورد شد. رهبر روستا، یک زن، حتی داد مردانش لاما رو تا روستای بعد حمل کردن. بعد هر روستایی در طول راه از حمل لاما - یک لاما که در جستجوی رودخانه‌ی مقدس بود - خیلی شاد بود، تا اینکه به دشت رسیدن. اونجا، در دشت، آخرین گروه مردان تپه‌ای لاما و کیم رو ترک کردن و برگشتن به تپه‌ها.

لاما با ناراحتی به طرف هیمالیا که خونه‌اش بود، نگاه کرد و گفت: “تپه‌های مقدس، تیر پروردگار ما، بودا، میان شما نیفتاده بود. و هرگز تا قبل از اینکه بمیرم هوای خنک شما رو تنفس نمی‌کنم.”

حالا کیم با لاما تنها بود. مجبور بود غذا، نقشه و اوراق رو حمل کنه. مجبور بود به راه رفتن پیرمرد کمک کنه. باید تخت پیرمرد رو آماده می‌کرد و صبح و شب براش غذا گدایی می‌کرد.

“تو بهترین مریدی، حتی با اینکه صاحبی.” لاما گفت: “عجیبه.”

کیم جواب داد: “تو گفتی سیاه و سفید وجود نداره. چرا درباره این چیزها حرف می‌زنیم، مقدس؟ من مرید تو هستم و خسته‌ام.”

کمی بعد کیم متوجه شد نمیتونه ادامه بده. حالا خیلی بیمار بود. پیغامی به بانوی پیر فرستاد و مدتی بعد چند تا از خدمتکاران اون اومدن. کیم و لاما رو حمل کردن و برگردوندن خونه‌ی بانوی پیر نزدیک ساهورانپور.

وقتی رسیدن خونه‌ی بانوی پیر، بانوی پیر از پنجره پایین رو نگاه کرد و به لاما گفت: “بهت گفتم - بهت گفتم مقدس، چشمت به مریدت باشه. اون از دویدن دنبال زن‌ها بیمار شده. چشم‌هاش رو ببین!”

کیم به زن نگاه کرد، ولی به قدری خسته بود که نتونست لبخند بزنه.

لاما گفت: “شوخی نکن، ما به خاطر مسائل مهم اینجا هستیم. من در تپه‌ها روحاً بیمار شدم - خشمگین شدم و می‌خواستم یک مرد رو بزنم، و اون هم از نظر جسمی بیمار شده. این تقصیر منه!”

قبل از اینکه کیم به خواب بره، از بانوی پیر یک جعبه‌ی قفل‌دار خواست. گفت برای چند تا از کتاب‌های مقدس هست. بعد نقشه‌ها و اسناد محرمانه رو گذاشت توش. بعد از این، بانوی پیر کنترل اوضاع رو به دست گرفت: اول گذاشت کیم بخوابه و بخوابه و بخوابه. بعد بهش غذا داد و ماساژ داد تا اینکه بعد از چند روز کیم تونست بلند شه بشینه و حرف بزنه.

“مقدس من کجاست؟” کیم پرسید.

“آه، گوش بده! بانوی پیر با عصبانیت جواب داد: حال مقدست خوبه. ولی خوش‌شانسه! اول غذای خوبی که پخته بودم رو رد کرد و بعد رفت دو شب در مزارع قدم بزنه. بعد افتاد توی یکی از نهرهای ما و کم مونده بود غرق بشه - خدا رو شکر دکتر اونجا بود و اون رو بیرون کشید! - و بعد میگه حالا. چی گفت؟ بله! از تمام گناهان آزاده! رودخانه‌اش رو پیدا کرده! در هر صورت، اون همیشه حواسش به تو هست.”

بعد بانوی پیر به کیم گفت دکتر هم اونجا بود. دکتر میخواست کیم رو ببینه، ولی بانوی پیر اون رو دور نگه داشته بود.

کیم گفت: “آه، لطفاً، حالا اون رو بفرست پیش من.”

بانو اتاق کیم رو ترک کرد و کمی بعد دکتر، که البته هوری بابو بود، وارد شده.

“آه، آقای اوهارا، ما همه به شدت بهت افتخار می‌کنیم!” هوری بابو داد زد: “همین که حالت خوب شد، دوباره با هم کار می‌کنیم.”

“اوراق! نقشه‌ها و کتاب‌های سبد! جواب کیم بود: “این هم کلید جعبه زیر تختم.” دیگه نمی‌تونست مسئولیت عظیم نگه داشتنشون رو تحمل کنه.

هوری بابو همه چیز رو از کیم گرفت و راهی سیملا شد تا اونها رو ببره پیش سرهنگ کریگتون.

کیم بلند شد و از خونه‌ی بانوی پیر بیرون اومد. به طرف یک گاری روی یک تپه‌ی کوچیک با یک درخت، درست بالای مزارع مسطح رفت. وقتی رسید جلوی گاری، دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت.

بعداً همون روز لاما اومد پیش کیم. گفت: “بیدار شو! بیدار شو! پیداش کردم!”

کیم گفت: “صدها سال خوابیدم. کجا بودی، مقدس؟ اومدم اینجا دنبالت بگردم.”

“گوش بده!” لاما ادامه داد. “جستجوی من به پایان رسیده. گوش کن چه اتفاقی افتاد. بانوی پیر به من غذا تعارف کرد، ولی من نخوردم. دو روز و دو شب مراقبه کردم. در طول شب دوم روحم جسمم رو ترک کرد. روحم آزاد بود و رفتم نزدیک روح بزرگ. اینجا میتونستم تمام هند رو ببینم - از سیلون در دریا تا تپه‌ها و صومعه‌ام در تپت. بعد داشتم تا ابد وارد روح بزرگ می‌شدم که صدایی شنیدم که فریاد میزد: “اگر بمیری، چه اتفاقی برای پسر، مریدت میفته؟” نتونستم ترکت کنم! بنابراین روح بزرگ رو ترک کردم. بعد صدایی شنیدم که میگه: “ببین! اون هم رودخانه‌ی تیر!” بعد روحم دوباره در جسمم بود و دکتر من رو از رودخانه بیرون می‌کشید - در واقع فقط یک نهر کوچیک بود!”

کیم گفت: “آه، خوشحالم که بابو نزدیک بود. خیلی خیس شده بودی؟”

لاما جواب داد: “این اهمیتی نداره. دکتر خیلی نگران جسم لاما بود. ولی من از آزادی برگشتم، به خاطر تو از پیش روح بزرگ برگشتم. حالا ما هر دو از گناه آزادیم!”

لاما لبخند زد، چون خودش و پسری که دوست داشت رو از گناه آزاد کرده بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ELEVEN

The River of the Arrow

Kim, the lama and the hillmen travelled to a very small village called Shamlegh-under-the-Snow. They were treated with great respect. The leader of the village, a woman, even had her men carry the lama down to the next village. Then each village along the way was very happy to carry a lama - a lama who was searching for a Holy River - for a while until they reached the plain. There, on the plains, the last group of hillmen left the lama and Kim, and went back to the hills.

The lama looked sadly towards the Himalayas, which were his home, and said, ‘Holy hills, the Arrow of our Lord Buddha did not fall among you. And I will never breathe your cool air again before I die.’

Now Kim was all alone with the lama. He had to carry the food, the maps and papers. He had to help the old man to walk. He had to prepare the old man’s bed and to beg food for him in the morning and evening.

‘You are the best chela, even if you are a Sahib. It is strange,’ said the lama.

‘You have said,’ answered Kim, ‘that there is neither black nor white. Why talk about these things, Holy One? I am your chela, and I am tired.’

Soon Kim realised that he could not continue. He was now very ill. He sent a message to the old lady, and soon some of her servants came. They carried Kim and the lama back to the old lady’s house near Saharunpore.

When they arrived at the old lady’s house she looked down from her window and said to the lama, ‘I told you - I told you, Holy One, to keep an eye on your chela. He has become sick by running after women. Look at his eyes!’

Kim looked up at her, but he was too tired to smile.

‘Do not joke,’ said the lama, ‘We are here for important matters. I became sick spiritually in the hills - I became angry and wanted to hit a man, and he became sick in the body. It is my fault!’

Before he fell asleep, Kim asked the old lady for a box with a lock. He said that it was for some holy books. Then he put the secret maps and documents in it. After this, the old lady took control of the situation: first, she let him sleep and sleep and sleep. Then she fed him and massaged him until after many days he was able to sit up and talk.

‘Where is my Holy One?’ Kim asked.

‘Oh, listen to him! Your Holy One is well,’ she responded angrily. ‘But he is lucky! First he refused the good food that I cooked and then went walking around the fields for two nights. And then he fell into one of our streams and almost drowned - thank goodness that the doctor was there and pulled him out! - and then he says that he is now… what did he say?… yes! He is free of all sin! He has found his river! Anyway, he always keeps an eye on you.’

The old lady then told Kim that the doctor was also there. The doctor had wanted to see Kim, but the old lady had kept him away.

‘Oh, please send him to me now,’ said Kim.

The lady left Kim’s room and soon the doctor, who was, of course, Hurree Babu, came in.

‘Oh, Mr O’Hara, we are all so extremely proud of you! As soon as you are better, we will work together again,’ cried Hurree Babu.

‘The papers! The maps and books from the basket! Here is the key to the box under my bed,’ was Kim’s answer. He could no longer stand the huge responsibility of keeping them.

Hurree Babu took everything from Kim, and left for Simla to take it all to Colonel Creighton.

Kim got up and walked away from the old lady’s home. He went towards a cart on a little hill with a tree, just above the flat fields. When he arrived in front of the cart, he lay down and fell into a deep sleep.

Later that day, the lama came out to Kim. He said, ‘Wake up! Wake up! I have found it!’

‘I have slept for a hundred years,’ said Kim. ‘Where have you been, Holy One? I came out here to look for you.’

‘Listen to me!’ continued the lama. ‘My search is over. Listen to what happened. The old lady offered me food, but I did not eat. For two days and two nights l meditated. During the second night my soul left my body. It was free and went near to the Great Soul. At this point, I could see all of India - from Ceylon in the sea to the hills and my monastery in Tibet. Then I was about to enter forever the Great Soul when I heard a voice that cried, “What will happen to the boy, your chela, if you die?” I could not abandon you! So, I left the Great Soul. Then I heard a voice that said, “Look out! There is the River of the Arrow!” Then my soul was in my body again, and the doctor pulled me out of the River - it was really only a small stream.’

‘Oh, I am glad that the Babu was near,’ said Kim. ‘Were you very wet?’

‘That is not important,’ answered the lama. ‘The doctor was very worried about the body of the lama. But I came back from freedom, from the Great Soul, for you. We are now both free from sin!’

The lama smiled because he had freed himself and the boy he loved from sin.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.