سرفصل های مهم
پایان سفر
توضیح مختصر
پیرزن رمالی به تام میگوید جمعهی آینده به سفر نرود …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
پایان سفر
تام اسمیت جوان خوبی بود. او کار میخواست، اما کاری پیدا نمیکرد. افراد بسیاری میخواستند کار کنند و کار زیادی وجود نداشت. تام احساس غم و اندوه میکرد زیرا هیچ وقت پول لباس و سینما نداشت.
وقتی جوانتر بود، تام میخواست فوتبالیست شود. او در فوتبال و همچنین در تنیس مهارت داشت. او در هر رشته ورزشی مهارت داشت. اما بازیکنان بهتر دیگری هم بودند.
حالا تام ایده جدیدی داشت. فکر کرد: “شاید بتوانم در یک فروشگاه ورزشی شغلی پیدا کنم. آن وقت خوشحال خواهم شد و پول خواهم داشت.’ اما این فقط یک ایده بود. این اتفاق هرگز نیفتاد.
تلاش زیادی کرد تا کاری پیدا کند. هر روز روزنامهها را نگاه میکرد و نامههایی برای مشاغل مینوشت - نامههای زیاد. اما هرگز شغلی پیدا نکرد.
یک روز در روزنامه چیزی درباره نمایشگاه در پارک نزدیک خانهاش دید.
فکر کرد: “جالب خواهد بود. شنبه آینده است. فکر میکنم بروم. بله، میروم. آخر این هفته کاری انجام نمیدهم و هزینه زیادی هم نخواهد داشت:” شنبه تام به پارک رفت و بلیط نمایشگاه را خرید. یک روز گرم تابستانی بود. آسمان آبی و پارک بسیار زیبا بود. تعداد زیادی گل وجود داشت - آبی، زرد و قرمز. تام با دیدن آنها احساس خوشحالی کرد.
نمایشگاه هم خوب بود. افراد زیادی آنجا بود و بازیهای مختلف وجود داشت. تام چند بازی انجام داد. او یک جعبه میوه و یک کتاب در مورد ورزش برنده شد. سپس بستنی خرید زیرا گرم و تشنهاش بود.
“روز خوبی دارم!” فکر کرد. نشست و بستنیاش را خورد. “حالا چه کار کنم؟”
ناگهان با حروف بزرگ دید:
تام اسمیت خیلی سخت فکر کرد.
“وارد شوم؟” فکر کرد. ‘چرا که نه؟” من از آینده نمیترسم.
شاید جالب باشد. بله، من وارد میشوم و با مادام زلدا گفتگو میکنم.’
بنابراین وارد شد. داخل بسیار تاریک بود. پیرزنی با موهای خاکستری و چهرهای مهربان به تام لبخند زد.
‘سلام، مرد جوان!’ گفت. ‘بنشین و من در مورد آیندهات به تو خواهم گفت.’
تام نشست. پیرزن به چند کارت روی میز نگاه کرد.
گفت: “سه کارت بردار.”
تام کارتها را برداشت و به او داد. زن مدت طولانی به کارتها نگاه کرد. سپس صحبت کرد. حالا لبخند نمیزد.
“گوش کن!” گفت. “باید یک چیز خیلی مهم را به شما بگویم.
جمعه آینده به جایی نرو. جمعه آینده سفر کنی، هرگز نخواهی رسید! اتفاقی در راه خواهد افتاد حالا فراموش نکن. بیشتر از این نمیتوانم به تو بگویم. مواظب باش مرد جوان.’
تام رفت. آفتاب روی صورتش خیلی گرم بود. او دیگر پول نداشت و میخواست به خانهاش برود. فکر کرد: “من نمیترسم. من به مسافرت نمیروم. جمعه آینده جایی نخواهم رفت. هر روز برای من یکسان است. من کاری پیدا نکردم، بنابراین جایی نمیروم.” اما روز پنجشنبه تام نامهای دریافت کرد. این جواب یکی از نامههای او بود! یک کار در شهری بود که سی کیلومتر دورتر بود. در یک مغازه ورزشی بود. رئیس میخواست روز بعد با تام ملاقات کند - تام احساس خوشحالی بسیار کرد. فکر کرد: “باید با قطار به آنجا بروم. نمیتوانم سی کیلومتر راه بروم.”
یکباره به یاد پیرزن نمایشگاه افتاد و احساس ترس کرد. او گفته بود: “جمعه آینده جایی نرو.”
“اما چه کار میتوانم بکنم؟” تام با ناراحتی فکر کرد. “من نمیتوانم این شغل را از دست بدهم. برای من خیلی مهم است. من باید فردا سوار قطار شوم. و یک پیرزن چه چیزی میتواند در مورد آینده بداند؟ هیچ چیز!” اما او از این بابت خیلی خوشحال نبود. و آن شب خوب نخوابید.
روز بعد جمعه بود و تام به ایستگاه رفت. او از بلیطفروشی بلیط خرید. قطار رسید و او سوار شد.
پیرمردی کنار تام نشست. صورتش زیر موهای سفیدش باهوش دیده میشد. پایش عیب داشت و دل تام به حالش سوخت.
قطار ایستگاه را ترک کرد و حومه را پشت سر گذاشت. یک پیشخدمت با مقداری غذا آمد و پیرمرد ساندویچ خرید. بعد به تام لبخند زد و گفت: “تشنهاید؟ چایی دارم. میل داری؟’ فنجانی بیرون آورد و به تام چایی داد. “مرد مهربانی است!” تام فکر کرد. “واقعا دوستش دارم.’
او به پیرمرد لبخند زد و گفت: ‘ممنونم. من تام
اسمیت هستم. آیا راه طولانی طی میکنید؟”
اما پیرمرد نتوانست پاسخ دهد. یکمرتبه صدای بسیار بلندی آمد و قطار متوقف شد. چه مشکلی پیش آمده بود؟ افراد در قطار ترسیده بودند. همه آنها به بیرون از پنجرهها نگاه کردند، اما چیزی نمیدیدند.
تام به دوست جدیدش گفت: “نترس. من میروم ببینم. شاید تصادف شده. اینجا بمان و مشکلی برایت پیش نمیآید.” پیرمرد لبخند زد. گفت: “متشکرم، دوست جوان من. من اینجا خواهم ماند. پاهای پیر من بسیار ضعیف هستند.”
تام نگهبان را پیدا کرد. “مشکل چیست؟” از او پرسید. “چرا توقف کردیم؟”
نگهبان با ناراحتی به تام نگاه کرد، گفت: “یک درخت بزرگ جلوی قطار هست. باید آن را جابجا کنیم، اما نمیتوانیم سریع این کار را انجام دهیم. پس این پایان سفر برای شماست. باید از قطار پیاده شوید و راه بروید.” “کجا راه برویم؟” تام پرسید.
نگهبان به نقشه نگاه کرد. نزدیک اینجا یک روستا هست. میتوانید بروید آنجا و شاید یک رستوران یا کافه پیدا کنید. من باید با قطار اینجا بمانم. من از سفر شما بسیار متأسفم. اما پول خود را پس خواهید گرفت.” تام فکر کرد ،” پول مهم نیست. من واقعاً آن کار را میخواستم!’ و بسیار غمگین شد.
تام در مورد کار چیزی به پیرمرد نگفت. او به دوست خود کمک کرد از قطار پیاده شود و چمدان او را تا روستا حمل کرد.
پیرمرد به تام گفت: ‘خیلی متشکرم. میدانم که چمدانم سنگین است. یک رایانه در آن است و اوراق زیادی وجود دارد.” تام لبخند زد. گفت: “مشکلی نیست.” اما از درون بسیار غمگین بود. فکر کرد: “من احمق بودم. من به حرف پیرزن گوش نکردم، اما او حق داشت. حالا آن شغل را به دست نخواهم آورد.” پیرمرد چهره غمگین تام را دید و از او پرسید: ‘دوست جوان من، مشکل چیست؟’
بنابراین تام داستان کار فروشگاه ورزشی را برای او تعریف کرد.
سپس اتقاق عجیبی رخ داد. پیرمرد لبخندی زد، و سپس خندید! چرا خندید؟ تام نمیدانست و کمی احساس عصبانیت کرد. پیرمرد دوست او بود، اما این روز برای تام روز بدی بود. خندهدار نبود!
تام نمیتوانست صحبت کند یا لبخند بزند. پیرمرد این را دید و دیگر نخندید. بعد گفت: “به من گوش کن، تام، و ناراحت نباش. من مرد ثروتمندی هستم. من مغازههای زیادی در شهرهای مختلف دارم و همهی آنها فروشگاههای ورزشی هستند، من میخواهم یک جوان باهوش در مغازهی جدید من کار کند. آنجا همچنین بزرگترین مغازه من هم است! برای من کار میکنی؟ فکر میکنم حالا تو را میشناسم. تو در قطار با من بسیار مهربان بودی. فرد مناسبی برای شغل هستی. جوابت چیست؟’ تام با لبخندی شاد گفت: ‘این فوقالعاده است. این بهترین روز زندگی من است، نه بدترین!”
متن انگلیسی فصل
Journey’s End
Tom Smith was a nice young man. He wanted a job, but he couldn’t find one. Many people wanted to work, and there weren’t many jobs. Tom felt sad because he never had money for clothes or the cinema.
When he was younger, Tom wanted to be a footballer. He was good at football, and at tennis, too. He was good at every sport. But there were other, better players.
Now Tom had a new idea. He thought, ‘Perhaps I can find a job in a sports shop. I’ll be happy then and I’ll have money.’ But it was only an idea. It never happened.
He tried hard to find a job. He looked in the newspapers every day and he wrote letters for jobs — a lot of letters. But he never found a job.
One day he saw something in the newspaper about a fair in the park near his house.
‘That will be interesting, ‘he thought. ‘It’s next Saturday. I think I’ll go. Yes, I’ll go. I’m not doing anything this weekend, and it won’t cost much: On Saturday Tom walked to the park and bought a ticket for the fair. It was a warm summer day. The sky was blue, and the park was very pretty. There were a lot of flowers — blue, yellow and red. Tom felt happy when he saw them.
The fair was good, too. There were a lot of people there, and many different games. Tom played some games. He won a box of fruit and a book about sport. Then he bought an ice-cream because he was hot and thirsty.
Tin having a good day!’ he thought. He sat down and ate his ice cream.‘Now, what shall I do next?’
Suddenly he saw, in large letters:
Tom Smith thought very hard.
‘Shall I go in?’ he thought. ‘Why not? I’m not afraid of the future.
Perhaps it will be interesting. Yes, I’ll go in and have a conversation with Madame Zelda.’
So he went in. It was very dark inside. An old woman with grey hair and a kind face smiled at Tom.
‘Hello, young man!’ she said. ‘Sit down and I will tell you about your future.’
Tom sat down. The old woman looked at some cards on the table.
‘Take three cards,’ she said.
Tom took the cards and gave them to her. The woman looked at the cards for a long time. Then she spoke. She didn’t smile now.
‘Listen!’ she said. ‘I have to tell you something very important.
Do not go anywhere next Friday. Make a journey next Friday, and you will never arrive! Something will happen on the way don’t forget now. I can tell you nothing more. Be careful, young man.’ Tom left. The sun was very hot on his face. He had no more money and he wanted to go home. ‘I’m not afraid,’ he thought. ‘I don’t go on journeys. I won’t go anywhere next Friday. Every day is the same to me. I haven’t got a job, so I don’t go anywhere.’ But on Thursday Tom had a letter. It was an answer to one of his letters! There was a job in a town thirty kilometres away. It was in a sports shop. The boss wanted to meet Tom the next day Tom felt very happy. ‘I’ll have to take a train there,’ he thought. ‘I can’t walk thirty kilometres.’
Suddenly he remembered the old woman at the fair, and he felt afraid. ‘Do not go anywhere next Friday,’ she told him.
‘But what can I do?’ Tom thought sadly. ‘I can’t lose this job. It’s too important to me. I’ll have to take the train tomorrow. And what can an old woman know about the future? Nothing!’ But he wasn’t very happy about it. And he didn’t sleep well that night.
The next day was Friday, and Tom went to the station. He bought a ticket at the ticket office. The train arrived, and he climbed on it.
An old man sat down next to Tom. His face was intelligent under his white hair. He had a bad leg, and Tom felt sorry for him.
The train left the station and went through the country. A waiter came round with some food and the old man bought a sandwich. Then he smiled at Tom and said, ‘Are you thirsty? I’ve got some tea with me. Would you like some?’ He took out a cup and gave Tom some tea. ‘He’s a kind man!’ Tom thought. ‘I really like him.’
He smiled at the old man and said, ‘Thank you. I’m Tom
Smith. Are you going a long way?’
But the old man couldn’t answer. Suddenly there was a very loud noise and the train stopped. What was wrong? The people on the train were afraid. They all looked out of the windows, but they couldn’t see anything.
‘Don’t be afraid,’ Tom told his new friend. ‘I’ll go and see. Perhaps it’s an accident. Stay here and you’ll be OK.’ The old man smiled. ‘Thank you, my young friend,’ he said. ‘I will stay here. My old legs are very weak.’
Tom found the guard. ‘What’s wrong?’ he asked him. ‘Why did we stop?’
The guard looked at Tom unhappily, ‘There’s a large tree in front of the train,’ he said. ‘We’ll have to move it, but we can’t do it quickly. So this is the end of the journey for you. You’ll have to get off the train and walk.’ ‘Walk where?’ Tom asked.
The guard looked at a map. ‘There’s a village near here. You can go there and perhaps find a restaurant or a cafe. I have to stay here with the train. I’m very sorry about your journey. But you’ll get your money back.’ Tom thought, ‘The money isn’t important. I really wanted that job! ‘And he felt very sad.
Tom didn’t say anything about the job to the old man. He helped his friend off the train and carried his case to the village.
‘Thank you very much,’ the old man said to Tom. ‘I know that my case is heavy. There’s a computer in it, and there are a lot of papers.’ Tom smiled. ‘It’s all right,’ he said. But inside he was very sad. ‘I was stupid,’ he thought. ‘I didn’t listen to the old woman, but she was right. I won’t get that job now.’ The old man saw Toni’s sad face and asked him, ‘What’s wrong, my young friend?’
So Tom told him the story about the job in the sports shop.
Then a strange thing happened. The old man smiled, and then he laughed! Why did he laugh? Tom didn’t know and he felt a little angry. The old man was his friend, but this was a bad day for Tom. It wasn’t funny!
Tom couldn’t speak or smile. The old man saw this and he stopped laughing. Then he said, ‘Listen to me, Tom, and don’t be sad. I’m a rich man. I’ve got a lot of shops in different towns, and they’re all sports shops, I want an intelligent young man to work in my new shop. It’s also my biggest shop! Will you work for me? I think I know you now. You were very kind to me on the train. You’re the right person tor the job. What’s your answer?’ ‘This is wonderful, ‘Tom said with a happy smile. ‘This is the best day of my life, not the worst!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.