دو راهب و کیسه های طلا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: رابین هود / فصل 13

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دو راهب و کیسه های طلا

توضیح مختصر

رابین و افرادش از دو مرد کلیسا دزدی می‌کنند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۱۲ - دو راهب و کیسه‌های طلا

زمستان دیگری آمد و رفت. برف زیادی روی زمین نبود و مردم می‌توانستند دوباره از جاده بزرگ شمال استفاده کنند.

رابین به جان کوچک و ویل اسکارلت گفت: “روزی جناب ریچارد از لی پول راهب بزرگ را به ما می‌پردازد. اما شاید ما بتوانیم اول پول را از کلیسا پس بگیریم.”

جان کوچک جواب داد: “یک نقشه‌ی خوب، رابین. من یک مرد کلیسایی ثروتمند پیدا میکنم و او را به یک شام جنگلی دعوت می‌کنم. سپس او می‌تواند پانصد پوند به ما پرداخت کند. این برای بهترین گوزن جنگلی، سفیدترین نان و بهترین شراب ما گران نیست!”

عصر روز بعد، جان کوچک به جاده رفت و پشت یک درخت، در

مکان همیشگی دزدان، منتظر ماند. لازم نبود زیاد منتظر بماند. دو كليسایی سوار بر اسب‌های سفيد زيبا در جاده بودند. این دو مرد لباس گران‌قیمت به تن داشتند. آنها می‌ترسیدند و اغلب به جنگل نگاه می‌کردند.

جان کوچک از جنگل بیرون آمد و به وسط جاده حرکت کرد.

او گفت: “شب بخیر، برادران. آیا به صومعه‌ی سنت ماری می‌روید؟’

آنها اسب‌هایشان را متوقف كردند و كلیسایی جوان‌تر جواب داد: ‘بله، به دیدار راهب بزرگ می‌رویم. آیا ما نزدیک صومعه هستیم؟ ما نمی‌خواهیم شب در این جاده باشیم. مردم می‌گویند دزدان در جنگل‌های نزدیک اینجا زندگی می‌کنند!’

جان کوچک گفت: “من آدم راهب بزرگ هستم. من می‌توانم راه کوتاه‌تر به صومعه را به شما نشان دهم. دنبالم بیایید!’

بنابراین این دو نفر به دنبال جان کوچک به داخل جنگل رفتند. پس از چند دقیقه دود و سپس آتش دیدند. مردان رابین آنجا بودند. “ما کجا هستیم؟” کلیسایی‌ها فریاد زدند. ‘این مردان چه کسانی هستند؟ اینجا صومعه نیست!’

“عصر بخیر، برادران!” رابین گفت. “نترسید، ما آسیبی به شما نمی‌رسانیم. امیدواریم برای شام بمانید!’

این دو کلیسایی بسیار ناراحت بودند اما نمی‌توانستند آنجا را ترک کنند. بنابراین از روی اسب خود پایین آمدند و سر میز رابین نشستند. مردان رابین برای آنها گوشت، شراب و نان آوردند. غذا بسیار خوب بود، اما کلیسایی‌ها نمی‌توانستند بخورند. بی اندازه می‌ترسیدند.

“گرسنه نیستید؟” رابین پرسید. ‘لطفا بیشتر بخورید زیرا ما از شما می‌خواهیم مبلغی بابت شامتان پرداخت کنید. با کمی طلای کلیسا، می‌توانیم به روستاییان راهب بزرگ کمک کنیم. در زمین‌های راهب بزرگ، خانواده‌های فقیر بسیاری زندگی می‌کنند.”

صورت مردان بسیار سفید بود. پاسخ دادند: “ما كلیسایی‌های فقیری هستیم، و هیچ پولی نداریم. لطفاً ما را نکشید!’ جان کوچک به سمت اسب‌های کلیسایی‌ها رفت و داخل کیف آنها را نگاه کرد.

سپس رابین هود را صدا زد.

‘حق دارند، رابین. هیچ پولی در کیف آنها وجود ندارد.” یکی از مردان گفت: “ما به شما گفتیم که. لطفاً - خیلی دیر است و ما می‌خواهیم به صومعه برویم. لرد من، راهب بزرگ منتظر ماست.” “صبر کن!” رابین پاسخ داد. “شما لباس‌های خوبی پوشیده‌اید. می‌توانید هزینه شام خود را با آن‌ها پرداخت کنید. آنها را در بیاورید!’ “چه؟ اینجا، در جنگل؟” مردها پرسیدند. “شب خیلی سرد است!” رابین تکرار کرد: “آنها را دربیاورید، یا می‌خواهید من به شما کمک کنم؟” او شمشیر خود را بیرون آورد. دو مرد آهسته همه‌ی لباس‌هایشان را درآوردند.

سارقین به كلیسایی‌ها نگاه كردند و شروع به خندیدن كردند. هر كدام زیر لباس‌هایشان، پنج کیسه‌ی بزرگ پول داشت.

جان کوچک گفت: “آن را ببین. اینجا چی داریم؟ آها! در این کیسه‌ها طلا وجود دارد! صد پوند در هر کیسه.” رابین هود گفت: “ما این طلاها را برمی‌داریم. اینها مال شما نیستند، زیرا شما هیچ پولی نداشتید. شاید کسی طلاها را آنجا گذاشته! حالا بروید و به راهب بزرگ خوب بگویید. رابین هود هزار پوند پیدا کرد!’ دو مرد دوباره شروع به پوشیدن لباس‌های خود کردند.

رابین گفت: “نه، نه. شما می‌توانید لباس‌ها و اسب‌های خود را نیز به ما بدهید. شما می‌توانید لباس‌های کهنه‌ی ما را بپوشید و به سمت صومعه بروید.” این دو مرد فرار کردند و مردان رابین هود مدت طولانی خندیدند.

“من می‌خواهم فردا چهره راهب بزرگ را ببینم!” جان کوچک گفت.

‘این بیشتر از آن پولی است که ما به او دادیم. او مرد خوشحالی نخواهد بود.’

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 12 - The Two Churchmen and the Bags of Gold

Another winter came and went. There was not much snow on the ground and people could again use the Great North Road.

‘One day, Sir Richard of Lee will pay us the abbot’s money,’ said Robin to Little John and Will Scarlet. ‘But perhaps we can get the money back from the church first.’

‘A good plan, Robin,’ answered Little John. ‘I will find a rich churchman and invite him to a forest dinner. Then he can pay us five hundred pounds. That is not too expensive for our best forest deer, our whitest bread and our finest wine!’

The next evening, Little John went to the road and waited at the robbers’

usual place behind a tree. He didn’t have to wait long. Two churchmen on beautiful white horses were on the road. The two men wore expensive clothes. They were afraid, and they often looked into the forest.

Little John came out of the forest and moved to the middle of the road.

‘Good evening, brothers,’ he called. ‘Are you going to St Mary’s Abbey?’

They stopped their horses and the younger churchman answered, ‘Yes, we are going to visit the abbot. Are we near the abbey? We don’t want to be on this road at night. People say robbers live in the forests near here!’

‘I am the abbot’s man,’ said Little John. ‘I can show you a quick way to the abbey. Follow me!’

So the two men followed Little John into the forest. After a few minutes they saw smoke and then a fire. Robin’s men were there. ‘Where are we?’ cried the churchmen. ‘Who are these men? This is not the abbey!’

‘Good evening, brothers!’ said Robin. ‘Don’t be afraid, we will not hurt you. We hope you will stay for dinner!’

The two churchmen were very unhappy but they could not leave. So they got down from their horses and sat at Robin’s table. Robin’s men brought them meat, wine and bread. The food was very good, but the churchmen couldn’t eat. They were too afraid.

‘Not hungry ?’ asked Robin. ‘Please eat more because we will ask you to pay something for your dinner. With a little church gold, we can help the abbot’s villagers. On the abbot’s land there are many poor families.’

The men’s faces were very white. ‘We are only poor churchmen,’ they answered, ‘and we have no money. Please don’t kill us!’ Little John went to the churchmen’s horses and looked in their bags.

Then he called to Robin Hood.

‘They are right, Robin. There is no money in their bags.’ ‘We told you that,’ said one of the men. ‘Please — it is very late and we want to get to the abbey. My Lord Abbot is waiting for us.’ ‘Wait!’ answered Robin. ‘You are wearing some fine clothes. You can pay for your dinner with those. Take them off!’ ‘What ? Here, in the forest?’ asked the men. ‘The night is very cold!’ ‘Take them off,’ Robin repeated, ‘or do you want me to help you?’ He took out his sword. The two men slowly took off all their clothes.

The robbers looked at the churchmen and began to laugh… Under their clothes, each man had five large money bags.

‘Look at that,’ said Little John. ‘What do we have here? Aha! There is gold in these bags! One hundred pounds in each bag.’ ‘We will take this gold,’ said Robin Hood. ‘It is not yours because you didn’t have any money. Perhaps somebody put the gold there! Go now and tell the good abbot. Robin Hood found one thousand pounds!’ The two men began to put on their clothes again.

‘No, no,’ said Robin. ‘You can give us your clothes too - and your horses. You can wear our old clothes, and walk to the abbey.’ The two men ran away and Robin Hood’s men laughed for a long time.

‘I would like to see the abbot’s face tomorrow!’ said Little John.

‘This is more money than we gave him. He will not be a happy man.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.