آهوی پادشاه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: رابین هود / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

آهوی پادشاه

توضیح مختصر

جوانان زیادی به جنگل میروند و جزء افراد رابین هوود میشوند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۴ - گوزن پادشاه

پس از جنگ در صومعه، کلانتر ناتینگهام زمین‌های رابین فیتزوث را از شاهزاده جان خواست. شاهزاده آنها را در قبال مقدار زیادی طلا به او فروخت. البته کلانتر حریص می‌خواست هر چه سریع‌تر پول را پس بگیرد. بنابراین روستاییان فقیر او مجبور شدند مبلغ بیشتری به کلانتر پرداخت کنند. روستاییان زمین رابین نیز باید پرداخت می‌کردند. ارباب جدید آنها، کلانتر، مردی بسیار سخت‌گیر بود.

یکی از این روستاها فارنسفیلد بود. این روستا به شروود بسیار نزدیک بود و اهالی روستا اغلب به جنگل می‌رفتند. در آنجا حیوانات و پرندگان کوچک را برای شام خود شکار می‌کردند. کلانتر و افرادش در اولین بازدید خود از فارنسفیلد پول و غذا گرفتند. آنها همچنین پیرمردی را در جنگل یافتند که گوزن مرده‌ای به پشت داشت.

عصر همان روز کلانتر همه اهالی روستا را صدا زد. سپس مردان او پیرمرد و گوزن مرده را بیرون آوردند.

‘خوب گوش کنید!’ کلانتر با صدای بلند گفت. ‘می‌دانید که گوزن‌های جنگل گوزن‌های پادشاه هستند. پادشاه و لردهای او می‌توانند آنها را بگیرند و بکشند - شما نمی‌توانید. امشب، به شما کمک میکنم که آن را به یاد داشته باشید!” کلانتر به روستاییان نگاه کرد و لبخند زد. هیچ کس صحبت نکرد. سپس رو کرد به پیرمرد.

“پیرمرد نام تو چیست؟” کلانتر با سردی پرسید.

“من. من. من ماچ جنگلبان هستم، لرد من،” مرد که بسیار ترسیده بود، جواب داد.

کلانتر گفت: “خوب، ماچ جنگلبان. تو یک گوزن پادشاه را کشتی.

چقدر می‌خواهی بابت آن به من بپردازی؟’

“لرد من، میدانی که من نمی‌توانم چیزی به شما بدهم!” ماچ بیچاره گفت. ‘شما. شما پول ما را گرفتید. و غذای ما را. من گوزن را پیدا کردم اما مرده بود. من آن را نکشتم!’

کلانتر گفت: “من به داستان‌های تو علاقه‌ای ندارم، پیرمرد. نمیتوانی هیچ پولی به من پرداخت کنی؟ بسیار خب، پس مجبور هستی با جانت پرداخت کنی!”

رو کرد به یکی از افرادش. گفت: “این دزد را بکش، و خانه‌اش را ویران کن! این یک درس برای اهالی روستای فارنسفیلد خواهد بود!” مرد کلانتر شمشیرش را بیرون آورد و سر ماچ را عقب کشید.

روستاییان نمی‌توانستند به جنگلبان پیر کمک کنند زیرا می‌ترسیدند.

اما ماچ فریاد زد: “نه! مرا بکش، اما لطفاً خانه‌ام را ویران نکن! آنجا خانه پسرم هم هست و او آسیبی به شما نزده. او گوزن را برنداشته. صبر کن، لطفاً …!” ماچ چشم‌هایش را به سمت جنگل چرخاند. فکر کرد: “اوه، رابین هود، حالا کجایی؟ فقط تو میتوانی به من کمک کنی.” “پس تو یک پسر داری؟” مرد کلانتری گفت. ‘خوب، وقتی خانه را ویران می‌کنیم، او می‌تواند در خانه بماند!’

با صدای بلند خندید، اما کلانتر با دقت بیشتری به جنگلبان نگاه کرد.

“صبر کن!” صدا زد. “فکر می‌کنم این مرد چیزی میداند! پیرمرد، چرا به جنگل نگاه میکنی؟ فکر میکنی رابین هود کمکت خواهد کرد؟ آیا چیزی در مورد او می‌دانی؟ به من بگو، و شاید من تو را نکشم!’

“من میتوانم شما را به رابین هود برسانم!” ماچ خیلی سریع گفت. “میتوانم شما را به خانه‌اش در جنگل ببرم. راه از این طرف است! دنبالم بیایید!’

مرد کلانتر دست‌هایش را کشید و ماچ خیلی آهسته شروع به حرکت به سمت جنگل کرد. سپس یکباره با سرعت هرچه تمام دوید.

“او را بگیرید!” کلانتر فریاد زد.

ماچ حالا تقریباً داخل جنگل بود، اما مبارزان کلانتر به سرعت کمان‌های خود را بیرون آوردند. سه تیر به او اصابت کرد و ماچ به زمین افتاد. چشمان بازش به آسمان نگاه كرد.

کلانتر با عصبانیت گفت: “من گفتم “او را بگیرید” نه اینکه “او را بکشید”. حالا مرد مرده، نمیتواند چیزی به ما بگوید.’ او دوباره به روستاییان نگاه کرد. “شاید یکی از شما بتواند راه خانه دزد را از داخل جنگل به من بگوید؟ من پول خوبی به شما پرداخت خواهم کرد!’

اما هیچ کس در مورد رابین هود به کلانتر چیزی نگفت.

کلانتر حالا خیلی عصبانی شده بود.

او به مردان خود گفت: “اینجا چیز دیگری برای ما وجود ندارد. خانه جنگلبان را ویران کنید، و خواهیم رفت.’

او برای آخرین بار رو کرد به روستاییان. “مرد بعدی با گوزن نیز خواهد مرد - اما نه به این سرعت. یادتان باشد!’

همان عصر بعدتر، اهالی روستا ماچ را به مرکز روستا بردند. پسر کوچک جنگلبان بیرون خانه پدرش ایستاده بود. حالا چیزی آنجا نبود.

روستاییان به پسر گفتند: “ما بسیار بسیار متأسفیم. ما نتوانستیم کاری انجام دهیم. خیلی ناراحت نباش - پدرت شجاعانه درگذشت!’ سپس مردی کوچک با تیر و کمان به پشتش به آرامی وارد روستا شد.

“این ویل اسکارلت است، مرد رابین هود!” روستاییان گفتند.

ویل اسکارلت کمان خود را زمین گذاشت و دستش را روی سر پسر قرار داد.

گفت: “رابین میداند کلانتر اینجا بود. او مرا برای کمک فرستاد، اما من خیلی دیر کرده‌ام! این مرد که بود؟ پدرت بود؟” پسر کوچک با ناراحتی جواب داد: “بله، او پدر من بود. حالا خانه و خانواده‌ای ندارم!’ رو کرد به ویل اسکارلت. با گریه گفت: “اوه، لطفاً، مرا با خودت ببر! پدرم چیزهای زیادی در مورد جنگل به من آموخت. شما می‌توانید به من بیاموزید که من هم یک مبارز شوم! من می‌خواهم از افراد رابین هود باشم. من می‌خواهم با کلانتر - و همچنین شاهزاده جان مبارزه کنم.”

ویل گفت: تو خیلی کوچک هستی. وقتی بزرگ‌تر شدی، شاید.”‌ پسر گفت: “من کوچک نیستم، چهارده ساله هستم. من ریزه هستم، اما قوی هستم. سریع یاد میگیرم. من اینجا چیزی ندارم. لطفاً مرا با خودت ببر.’ و به این ترتیب ویل اسکارلت ماچ جوان را نزد رابین هود برد.

آن سال، جوانان زیادی به جنگل آمدند. همه‌ی آنها داستان‌هایی در مورد کلانتر و افرادش داشتند. رابین و ویل اسکارلت استفاده از شمشیر و تیر و کمان را به آنها آموختند. اما ماچ، پسر جنگلبان، همیشه یکی از بهترین و شجاع‌ترین مردان رابین بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 4 - The King’s Deer

After the fight in the abbey, the Sheriff of Nottingham asked Prince John for Robin Fitzooth’s lands. The prince sold them to him for a lot of money in gold. The greedy sheriff, of course, wanted to get the money back again as fast as possible. So his poor villagers had to pay the sheriff more money than before. The villagers on Robin’s land also had to pay. Their new lord, the sheriff, was a very hard man.

One of these villages was Farnsfield. It was very close to Sherwood, and the villagers often went into the forest. There they caught small animals and birds for their dinner. On their first visit to Farnsfield, the sheriff and his men took money and food. They also found an old man in the forest, with a dead deer on his back.

That evening, the sheriff called all the villagers. Then his men brought out the old man and the dead deer.

‘Listen well!’ said the sheriff loudly. ‘You know that the deer in the forest are the king’s deer. The king and his lords can catch and kill them — you cannot. This evening, I will help you to remember that!’ The sheriff looked at the villagers and smiled. Nobody spoke. Then he turned to the old man.

‘What is your name, old man ?’ asked the sheriff, coldly.

‘I … I … I am Much the forester, My Lord,’ answered the man, very afraid.

‘Well, Much the forester,’ said the sheriff. ‘You killed a king’s deer.

How much are you going to pay me for it?’

‘My Lord, you know that I cannot give you anything!’ said poor Much. ‘You … you took our money … and our food. I found the deer, but it was dead. I didn’t kill it!’

‘I am not interested in your stories, old man,’ said the sheriff. ‘You cannot pay me any money? Very well, then you will have to pay with your life!’

He turned to one of his men. ‘Kill this robber,’ he said, ‘and pull down his home! This will be a lesson for the villagers of Farnsfield!’ The sheriff’s man took out his sword, and pulled back Much’s head.

The villagers could not help the old forester because they were afraid.

But Much called out, ‘No! Kill me, but please do not pull down my house! It is my son’s home, too, and he did not hurt you. He did not take the deer. Wait, please …!’ Much turned his eyes to the forest. ‘Oh, Robin Hood,’ he thought, ‘where are you now ? Only you can help me.’ ‘So you have a son ?’ said the sheriff’s man. ‘Well, he can stay in your house when we pull it down!’

He laughed loudly, but the sheriff looked more carefully at the forester.

‘Wait!’ he called. ‘I think this man knows something! Old man, why are you looking into the forest? Do you think that Robin Hood will help you? Do you know something about him? Tell me, and perhaps I will not kill you!’

‘I can take you to Robin Hood!’ said Much quickly. ‘I can take you to his home in the forest. It is this way! Follow me!’

The sheriff’s man took his hands away, and Much began to move slowly to the forest. Then he suddenly ran as fast as he could.

‘Catch him!’ shouted the sheriff.

Much was nearly inside the forest now, but the sheriff’s fighters quickly took out their bows. Three arrows hit him, and Much fell to the ground. His open eyes looked up at the sky.

‘I said “catch him”, not “kill him”,’ said the sheriff angrily. ‘Now the man is dead, he cannot tell us anything.’ He looked at the villagers again. ‘Perhaps one of you can tell me the way through the forest to the robber’s home ? I will pay you well!’

But nobody told the sheriff about Robin Hood.

The sheriff was now very angry.

‘There is nothing more for us here,’ he said to his men. ‘Pull down the forester’s house, and we will go.’

He turned one last time to the villagers. ‘The next man with a deer will die too - but not as quickly. Remember that!’

Later in the evening, the villagers carried Much into the centre of the village. The forester’s young son stood outside his father’s house. There was nothing there now.

‘We are very sorry,’ the villagers said to the boy. ‘We could not do anything. Do not be too sad — your father died bravely!’ Then a small man with a bow and arrows on his back walked quietly into the village.

‘It is Will Scarlet, Robin Hood’s man!’ said the villagers.

Will Scarlet put down his bow, and put his hand on the boy’s head.

‘Robin knows that the sheriff was here,’ he said. ‘He sent me to help, but I am too late! Who was this man ? Was he your father?’ ‘Yes, he was my father,’ answered the young boy sadly. ‘Now I have no family - and no home!’ He turned to Will Scarlet. ‘Oh, please,’ he cried, ‘take me with you! My father taught me a lot about the forest. You can teach me to be a fighter too! I want to be Robin Hood’s man. I want to fight the sheriff - and Prince John too.’

‘You are very young,’ said Will. ‘When you are older, perhaps…’ ‘I am not young, I am fourteen,’ said the boy. ‘I am small, but I am strong. I learn quickly. I have nothing here. Please take me with you.’ And so Will Scarlet took young Much to Robin Hood.

That year, many young men came to the forest. They all had stories about the sheriff and his men. Robin and Will Scarlet taught them to use a sword and a bow and arrow. But Much, the forester’s son, was always one of the best and bravest of Robin’s men.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.