سرفصل های مهم
رویای کاپیتان اهب
توضیح مختصر
فتحالله به کاپیتان میگه چطور خواهد مرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۹ رویای کاپیتان اهاب
به اقیانوس آرام رفتیم و صید نهنگ خوب بود. یک روز چهار نهنگ کشتیم. نمیتونستیم چربی چهار نهنگ رو در یک روز ببریم، بنابراین مجبور شدیم اون شب نگهبانی بدیم.
قایقهای کوچک رو در آب نزدیک نهنگهای مرده قرار دادیم. من در قایق کاپیتان اهاب بودم. ما زوبینها رو در بدن نهنگها فرو بردیم. بعد انتهای زوبینها چراغهایی قرار دادیم تا بتونیم کوسهها رو در آب ببینیم.
“کوسه! کوسه!” مردها از قایقهای مختلف فریاد میزدند.
گاهی فقط سه چهار تا میاومدند. گاهی تعداد زیادی کوسه همزمان میاومدند. اونها سریع و ساکت بودند. یکباره اونجا بودند - کنار قایقهای ما! دهان زشتشون باز میشد و دندانهاشون رو نشان میدادند. ما با اونها میجنگیدیم و اونها میرفتند. اما همیشه دوباره برمیگشتند. گاهی ساعتها دور میموندند. در اون اوقات آرام کاپیتان آهاب و افرادش میخوابیدند. اما فتحالله نمیخوابید - نگهبانی کوسهها رو میداد.
یکمرتبه کاپیتان اهاب از خواب بیدار شد و در قایق نشست. چشمانش گرد و وحشی بودن. اون ترسیده بود!
“من دوباره اون خواب رو دیدم!” به فتحالله گفت. “مرده بودم! حسش کردم. و تابوتم رو دیدم!”
فتحالله گفت: “تو تابوت نخواهی داشت! من این رو بهت گفتم. تو این رو میدونی.”
“پس من در اقیانوس میمیرم؟” کاپیتان آهاب پرسید. “من در این سفر خواهم مرد؟ قبل از کشتن نهنگ سفید خواهم مرد؟”
چشمان سیاه فتحالله به کاپیتان اهاب نگاه کرد. آرام با او صحبت کرد. “فقط یک طناب میتونه تو رو بکشه.”
“طناب؟ اما چطور؟ منظورت چیه؟ آه! پس وقتی میرم خونه میمیرم! یک طناب به دور من میاندازن و من رو اونجا میکشن! درست میگم؟”
فتحالله دوباره صحبت کرد. “یک طناب تو رو میکشه. اما اول من میرم. من راه رو نشونت میدم. تو به دنبال من به دنیای بعدی خواهی اومد.”
“اما کی؟ کی این اتفاق میفته، فتحالله؟ و کجا؟” کاپیتان اهاب پرسید.
“نمیتونم بگم. من اول میمیرم. و تو من رو دنبال خواهی کرد.”
با دقت به حرفهای دو مرد گوش دادم. حالا میفهمیدم! فتحالله برای کاپیتان اهاب مهم بود چون اون میتونست آینده رو ببینه! صیادان نهنگ حق داشتند! این مرد عجیب از مرگ کاپیتان اهاب اطلاع داشت - و کاپیتان آهاب فقط پس از مرگ فتحالله میتونست بمیره.
یکمرتبه فتحالله به من نگاه کرد. میتونست افکار من رو بفهمه؟ سریع چشمهام رو بستم.
روز بعد، در پکاد، کاپیتان آهاب نقشههاش رو به داخل اقیانوس انداخت. “شما کمکی به من نمیکنید!” فریاد زد. “میتونید نهنگ سفید رو پیدا کنید؟ حالا اون رو جلوی خودم میبینم؟ من اون رو بدون شما پیدا خواهم کرد!”
بعضی از مردها این رو دیدند. دهانشون باز و چشمانشون گرد شده بود.
به استارباک نگاه کردم. صورتش سفید بود.
“یک کشتی چطور میتونه بدون نقشه حرکت کنه؟” گفت. “فقط یک مرد دیوانه نقشههاش رو دور میاندازه.”
مردها ترسیدند و اون شب در رختخوابهاشون درباره کاپیتان اهاب صحبت کردند. “چیکار میکنه؟ این خیلی خطرناکه. حالا اتفاقات بد رخ خواهد داد.”
بعد اومد - باد. یک دقیقه اقیانوس آرام بود. یکباره کشتی بالای کوهی از آب قرار گرفت - بعد دوباره اومد پایین. بالا و پایین. بالا و پایین. ما نمیتونستیم بایستیم. این باد بادبانهای ما رو پایین آورد. بعضی از بادبانها به قایقهای صید نهنگ کوچک ما برخورد کردند. نمیتونستیم فکر کنیم. نمیتونستیم حرکت کنیم. کشتی ما در اقیانوس ناآرام میرقصید.
کاپیتان آهاب به آسمان فریاد زد. “میخوای من رو بکشی؟ نمیتونی! من با تو میجنگم!”
استارباک سر کاپیتان اهاب فریاد زد: “خدا میخواد ما برگردیم! اطرافت رو نگاه کن! قایقها رو نگاه کن! کشتی ما رو نگاه کن!”
کاپیتان آهاب دوید و زوبینش رو برداشت. “هیچ کس این کشتی رو نخواهد چرخاند. این زوبین رو در اون مرد فرو میکنم! ما موبی دیک رو دنبال خواهیم کرد! اون اینجا زندگی میکنه - در این اقیانوس. اون اینجا پام رو از من گرفت. حالا پیداش خواهم کرد و مبارزهمون رو تمام خواهم کرد. اون جان من رو گرفت و حالا من جان اون رو خواهم گرفت!”
بعد از ساعتها باد متوقف شد. استارباک به اتاق کاپیتان اهاب رفت. خیلی عصبانی به نظر میرسید. من میخواستم استارباک کاپیتان ما باشه. دنبالش راه افتادم و تماشا کردم.
بی سر و صدا در کاپیتان اهاب رو باز کرد. کاپیتان پشت میزش خوابیده بود. حالا هیچ نقشهای اونجا نبود، اما روی میز اسلحهای وجود داشت. استارباک به آرامی و با احتیاط اسلحه رو برداشت. در حالی که اسلحه رو در دستش گرفته بود ایستاد و به کاپیتان اهاب نگاه کرد.
“چیکار میتونم بکنم؟” آرام پرسید. “من میتونم بکشمش. بعد میتونیم برگردیم خانه و کنار خانوادههامون.” قبل از اینکه دوباره صحبت کنه، یک دقیقه ایستاد. “یا میتونم ترکش کنم. بعد اون همهی افراد این کشتی رو خواهد کشت. به دور از خانه خواهیم مرد.”
من میخواستم استارباک کاپیتان اهاب رو بکشه.
بعد از مدتی دست استارباک افتاد. اون نمیتونست این کار رو انجام بده. اسلحه رو گذاشت روی میز و بی سر و صدا از اتاق کاپیتان آهاب خارج شد.
صبح روز بعد صداهای عجیبی شنیدیم. چی بودند؟ صدای حیوانات بودند یا ماهی؟ باد بود؟ صدای دریانوردان مرده بود؟
پیپ بود. بالا و پایین میپرید. “منم!” فریاد میزد. “من در اقیانوس هستم! من رو فراموش کردید! کمکم کنید!”
کاپیتان اهاب به سمت پسر رفت. گفت: “نترس. تو با من هستی. هیچ چیز به تو آسیب نمیزنه.”
استاب گفت: “این رو ببین. دو دیوانه در یک کشتی دیوانه. بعد از این چه اتفاقی میفته؟”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 9 Captain Ahab’s Dream
We sailed into the Pacific Ocean and the whaling was good. One day we killed four whales. We couldn’t cut the fat off four whales in one day, so we had to watch them that night.
We put the small boats into the water near the dead whales. I was in Captain Ahab’s boat. We put harpoons into the whales’ bodies. Then we put lights on the end of the harpoons so we could see sharks in the water.
“Shark! Shark!” men shouted from the different boats.
Sometimes only three or four came. Sometimes a lot of sharks came at the same time. They were fast and quiet. Suddenly they were there—by our boats! Their ugly mouths opened and they showed their teeth. We fought them and they went away. But they always came back again. Sometimes they stayed away for hours. In those quiet times Captain Ahab and his men slept. But Fedallah didn’t sleep—he watched for sharks.
Suddenly Captain Ahab woke up and sat up in the boat. His eyes were big and wild. He was afraid!
“I had the dream again!” he said to Fedallah. “I died! I felt it! And I saw my coffin!”
“You will not have a coffin, “said Fedallah.”! Told you this. You know this.”
“So am I going to die on the ocean?” Captain Ahab asked. “Will I die on this trip? Will I die before I kill the white whale?”
Fedallah’s black eyes looked at Captain Ahab. He spoke quietly to him. “Only a rope can kill you.”
“A rope? But how? What do you mean? Ah! Then I’ll die when I go home! They’ll put a rope around me and kill me there! Am I right?”
Fedallah spoke again. “A rope will kill you. But I will go first. I will show you the way. You will follow me to the next world.”
“But when? When will this happen, Fedallah? And where?” asked Captain Ahab.
“I cannot say. I will die first. And you will follow me.”
I listened carefully to the two men. Now I understood! Fedallah was important to Captain Ahab because he could see the future! The whalers were right! This strange man knew about Captain Ahab’s death—and Captain Ahab could only die after Fedallah died.
Fedallah suddenly looked at me. Could he understand my thoughts? I quickly closed my eyes.
The next day, on the Peqttod, Captain Ahab threw his maps into the ocean. “You don’t help me!” he shouted. “Can you find the white whale? Do I see him in front of me now? I’ll find him without you!”
Some of the men saw this. Their mouths were open and their eyes were large.
I looked at Starbuck. His face was white.
“How can a ship sail without maps?” he said. “Only a crazy man throws his maps away.”
The men were afraid and that night in their beds they talked about Captain Ahab. “What’s he doing? This is very dangerous. Bad things will happen now.”
Then it came—the wind. One minute the ocean was quiet. Suddenly the ship was on top of a mountain of water—then down again. Up and down. Up and down. We couldn’t stand. This wind took our sails down. Some of the sails hit our little whaling boats. We couldn’t think. We couldn’t move. Our ship danced on the wild ocean.
Captain Ahab shouted at the sky. “Are you trying to kill me? You can’t! I’ll fight you!”
Starbuck shouted at Captain Ahab, “Cod wants us to turn back! Look around you! Look at the boats! Look at our ship!”
Captain Ahab ran and got his harpoon. “No man will turn this ship around. I’ll put this harpoon through that man! We’ll follow Moby Dick! He lives here—in this ocean. He took my leg from me here. Now I’ll find him and I’ll finish our fight. He took my life and now I’ll take his!”
After many hours the wind stopped. Starbuck went to Captain Ahab’s room. He looked very angry. I wanted Starbuck to be our captain. I followed him and watched.
He opened Captain Ahab’s door quietly. The Captain was asleep at his table. There were no maps there now, but there was a gun on the table. Starbuck slowly and carefully took the gun. He stood with it in his hand and looked at Captain Ahab.
“What can I do?” he asked quietly. “I can kill him. Then we can go home to our families.” He stood for a minute before he spoke again. “Or I can leave him. Then he’ll kill everyone on this ship. We’ll die a long, long way from home.”
I wanted Starbuck to kill Captain Ahab.
After some time Starbucks hand fell. He couldn’t do it. He put the gun on the table and quietly left Captain Ahab’s room.
♦
The next morning we heard strange noises. What were they? Were they the sounds of animals or fish? Was it the wind? Were they the calls of dead sailors?
It was Pip. He jumped up and down. “It’s me!” he cried. “I’m in the ocean! You forgot me! Help me!”
Captain Ahab went to the boy. “Don’t be afraid,” he said. “You’re with me. Nothing will hurt you.”
“Look at that,” said Stubb. “Two crazy people on a crazy ship. What will happen next?”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.