تابوت کوییگ

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: موبی دیک / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

تابوت کوییگ

توضیح مختصر

کوئیک میخواد براش تابوت بسازن چون فکر میکنه قراره بمیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۸ تابوت کوئیک

چند روز بعد صدای فریادهایی از پایین شنیدیم: “کاپیتان! کاپیتان اهاب!”

استارباک بود. بسيار سريع به سمت کاپیتان اهاب دويد. استارباک مرد جوانی بود. وقتی لباس‌های مشکی و چهره‌ی غمگینش رو می‌دیدی، میتونستی فراموشش کنی.

“چی شده؟” کاپیتان اهاب ازش سؤال کرد.

“بشکه‌ها، کاپیتان. بعضی از بشکه‌ها مشکل دارن. داریم روغن از دست میدیم! باید کشتی رو متوقف کنیم. مردها باید بشکه‌های خراب رو عوض کنند.”

“من بخاطر چند تا بشکه سفر یک روز رو از دست نمیدم. نه. ما توقف نمی‌کنیم،” کاپیتان آهاب جواب داد.

“اما - کاپیتان! ما روغن زیادی از دست میدیم!” استارباک فریاد زد. مردها دست از کار کشیدند و تماشا کردند. “باید توقف کنید! ما همه چیز رو از دست خواهیم داد!”

“نه! ما خیلی نزدیک موبی دیک هستیم. حسش می‌کنم.باید پیداش کنیم،” کاپیتان آهاب جواب داد.

استارباک ترسیده بود. می‌تونستیم این رو در صورتش ببینیم. اما خیلی هم عصبانی بود. نرفت.

“اما مردها! همسران و فرزندان ما! ما اینجا هستیم چون می‌خوایم برای خانواده‌هامون غذا تهیه کنیم. پول حاصل از روغن برای ما مهمه. ما باید زندگی کنیم. ما می‌خوایم زندگی کنیم! ما رو کجا میبری؟ با ما چیکار می‌کنی؟”

کاپیتان اهاب اسلحه‌اش رو بیرون آورد. “روغن خدای من نیست! ما توقف نخواهیم کرد!” فریاد زد. “می‌فهمی؟!”

هیچ مردی صحبت نکرد. هیچ کس تکان نخورد. ایستادیم و تماشا کردیم. استارباک به آرامی از اسلحه رو برگردوند و راه افتاد. گفت: “من نمیتونم در این مبارزه پیروز بشم. اسلحه دست شماست.” بعد برگشت و به کاپیتان اهاب نگاه کرد. آرام صحبت کرد.

“اما مراقب باش، کاپیتان اهاب. نه از من - مشکل من نیستم. شما هستید.” برگشت و دور شد. کاپیتان اهاب صحبت نکرد. رفتن استارباک رو تماشا کرد. بعد اسلحه رو گذاشت زمین و به سمت اتاقش رفت.

اون روز بعدتر کاپیتان آهاب فریاد زد تا مردان برن پیشش. “استارباک میگه چند تا از بشکه‌های ما مشکل دارن.” گفت. “ما توقف می‌کنیم و اونها رو عوض می‌کنیم. بادبان‌ها رو پایین بیارید.”

چهره استارباک خوشحال بود. صحبت نکرد، اما چشمانش می‌گفتند “متشکرم”

شب و روز روی بشکه‌ها کار کردیم. پایین هوا بسیار گرم بود و همه جا روغن ریخته بود. بشکه‌ها بسیار سنگین بودند و فقط قوی‌ترین مردان می‌تونستن اونها رو جابجا کنند. کوئیک مجبور شد بسیاری از این کارهای سخت و سنگین رو انجام بده. بعد از سه روز کار ما تمام شد. مردها خسته بودند و بعضی از کار بیمار شده بودند. كوئیک اون شب بیرون خوابید. می‌خواست از اتاق‌های گرم پایین دور باشه. اما بیرون خیلی سرد بود.

صبح روز بعد کوئیک بسیار بیمار شد. بدنش یک دقیقه به اندازه یخ سرد و بعد به اندازه آتش گرم میشد. نمی‌تونست ببینه. نمی‌تونست صحبت کنه.

من پیشش ماندم. گفتم: “من اینجام. دوست عزیز من، من از کنارت نمیرم. خوب میشی.”

بعد از دو روز کوئیک مردان دیگر رو به تختش صدا زد. گفت: “برای من تابوت بسازید. من میمیرم.”

“نه! تو نمیمیری! نمیتونی من رو تنها بذاری!” فریاد زدم.

“بله، دوست من. من میمیرم. آقایان، لطفاً تابوت من رو بسازید. بدن من رو به اقیانوس سرد نیندازید.”

مردها تابوت کوئیک رو ساختند. وقتی تمامش کردند، تابوت رو براش آوردند.

گفت: “زوبین من رو بیارید.” “و مقداری آب و غذا.” ما زوبینش رو کنارش گذاشتیم و براش آب و غذا آوردیم.

گفت: “اینها رو در تابوت من قرار بدید.” بنابراین ما اونها رو در تابوت قرار دادیم.

گفت: ‘حالا من رو در تابوت قرار بدید.”

“نه!” فریاد زدیم.

گفت: “میخوام امتحانش كنم.” بنابراین اون رو داخل تابوت گذاشتیم و درش رو بستیم.

بعد از چند دقیقه صحبت کرد. “خوبه. حالا دوباره به رختخوابم میرم.”

از روی تختش به تابوت نگاه کرد. بعد چشمانش رو بست و خوابید.

نشستم و گریه کردم. منتظر موندم. مردان دیگر هم بسیار ناراحت بودند. کوئیک مرد خوبی بود - و بهترین صیاد نهنگ اقیانوس‌ها.

بعد یک روز صبح کوئیک بلند شد نشست. گفت: “نمیتونم حالا بمیرم. اول باید کارهایی انجام بدم. بعداً میمیرم. حالا میرم سر کار.”

هیچ کس نمی‌فهمید! اما تابوتش رو کنار گذاشتیم - پایین کنار بشکه‌های روغن - و برگشتیم سر کارمون.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 8 Queequeg’s Coffin

Some days later we heard shouts from below: “Captain! Captain Ahab!”

It was Starbuck. He ran to Captain Ahab—very fast. Starbuck was a young man. When you saw his black clothes and sad face, you could forget that.

“What is it?” Captain Ahab asked him.

“The barrels, Captain. There’s a problem with some of the barrels. We’re losing oil! We have to stop the ship. The men have to change the bad barrels.”

“I’m not going to lose a day’s sailing because of some barrels. No. We’re not going to stop,” answered Captain Ahab.

“But—Captain! We’re losing a lot of oil!” Starbuck shouted. The men stopped working and watched. “You have to stop! We’ll lose everything!”

“No! Were very near Moby Dick. I can feel it.We have to find him,” answered Captain Ahab.

Starbuck was afraid. We could see this in his face. But he was very angry too. He didn’t leave.

“But the men! Our wives and children! We’re here because we want food for our families. The money from the oil is important to us. We have to live. We want to live! Where are you taking us? What are you doing to us?”

Captain Ahab took out his gun. “Oil is not my Cod! We will not stop!” he shouted. “Do you understand?!”

Not one man spoke. Nobody moved. We stood and watched. Starbuck slowly turned from the gun and started to walk away. “I can’t win this fight,” he said. “You have the gun. “Then he turned around and looked at Captain Ahab. He spoke quietly.

“But be careful, Captain Ahab. Not of me—I’m not the problem. You are.” He turned and walked away. Captain Ahab didn’t speak. He watched Starbuck go. Then he put his gun down and went to his room.

Later that day Captain Ahab shouted for the men to come to him. “Starbuck says we have a problem with some of the barrels.” he said. “We’re going to stop and change them. Take down the sails.”

Starbuck’s face was happy. He didn’t speak, but his eyes said “thank you.”

We worked day and night on the barrels. It was very hot below and oil was everywhere. The barrels were very heavy and only the strongest men could move them. Queequeg had to do a lot of this hard, heavy work. After three days we finished. The men were tired and some were sick from the work. Queequeg slept outside that night. He wanted to get away from the hot rooms below. But it was very cold outside.

The next morning Queequeg was very sick. His body was as cold as ice one minute and then as hot as fire. He couldn’t see. He couldn’t speak.

I stayed with him. “I’m here,” I said. “My dear friend, I won’t leave you. You’ll get better.”

After two days Queequeg called the other men to his bed. “Make me a coffin,” he said. “I am going to die.”

“No! You aren’t eoin» to die! You can’t leave me!” I cried.

“Yes, my friend. I am going to die. Men, please make my coffin. Ho not throw my body into the cold ocean.”

The men made Queequeg his coffin. When they finished it, they brought it to him.

“Bring my harpoon,” he said. “And some food and water.” We put his harpoon next to him and brought him food and water.

“Put them in my coffin,” he said. So we put them in.

‘‘Now put me in the coffin,” he said.

“No!” we shouted.

“I want to try it,” he said. So we put him inside and closed it.

After some minutes he spoke. “It is good. Now I will go to my bed again.”

He looked at the coffin from his bed. Then he closed his eyes and slept.

I sat and cried. I waited. The other men were very sad too. Queequeg was a good man—and the best whaler on the ocean.

Then one morning Queequeg sat up. “I cannot die now,” he said. “I have to do some things first. I will die later. Now I will go to work.”

Nobody could understand! But we put his coffin away— down with the barrels of oil—and went back to our work.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.