دومین روز

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: موبی دیک / فصل 12

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دومین روز

توضیح مختصر

فتح‌الله در روز دوم نبرد با موبی دیک میمیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۱۲ روز دوم

“نهنگ سفید! نهنگ سفید!”

موبی دیک دوباره اومد. اون صدها متر دور بود، اما می‌تونستیم فوران آب رو از پشتش در آسمان ببینیم. از اقیانوس بیرون اومد. بعد بدن عظیمش دوباره افتاد و به آب برخورد کرد.

سه قایق به دنبالش رفتند. کاپیتان آهاب و افرادش قایق داگو رو برداشتند. در عرض یک ساعت قایق‌ها در اطراف موبی دیک در مکان‌های مختلف بودند. زوبین‌هامون باریدند روش. بعضی به اقیانوس افتادند. بعضی به اون برخورد کردند و در بدنش ماندند. طناب‌های زوبین‌ها قایق‌های ما رو نزدیک‌تر به اون کشوند.

یکباره موبی دیک شروع کرد به دایره‌وار شنا کردن! دهان عظیمش رو باز و بسته کرد. طناب‌ها رو محکم کشید و سه قایق نزدیک شدند.

قایق فلاسک به ما برخورد کرد! چوب و زوبین به همه جا پخش شد. به سرعت شنا کردیم و سعی کردیم از نهنگ دور بشیم.

موبی دیک رفت زیر آب. کجا بود؟ چند متر می‌تونست با زوبین‌ها و طناب‌هامون در بدنش شنا کنه؟ منتظر ماندیم.

دوباره بالا آمد - زیر قایق کاپیتان اهاب! قایق شکست و مردان به اقیانوس افتادند. صدای فریاد و گریه اونها رو می‌شنیدیم.

بعد موبی دیک از حرکت ایستاد. اونجا ماند و ما رو تماشا کرد. عجیب‌ترین چیز بود! با چشم کوچک سیاهش به ما نگاه کرد. منتظر ماندیم. و بعد به آرامی شنا کرد و دور شد. طناب‌های زوبین ما در آب دنبالش کردند.

منتظر پکاد ماندیم. باید خیلی مراقب بودیم. فریاد نزدیم زیرا نمی‌خواستیم کوسه‌ها ما رو ببینند.

وقتی من رو از آب بیرون کشیدند، خوشحال و هیجان‌زده بودم. من نمرده بودم! اما مردان دیگر؟ کوئیک! کوئیک کجا بود؟ بعد دیدمش. و استاب؟ بله، اون هم اونجا بود - و تاشتگو، فلاسک و داگو. اما کاپیتان اهاب کجا بود؟

بعد از مدتی صدای فریادی شنیدیم. کاپیتان اهاب بود. بازوش دور استارباک بود چون نمی‌تونست راه بره. حالا پای استخوان نهنگ نداشت. خسته و خیس بود و بسیار پیر به نظر می‌رسید.

“یک زوبین به من بده!” با عصبانیت فریاد زد. “فعلاً اون پای دوم من خواهد بود!”

با زوبین به طرف مردان رفت و روی بشکه نشست. بعد با ما صحبت کرد.

گفت: “با دقت تماشا کنید. موبی دیک روز سوم به سمت ما میاد. روز سوم خواهد مرد. چه کسی اون رو اول میبینه؟ چه کسی طلا رو بدست میاره؟” ما این بار فریاد نزدیم و نرقصیدیم. خسته شده بودیم. ترسیده بودیم. بی سر و صدا ایستادیم.

کاپیتان اهاب به ما نگاه كرد و یکباره چهره‌اش تغییر کرد. “فتح‌الله کجاست؟” سؤال کرد.

به اطراف نگاه کردیم. اونجا نبود. هیچ کس صحبت نکرد.

رنگ صورت کاپیتان آهاب سفید شد. چشمانش درشت و سیاه بودند. دهانش رو باز کرد اما چیزی بیرون نیامد. بعد دوباره صحبت کرد، اما صدا متفاوت بود. بلند و عجیب بود.

“فتح‌الله رو پیدا کنید! صدام رو میشنوید؟ پیداش کنید!”

همه جا رو گشتیم، اما نتونستیم فتح‌الله رو پیدا کنیم.

استاب گفت: “شاید با طناب‌ها رفته پایین.”

استاب غمگین نبود. صیادان نهنگ غمگین نبودند. افراد کاپیتان اهاب ناراحت نبودند. فقط یک نفر در اون کشتی می‌خواست فتح‌الله رو دوباره ببینه - کاپیتان. اون میتونست نقشه‌هاش رو از دست بده - و پای استخوان نهنگش رو - اما فتح‌الله رو نه.

اون در اقیانوس فریاد زد. “تو به خاطر این خواهی مرد! زوبین من به زندگی شیطانی تو پایان میده!”

من به یاد جملات فتح‌الله به کاپیتان اهاب افتادم: “من اول میرم. من راه رو نشانت میدم. تو از این دنیا من رو دنبال خواهی کرد.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 12 The Second Day

“White whale! White whale!”

Moby Dick came again. He was hundreds of meters away, but we could see the shower of water from his back, high in the sky. He came out of the ocean. Then his huge body fell again and hit the water.

Three boats went after him. Captain Ahab and his men took Daggoo’s boat. In an hour the boats were all in different places around Moby Dick. Our harpoons rained down on him. Some fell into the ocean. Some hit him and stayed in his body. The harpoon ropes pulled our boats nearer to him.

Suddenly Moby Dick started swimming round and round! He opened and closed his huge mouth. He pulled hard on the ropes and the three boats moved nearer.

Flask’s boat hit ours! Wood and harpoons went everywhere. We swam quickly and tried to get away from the whale.

Moby Dick went down under the water. Where was he? I low many meters could he swim with our harpoons and ropes in him? We waited.

He came up again—under Captain Ahab’s boat! The boat broke and the men fell into the ocean. You could hear them shout and cry.

Then Moby Dick stopped moving. He stayed there and watched us. It was the strangest thing! He looked at us with his small black eye. We waited. Then he swam away quietly. Our harpoon ropes followed him in the water.

We waited for the Pequod. We had to be very careful. We didn’t shout because we didn’t want sharks to see us.

When they pulled me out of the water, I was happy and excited. I didn’t die! But the other men? Queequeg! Where was Queequeg? Then I saw him. And Stubb? Yes, he was there too —and Tashtego, Flask, and Daggoo. But where was Captain Ahab?

After some time we heard a shout. It was Captain Ahab. His arm was around Starbuck because he couldn’t walk. He had no whalebone leg now. He was tired and wet, and looked very old.

“Give me a harpoon!” he shouted angrily. “That will be my second leg for now!”

He walked with the harpoon to the men and sat down on a barrel. Then he spoke to us.

“Watch carefully,” he said. “Moby Dick will come to us on the third day. He’ll die on the third day. Who will see him first? Who will get the gold?” We didn’t shout and dance this time. We were tired. We were afraid. We stood quietly.

Captain Ahab looked around at us and his face suddenly changed. “Where’s Fedallah?” he asked.

We looked around. He wasn’t there. Nobody spoke.

Captain Ahab’s face went white. His eyes were large and black. He opened his mouth, but nothing came out. Then he spoke again, but the sound was different. It was high and strange.

“Find Fedallah! Do you hear me? FIND HIM!”

We looked everywhere, but we couldn’t find Fedallah.

“Maybe he went down with the ropes,” said Stubb.

Stubb wasn’t sad. The whalers weren’t sad. Captain Ahab’s men weren’t sad. Only one man on that ship wanted to see Fedallah again—the Captain. He could lose his maps—and his whalebone leg—but not Fedallah.

He shouted at the ocean. “You’ll die for this! My harpoon will end your evil life!”

I remembered Fedallah’s words to Captain Ahab: “I will go first. I will show yon the way. Yon will follow me from this world.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.