ما کشتیمان را پیدا کردیم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: موبی دیک / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ما کشتیمان را پیدا کردیم

توضیح مختصر

من و کوئیک با کشتی پکاد راهی صید نهنگ شدیم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۲ کشتی‌مون رو پیدا کردیم

صبح به دنبال یک کشتی صید نهنگ خوب اطراف نانتاکت رو گشتم. وقتی پکاد رو دیدم به جستجو پایان دادم. بلند و محکم بود. چوبش به خاطر سال‌ها در اقیانوس‌های وحشی بودن تیره شده بود.

رفتم روی کشتی. مردی پشت میز نشسته بود و دفتر بزرگی مقابلش بود. او کت بلند مشکی پوشیده بود و کلاه مشکی بزرگی به سر داشت. لبخند نزد.

“این یک کشتی خوب هست و من می‌خواهم همراه شما به صید نهنگ بیام! اسمم رو کجا بنویسم، کاپیتان؟” با خوشحالی پرسیدم.

“من کاپیتان نیستم. کاپیتان اهاب بیمار هست. اون پایینه. من استارباک هستم. شما صیاد نهنگ هستید؟” سؤال کرد.

جواب دادم: “نه، اما ملوان خوبی هستم. می‌تونید از ناخدایان کشتی‌های دیگر من سؤال کنید.”

گفت: “من علاقه‌ای به ناخدایان و کشتی‌های شما ندارم. ملوانی با صید نهنگ فرق داره. صید نهنگ زندگی سختیه. سال‌ها دور از خانه خواهی بود. این کار سخته. باید قوی و سریع باشی. و بسیار خطرناکه،” “من می‌خوام یاد بگیرم.” گفتم: “و میخوام دنیا رو ببینم.”

“اوه، دنیا رو خواهی دید. و چیزهای بیشتری خواهی دید - خوب و بد. بعضی چیزهای خیلی بد.”

یک دقیقه نگاهم کرد. بعد دوباره صحبت کرد. “من از صید نهنگ بهت میگم. کاپیتان آهاب فقط یک پا داره. و علتش رو می‌دونی؟ چون یک نهنگ پای دیگرش رو گرفت. یک نهنگ عظیم پاش رو از جا کند!” چیزی نگفتم. چی میتونستم بگم؟

“پس، می‌خوای در کشتی کاپیتان آهاب صیاد نهنگ بشی. میتونی تو چشم‌های یک نهنگ نگاه کنی؟ می‌تونی جلوی دهان عظیمش بایستی و زوبینت رو پرتاب کنی؟” “میتونم و این کار رو خواهم کرد!” فریاد زدم. “من نمی‌ترسم. من ملوان خوبی هستم. خواهی دید! این زندگی منه و من.” حرفم رو قطع کرد و دفتر بزرگ رو برگردوند. گفت: “اسمت رو اینجا بنویس.” چشم‌هاش خسته بودند.

“متشکرم.” گفتم: “پشیمان نمیشید.”

جواب داد: “حرف‌های من رو فراموش نکن.”

“من یک دوست دارم.” گفتم: “صیاد نهنگ خوبی هست.”

“خواهیم دید.” استارباک گفت: “فردا بیارش.”

من و کوئیک روز بعد به پکاد رفتیم. مردان کشتی به این مرد درشت و زشت خندیدند. کوئیک چیزی نگفت. از روی کشتی به آب نگاه کرد. بعد برگشت و با مردان صحبت كرد.

“اون پرنده رو می‌بینید؟” سؤال کرد.

مردها نگاه کردند، اما چیزی نمی‌دیدند.

کوئیک گفت: “اونجا.”

مردها این بار با دقت نگاه کردند و یک پرنده کوچک مرده رو دیدند که در فاصله‌ی زیادی روی آب افتاده بود.

کوئیک گفت: “اون پرنده چشم یک نهنگ هست.” زوبینش رو پرتاب کرد و پرنده رو زد. گفت: “حالا اون نهنگ مرده.”

مردها ساکت بودند. کوئیک از همه‌ی مردان دیگر اون کشتی بهتر بود. و به این ترتیب پکاد دو صیاد نهنگ جدید داشت.

ما به اتاق‌مون رفتیم و وسایل‌مون رو برداشتیم. قبل از بازگشت به پکاد، پیرمردی در خیابان جلوی ما رو گرفت.

“با کاپیتان اهاب میرید؟ اون رو می‌شناسید؟’’ پرسید.

“بله، با اون سفر می‌کنیم.” جواب دادم: “در حال حاضر بیماره اما بعداً باهاش ملاقات خواهیم کرد.”

“بیمار!” فریاد زد. “بله! اون مرد بیماری هست. اون شیطانه!”

“و شما کی هستید؟” پرسیدم.

پاسخ داد: “من الیجا هستم.”

“چرا این حرف‌ها رو در مورد کاپیتان اهاب می‌زنید؟ مردها میگن صیاد نهنگ خوبی هست. اون اقیانوس رو می‌شناسه.” مرد آرام گفت: “درسته.” بعد چشم‌هاش درشت و وحشی شدند. “اما اون شیطانه! من با اون سفر کردم. میدونم! و افرادش یاوران شیطان هستند!” نگاه عجیبی به من انداخت. “اون فقط یک پا داره. از داستان کاپیتان اهاب اطلاع دارید؟” یکباره احساس ترس کردم. گفتم: “البته که اطلاع داریم.” رو کردم به کوئیک. گفتم: “بیا دوست من. بیا از پیش این پیرمرد دیوانه بریم.” و سریع به سمت کشتی رفتیم.

صبح روز کریسمس بادبان گشودیم. کاپیتان آهاب بالا نیومد و با صیادان نهنگ آشنا نشد. اما هر شب صداش رو می‌شنیدیم. بالا و پایین می‌رفت. بالا و پایین.

یک شب صدای استارباک رو شنیدیم. “لطفاً کاپیتان. بس کن. افرادت رو از خواب بیدار می‌کنی.”

“نه! من نمیتونم بخوابم، بنابراین افرادم هم نباید بخوابند. اونها می‌تونن در رختخوابشون به نهنگ‌ها فکر کنن - نهنگ‌های مرده. این شغل اونهاست! “ کاپیتان اهاب فریاد زد.

من به سخنان الیجا فکر کردم: “یاران شیطان.” مردان روی پکاد شیطان بودند؟ استارباک ناراضی بود. بعد استاب بود. اون بسیار متفاوت بود. اون همیشه می‌خندید و داستان‌های خنده‌داری تعریف میکرد. از رختخوابم به همسایگانم - بیلاداد، تیشتگو، داگگو، فلاسک، مانکسمن و دیگر صیادان نهنگ نگاه کردم. از کشورهای مختلف بودند و داستان‌های جالبی داشتند. همه‌ی اونها مردان خوبی نبودند، اما شیطان هم نبودند. چه کسانی شیاطین کاپیتان اهاب بودند؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 2 We Find Our Ship

I hat morning I looked around Nantucket for a good whaling ship. I stopped looking when I saw the Peqtiod. It was tall and strong. Its wood was dark from many years on the wild oceans.

1 went onto the ship. A man sat at a table with a big book in front of him. He wore a long black coat and a big black hat. He didn’t smile.

“This is a fine ship and I want to go whaling with you! Where do I write my name, Captain?” I asked happily.

“I’m not the captain. Captain Ahab is sick. He’s down below. I’m Starbuck. Are you a whaler?” he asked.

“No, but I’m a good sailor,” I answered. “You can ask the captains of my other ships.”

“I’m not interested in your captains and your ships,” he said. “Sailing is not whaling. Whaling is a hard life. You’ll be away from home for many years. The work is difficult. You have to be strong and fast. And it’s very dangerous,” “I want to learn. And I want to see the world,” I said.

“Oh, you’ll see the world. And you’ll see more—good and bad. Some very bad things.”

He looked at me for a minute. Then he spoke again. “I’ll tell you about whaling. Captain Ahab has only one leg. And do you know why? Because a whale took his other leg. A huge whale took it off!” I said nothing. What could I say?

“So, you want to be a whaler on Captain Ahab’s ship. Can you look into the eye of a whale? Can you stand in front of its huge mouth and throw your harpoon?” “I can and I will!” I shouted. “I’m not afraid. I’m a good sailor. You’ll see! This is my life and I …” He stopped me and turned the big book around. “Write your name here,” he said. His eyes were tired.

“Thank you. You won’t he sorry,” I said.

“Don’t forget my words,” he answered.

“I have a friend. He’s a good whaler,” I said.

“We’ll see. Bring him tomorrow,” said Starbuck.

Queequeg and I went to the Pequod the next day. The men on the ship laughed at this huge, ugly man. Queequeg didn’t say anything. He looked down at the water from the ship. Then he turned and spoke to the men.

“Do you see that bird?” he asked.

The men looked, but they couldn’t see anything.

“There,” said Queequeg.

The men looked carefully this time and saw a small dead bird a long way away on the water.

“That bird is a whale’s eye,” said Queequeg. He threw’ his harpoon and hit the bird. “Now’ that whale is dead,” he said.

The men were quiet. Queequeq was better than every other man on that ship. And so the Pequod had two new whalers.

We went to our room and got our things. An old man stopped us on the street before we got back to the Pequod.

“Are you sailing with Captain Ahab? Do you know him?’’ he asked.

“Yes, we’re sailing with him. He’s sick now But we’ll meet him later,” I answered.

“Sick!” he shouted. “Yes! He’s a sick man. He’s the DEVIL!”

“And who are you?” I asked.

“I’m Elijah,” he answered.

“Why do you say this about Captain Ahab? Men say that lie’s a good whaler. He knows the ocean.” “They’re right,” answered the man quietly. Then his eyes turned big and wild. “But lie’s the DEVIL! I sailed with him. I know! And his men are the Devil’s helpers!” He looked at me strangely. “He only has one leg. Do you know Captain Ahab’s story?” I suddenly felt afraid. “Of course we do,” I said. I turned to Queequeg. “Come my friend,” I said. “Let’s leave this crazy old man.” And we went quickly to the ship.

We sailed on Christmas morning. Captain Ahab didn’t come up and meet the whalers. But every night we heard him. He walked up and down … up and down …

One night we heard Starbuck speak. “Please Captain. Stop. You’re waking your men up.”

“No! I can’t sleep, so my men won’t sleep. They can think of whales in their beds—dead whales. That’s their job!” shouted Captain Ahab.

I thought of Elijah’s words:“the Devil’s helpers.”Were the men on the Pequod devils? There was unhappy Starbuck. Then there was Stubb. Lie was very different. He always laughed and told funny stories. From my bed I looked around at my neighbors —Bildad, Tishtego, Daggoo, Flask, Manxman, and the other whalers. They were from many different countries and had interesting stories. They weren’t all good men, but they weren’t devils. Who mere Captain Ahab’s devils?

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.