سرفصل های مهم
موبی دیک
توضیح مختصر
موبی دیک رو در اقیانوس دیدیم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۶ موبی دیک
کاپیتان آهاب حالا زیاد نمیخوابید. اغلب شبها نور اتاقش رو میدیدیم. پشت میزش مینشست. به نقشههاش نگاه میکرد و نقشه میکشید. موبی دیک کجا بود؟ چطور میتونستیم پیداش کنیم؟ اون فقط با فتحالله صحبت میکرد. صدای این دو نفر رو از اتاق کاپیتان اهاب میشنیدیم. کاپیتان اهاب اغلب با عصبانیت فریاد میزد؛ اما فتحالله همیشه آرام صحبت میکرد. فتحالله با مردان دیگه فرق داشت. از صیادان نهنگ دیگه فاصله میگرفت. شبها بالا روی بادبان مینشست و دنبال نهنگ میگشت. روزها میخوابید.
“چرا شبها دنبال نهنگ میگرده؟” پرسیدیم. “چشمان گربهای داره؟ میتونه در تاریکی ببینه؟” و چرا کاپیتان آهاب فقط به این مرد گوش میداد؟ فتحالله خدا نبود.
برخی از صیادان نهنگ میگفتند: “اون میتونه آینده رو ببینه.”
فتحالله واقعاً میتونست آینده رو ببینه؟ چی میدید؟ به کاپیتان اهاب چی میگفت؟
یک شب استارباک دید کاپیتان آهاب پشت میزش خوابیده در حالی که چراغ روشنه و نقشههاش اطرافش هستند.
آرام گفت: “پیرمرد دیوانه. امشب میخوابی، اما رویاهات پر از نهنگ سفیدت هست. تو از موبی دیک متنفری و من و افرادمون رو با خودت میبری. به چی؟ مرگ ما؟” همون شب صدای فتحالله رو شنیدیم. “نهنگ سفید!” فریاد زد.
من دویدم و بقیه مردها رو بیدار کردم. سرمون رو بلند کردیم و فتحالله رو بالای بادبانها دیدیم. اون به اقیانوس نگاه کرد و نهنگ رو به ما نشان داد. “اونجا!” فریاد زد.
یکمرتبه فوران آب عظیمی بالا رفت. بعد فوارن آب دوم. میتونستیم چیز سفیدی روی آب ببینیم. یک نهنگ سفید بود! نهنگ سفید کاپیتان اهاب بود؟ حالا میفهمیدیم. فتحالله شب دنبال نهنگ میگشت چون شب میشد یک نهنگ سفید رو دید.
کاپیتان اهاب اونجا بود. صورتش به اندازهی صورت یک کودک در صبح کریسمس شاد بود. “بادبانها رو برافرازید! سریعتر! “ فریاد زد.
نهنگ سفید سه بار دیگه آب به آسمان فرستاد. آب در پرتو ستارهها زیبا به نظر میرسید.
“دنبالش کنید!” کاپیتان اهاب فریاد زد.
ما شروع کردیم به دنبال کردن نهنگ، اما سریع رفت زیر آب. گمش کردیم.
“واقعاً موبی دیک بود؟” از کوئیک پرسیدم. “دوباره اون رو خواهیم دید؟”
کوئیک زوبینش رو تمیز کرد و به اقیانوس نگاه کرد. گفت: “دوباره میاد.”
و اومد. شب بعد اومد. و شب بعد از اون - همیشه در همان زمان.
شب سوم کاپیتان آهاب گفت: “اون میخواد من دنبالش کنم. داره راه رو به ما نشان میده.”
یکباره خیلی ترسیدم. باید تا آخر با کاپیتان اهاب میموندیم. نمیتونستیم بریم. نمیتونستم حالا آیندهام رو تغییر بدم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 6 Moby Dick
Captain Ahab didn’t sleep very’ often now. We saw the light from his room on many nights. He sat at his table. He looked at his maps and planned. Where was Moby’ Dick? How could we find him? He only talked to Fedallah. We could hear the two men in Captain Ahab’s room. Captain Ahab often shouted angrily; but Fedallah always spoke quietly. Fedallah was different from other men. He stayed away from the other whalers. He sat high up in the sails at night and watched for whales. He slept in the day.
“Why does he watch for whales at night?” we asked. “Does he have the eyes of a cat? Can he see in the dark?” And why did Captain Ahab only listen to this man? Fedallah wasn’t God.
“He can see the future,” said some whalers.
Could Fedallah really see the future? What did he see? What did lie tell Captain Ahab?
One night Starbuck found Captain Ahab asleep at his table, with the light on and his maps around him.
“Crazy old man,” he said quietly. “You sleep tonight, but your dreams are full of your white whale. You hate Moby Dick and you’re taking me and our men with you. To what? Our deaths?” That same night we heard Fedallah. “The white whale!” he shouted.
I ran and evoke the other men. We looked up and saw Fedallah at the top of the sails. He looked out at the ocean and showed us the whale. “There!” he shouted.
Suddenly a huge shower of water went up. Then a second shower. We could see something white on the water. It was a white whale! Was it Captain Ahab’s white whale? Now we understood. Fedallah watched at night because you could see a white whale at night.
Captain Ahab was there. His face was as happy’ as a child’s face on Christmas morning. “Put the sails up! Faster!” he shouted.
The white whale sent three more showers of water high up into the sky. The water looked beautiful in the light of the stars.
“Follow him!” shouted Captain Ahab.
We started to go after the whale, but it quickly under the water. We lost it.
“Was that really Moby Dick?” I asked Queequeg.“Will we see him again?”
Queequeg cleaned his harpoon and looked at the ocean. “He will come again,’’ he said.
And he did. He came the next night. And the night after that —always at the same time.
“He wants me to follow him,” said Captain Ahab on the third night. “He’s showing us the way.”
I was suddenly very afraid. We had to stay with Captain Ahab to the end. We couldn’t leave. I couldn’t change my future now.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.