سرفصل های مهم
داستان من شروع شد
توضیح مختصر
با کوئیک که یک صیاد نهنگ خیلی خوب هست دوست شدم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱ داستان من آغاز میشود
اونجاست - در اقیانوس. اما اینجا هم هست - در رویاهای من، همیشه در رویاهای من هست.هرگز ترکم نخواهد کرد. سفیدتر از اولین برف زیبای زمستانی هست - سفیدتر از ستارههای آسمان در یک شب گرم تابستانی. اما فقط مرگ به ارمغان میاره. اون موبی دیک هست - نهنگ سفید.
اسم من اسماعیل هست و این داستان منه - من یک ملوان هستم و در کشتیهای مختلفی کار میکنم. من زندگیم در اقیانوس رو دوست دارم. گاهی خطرناک هست اما هرگز، هرگز کسلکننده نیست. وقتی در کشتی نیستم ناراحت هستم.
یک روز در ماه نوامبر فکر کردم: “میخوام در یک کشتی صید نهنگ کار کنم.” چرا میخواستم صیاد نهنگ بشم؟ نمیتونم بهتون بگم. زندگی یک صیاد نهنگ بسیار خطرناک هست. این مردها سالها از خانه و خانوادهشون دور میمونن. بسیاری از اونها دیگه هرگز بر نمیگردن. همسرانشون در خانه منتظر میمونن. میایستن و با چشمانی غمگین به اقیانوس نگاه میکنن. اما من میخواستم مکانهای جدید مهیج و نهنگها رو ببینم.
اولین صیادان نهنگ آمریکایی از شهر نانتوکت حرکت کردند، بنابراین من هم رفتم اونجا. در یک شب سرد و تاریک رسیدم و به دنبال اتاقی گشتم. خسته بودم، بنابراین به اولین مکانی که دیدم وارد شدم. مردان داخل مینوشیدند و با صدای بلند صحبت میکردند، مرد درشتی با صورتی سرخ پشت بار ایستاده بود.
‘برای امشب اتاقی داری؟” ازش سؤال کردم.
گفت: “اتاقهای ما پر شدن. این مردها برای کشتیهای صید نهنگ اینجا هستند. مجبورم تو رو با کوئیک در یک اتاق بذارم.” بعد لبخندی زد و به مردان دیگر نگاه كرد.
“کوئیک کیه؟ کجاست؟” پرسیدم.
“اوه، اون یک صیاد نهنگ هست.” مرد گفت: “حالا بیرونه، اما بعداً برمیگرده.” بعد دوباره لبخند زد و مردان دیگر بلند بلند خندیدند.
نفهمیدم اما خیلی خسته بودم. بنابراین رفتم به اتاق و رختخواب. خیلی زود خوابم برد.
صدایی از بیرون در بیدارم کرد. چشمهام رو باز کردم اما حرفی نزدم. در باز شد و مردی وارد شد. تاریک بود، بنابراین نمیتونستم خوب ببینمش. بعد آتشی در شومینه روشن کرد.
وقتی در نور آتش دیدمش، نشستم. مردی عظیمالجثه و بسیار بسیار زشت بود! روی صورت و بدنش خطوط سیاه داشت و سرش تقریباً هیچ مویی نداشت. دامن عجیبی به تن داشت و لباس دیگری نپوشیده بود.
مرد عظیمالجثه یکباره پرید روی تخت من.
“کمک!” فریاد زدم. “کمک!”
بارمن دوید داخل. “بس کن، کوئیک! این مرد برای امشب تخت میخواد. اینجا میخوابه.” بعد رو کرد به من. “این کوئیک هست - بهترین صیاد نهنگ اقیانوسها. نترس. آسیبی به تو نمیزنه!” خندید و ما رو ترک کرد.
بعد از رفتنش، ما خیلی ساکت بودیم. گفتم: “متأسفم.”
کوئیک گفت: “من هم.” زبان انگلیسیش کند و دقیق بود.
شروع به صحبت کردیم و بعد نتونستیم صحبت رو قطع کنیم! کوئیک به داستان زندگی من گوش داد و من به داستان زندگی اون. اون از کوکوووکو اومده بود، مکان دوری در اقیانوس آرام. اون زندگی خوبی داشت زیرا پدرش مرد مهمی بود. اما کوئیک میخواست دنیا رو ببینه. بنابراین خانهاش رو ترک کرده بود و با قایق کوچکش دور شده بود. یک کشتی صید نهنگ پیداش کرده بود و بهش کار داده بود. کوئیک قوی و سریع بود، بنابراین حالا صیاد نهنگ خوبی بود و دیگه هرگز به خانه برنگشت.
صبح که شد، دوستان بسیار خوبی شده بودیم. کوئیک ایستاد و فریاد زد: “امروز برای ما یک کشتی صید نهنگ پیدا میکنی! من و تو به دور دنیا سفر میکنیم!” و میدونید؟ حق با اون بود! کوئیک میدونست چون میتونست آینده رو ببینه. این رو بعداً فهمیدم. اون دوست جدید عجیب و شگفتانگیزی بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 1 My Story Begins
He is out there—in the ocean. But he is here too—in my dreams, always in my dreams. He will never leave me. He is whiter than the first beautiful snow in winter—whiter than the stars in the sky on a warm summer’s night. But he brings only death. He is Moby Dick—the white whale.
♦
My name is Ishmael and this is my story I’m a sailor and I work on different ships. I love my life on the ocean. It’s sometimes dangerous but never, never boring. I feel sad when I’m not on a ship.
One November day I thought, “I want to work on a whaling ship.” Why did I want to be a whaler? I can’t tell you. The life of a whaler is very dangerous. The men are away from their homes and families for years. Many never come back. Their wives wait at home. They stand and look at the ocean with sad eyes. But I wanted to visit exciting new places and I wanted to see the whales.
The first American whalers sailed from the town of Nantucket, so I went there too. I arrived on a cold, dark night and looked for a room. I was tired, so I went into the first place. The men inside drank and talked loudly a large man with a red face stood behind the bar.
‘To you have a room for tonight?” I asked him.
“Our rooms are full,” he said. “The men are here for the whaling ships. I’ll have to put you in a room with Queequeg.” Then he smiled and looked around at the other men.
“Who’s Queequeg? Where is he?” I asked.
“Oh, He’s a whaler. He’s out now, but he’ll be back later,” said the man. Then he smiled again and the other men laughed loudly.
I didn’t understand, but I was very tired. So I went to the room and got into bed. I fell asleep very quickly.
A noise outside the door woke me up. I opened my eyes but I didn’t speak. The door opened and a man came in. It was dark, so I couldn’t see him well. Then he lit a fire in the fireplace.
When I saw him in the light of the fire, I sat up. He was a huge man and very, very ugly! He had black lines over his face and body, and almost no hair on his head. He wore a strange skirt and no other clothes.
The huge man suddenly jumped onto my bed.
“Help!” I shouted. “Help!”
The barman ran in. “Stop, Queequeg! This man wants a bed for tonight. He’s sleeping here.” Then he turned to me. “This is Queequeg—the finest whaler on the ocean. Don’t be afraid. He won’t hurt you!” He laughed and left us.
After he left, we were very quiet. “I’m sorry,” I said.
“I too,” Queequeg said. His English was slow and careful.
We began to talk and then we couldn’t stop! Queequeg listened to my life story and I listened to his. He came from Kokovoko, a long way away in the Pacific Ocean. He had a good life because his father was an important man. But Queequeg wanted to see the world. So he left his home and sailed away in his small boat. A whaling ship found him and gave him work. Queequeg was strong and quick so he was a fine whaler now He never went home.
When the morning came, we were great friends. Queequeg stood up and shouted, “You will find us a whaling ship today! You and I will sail around the world!” And do you know something? He was right! Queequeg knew because he could see the future. I learned this later. He was a strange and wonderful new friend.