سرفصل های مهم
داستان پیپ
توضیح مختصر
پیپ دیوانه میشه و فکر میکنه کاپیتان آهاب خداست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۷ داستان پیپ
در اوایل داستان من با پسر آشپز ما، پیپ آشنا شدید. پیپ یک پسر جوان سیاه پوست آمریکایی بود. فقط چهارده سال داشت. کشتی صید نهنگ برای یک پسر بچه جای خوبی نبود، اما پیپ کارش رو دوست داشت. وقتی به آشپز کمک میکرد در آشپزخانه آواز میخوند. اما اوضاع برای اون تغییر کرد.
بعد از هفتهها موبی دیک رو گم کردیم و دوباره شروع به جستجوی نهنگهای دیگر کردیم. بازوی یکی از مردان استاب شکست، بنابراین نتونست پارو بزنه. استاب در سفر بعدی صید نهنگ پیپ رو در قایق ما قرار داد چون مرد دیگری نبود. پیپ نمیخواست بیاد. این رو میتونستیم در صورتش ببینیم. اما اون همیشه میخواست کمک کنه، بنابراین بی سر و صدا اومد. اولین سفر ما خوب بود و پیپ در پایان این سفر احساس خوشحالی میکرد.
در سفر دوم ما زوبین تاشتگو به پشت چشم نهنگ برخورد کرد. نهنگ عصبانی برگشت و به قایق برخورد کرد. پیپ از جا پرید - و بعد از قایق بیرون پرید!
وقتی پرید، طناب زوبین اون رو گرفت. نهنگ سریع شروع به دور شدن کرد. پیپ رو پشت سرش کشید. میتونستیم سر پیپ رو ببینیم که میره در آب و میاد بیرون.
“پسر احمق!” فاشتگو فریاد زد. با چاقو بلند شد. میتونست طناب رو ببره و پسر رو آزاد کنه.
به استاب نگاه کرد. استاب پسر رو دوست داشت، اما نمیخواست نهنگ رو از دست بده.
“طناب رو ببر!” استارباک با عصبانیت فریاد زد.
تاشتگو طناب رو برید و نهنگ شنا کرد و دور شد. پیپ رو دوباره به داخل قایق کشیدند. مردها از دستش بسیار عصبانی بودند.
“دیگه هرگز از قایق بیرون نپر!” استاب گفت. “مجبور میشیم ترکت کنیم. کی پول بیشتری برای ما میاره - تو یا یک نهنگ؟”
در سفر سوم وقتی یک نهنگ به قایق برخورد کرد، پیپ دوباره پرید. اون پسر جوانی بود - یک آشپز - نه صیاد نهنگ. اون ترسیده بود. این بار استاب اون رو در اقیانوس رها کرد.
“لطفا برگردید!” پیپ فریاد زد. “لطفا ترکم نکنید! کوسهها من رو میخورن!”
اما قایق نهنگ رو دنبال کرد. پیپ مدتی طولانی در اقیانوس بود. آب به اندازه یخ سرد بود و پیپ ترسیده بود. اقیانوس بسیار خطرناک بود.
بعد از اینکه نهنگمون رو گرفتیم، استاب پکاد رو فرستاد دنبالش. وقتی پیپ از طناب بالا میاومد، کاپیتان آهاب دستش رو به طرفش دراز کرد. پیپ حالا کمی دیوانه شده بود. وقتی دست کاپیتان آهاب رو دید، دست خدا رو دید.
“خدایا متشکرم!” فریاد زد.
بعد از اون روز پیپ آدم دیگری شده بود. همه جا دنبال کاپیتان اهاب بود. همیشه با اون بود. و کاپیتان اهاب وقتی با پیپ بود مرد دیگری بود. هرگز سرش فریاد نمیزد. لبخند میزد و با اون مهربان بود.
بعد از گذشت روزها از این موضوع استارباک عصبانی شد و سر پیپ فریاد زد. “کاپیتان اهاب خدا نیست! پسر دیوانه، دیگه همه جا دنبالش نکن!”
“چرا عصبانی هستی؟” پسر نمیفهمه،” من به استارباک گفتم.
“من عصبانی نیستم. میترسم. میدونم پسر دیوانه است. اما کاپیتان اهاب؟ فکر میکنه خداست؟ اون …؟” قبل از گفتن کلمه “دیوانه” حرفش رو قطع کرد. “این خوب نیست. این اشتباهه!” استارباک گفت. بعد دور شد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 7 Pip’s Story
You met our cook’s boy, Pip, earlier in my story. Pip was a young black American boy. He was only fourteen. A whaling ship wasn’t a nice place for a boy, but Pip liked his work. He sang in the kitchen when he helped the cook. But things changed for him.
After many weeks we lost Moby Hick and we started to look for other whales again. One of Stubbs men broke his arm, so he couldn’t row. Stubb put Pip in our boat on the next whaling trip because there was no other man. Pip didn’t want to go. We could see that in his face. But he always wanted to help, so he went quietly. Our first trip was fine and Pip felt happier at the end of it.
On our second trip Tashtego’s harpoon hit a whale behind its eye. The angry whale turned around and hit the boat. Pip jumped up—and then out of the boat!
When he jumped, the harpoon rope caught him. The whale started to swim away fast. It pulled Pip behind it. We could see Pip’s head go in and out of the water.
“Stupid boy!” shouted fashtego. He stood up with his knife. He could cut the rope and free the boy.
He looked at Stubb. Stubb liked the boy, but he didn’t want to lose the whale.
“Cut the rope!” shouted Starbuck angrily.
Tashtego cut the rope and the whale swam away. They pulled Pip back into the boat. The men were very angry with him.
“Never jump out of the boat again!” said Stubb. “We’ll have to leave you. Who will bring us more money—you or a whale?”
On the third trip Pip jumped again when a whale hit the boat. He was a young boy—a cook—not a whaler. He was afraid. This time Stubb left him in the ocean.
“Please come back!” Pip shouted. “Please don’t leave me! The sharks will eat me!”
Bur the boat went after the whale. Pip was in the ocean for a long time. The water was as cold as ice and Pip was afraid. The ocean was very dangerous.
Stubb sent the Pequod for him after we got our whale. When Pip climbed the rope, Captain Ahab put out his hand to him. Pip was a little crazy now. When he saw Captain Ahab’s hand, he saw the hand of Cod.
“Thank you, God!” he cried.
After that day Pip was a different person. He followed Captain Ahab everywhere. He was always with him. And Captain Ahab was a different man when he was with Pip. He never shouted at him. He smiled and was kind to him.
After many days of this Starbuck got angry and shouted at Pip. “Captain Ahab is not God! Stop following him, you crazy boy!”
“Why are you angry? The boy doesn’t understand,” I said to Starbuck.
“I’m not angry. I’m afraid. I know the boy is crazy. But Captain Ahab? Does lie think lie’s God? Is lie …?” He stopped before he said the word “crazy.” “This is not good. It’s wrong!” said Starbuck. Then he walked away.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.