سرفصل های مهم
گروه آلباتراس و ساموئل اندربی
توضیح مختصر
موبی دیک بازوی کاپیتان دیگری رو هم گرفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۵: آلباتروس و ساموئل اندربی
بعد از اون شب اول با نهنگهای زیادی جنگیدیم و کشتیم. اما کار ما با کشتن اونها تمام نمیشد. بعد باید میرفتیم پایین به روی نهنگ مرده و چربیها رو میبریدیم باید سریع کار میکردیم، چون کوسهها به دنبال گوشت نهنگ میآمدند. کوسهها میتونن در یک شب یک نهنگ بخورن و بعضی از این نهنگها تقریباً به اندازه کشتی ما بودند.
ما مربعهای چربی بزرگ رو میبریدیم و این مربعها رو میکشیدیم روی کشتی. کاری طولانی و سخت بود. همچنین خطرناک بود چون کوسهها در اطراف ما شنا میکردند. بعد چربی رو پخته و روغن درست میکردیم. وقتی روغن آماده میشد، درون بشکهها میریختیم.
روغن به ما نور میداد و ما رو گرم میکرد. میتونیم این روغن رو به مردم سراسر جهان بفروشیم. روغن پول ما بود. اما این باعث خوشحالی کاپیتان اهاب میشد؟ نه. پول برای اون مهم نبود. اون فقط به موبی دیک فکر میکرد. اون فقط میتونست متنفر باشه. او ساعتها - زیر باران، زیر برف - روی کشتی میایستاد و به اقیانوس نگاه میکرد. وقتی کشتیهای دیگر از کنار ما رد میشدند، از اونها نمیپرسید: “حال شما چطوره؟ کمک میخواید؟” فقط میپرسید: “نهنگ سفید رو دیدید؟” یک روز آلباتروس رو دیدیم. پس از چهار سال طولانی در اقیانوس، در سفر برگشت به خانه بود. کشتی و صیادان نهنگش آمادهی رسیدن به خانه به نظر میرسیدند. مردان خسته و لاغر بودند با چشمان بزرگ و گرسنه.
اون روز باد شدید بود، بنابراین آلباتروس نمیتونست به ما نزدیک بشه. اما کاپیتان دستش رو بالا برد و لبخند زد. کاپیتان اهاب از پکاد فریاد زد: “نهنگ سفید رو دیدید؟” کاپیتان جوابش رو با فریاد گفت، اما باد حرفهاش رو برد. کاپیتان آهاب دستش رو گذاشت پشت گوشش، اما صدای کاپیتان رو نشنید.
“آخ! از دست این باد!” فریاد زد. “گوش کن! به مردم خانه بگو ما به دور دنیا سفر میکنیم. ما دندان نهنگ شیطان رو برمیگردونیم!” استارباک ایستاد و کاپیتان اهاب رو تماشا کرد. “همسر و فرزندش رو در خانه فراموش میکنه؟” به من گفت.
“زن و بچه؟” پرسیدم. کاپیتان آهاب واقعاً خانواده داشت؟
“آه بله.” استارباک گفت: “خانوادهاش منتظرش هستند. و خانواده من هم منتظر من هستند. همسرم، مری، هر روز پسرمون رو میبره ساحل. اونها به اقیانوس نگاه میکنند. اونها امیدوارند که روزی بادبانهای ما رو ببینند.” به بقیه مردهای کشتی ما فکر کردم. چه تعداد از این مردها خانواده داشتند؟ وقتی سوار کشتیهای صید نهنگ شدند چه چیزی پشت سر جا گذاشتند؟ چه کسی منتظر اونها بود؟
“هیچ کس منتظر من نیست.” فکر کردم. “من زن و بچه میخوام. میخوام برم خانه پیش اونها.”
روز به روز هیچ چیز تغییری حاصل نشد. کاپیتان آهاب همیشه از کشتیهای دیگه در مورد نهنگ سفید سؤال میکرد. برخی از کاپیتانها از موبی دیک اطلاع داشتند. بعضیها به کاپیتان اهاب میخندیدند. “موبی دیک فقط داستان یک صیاد نهنگ هست - نه بیشتر!” میگفتند.
بعد یک روز با ساموئل املربی روبرو شدیم. اقیانوس آرام بود و ناخدا، کاپیتان بومر، اومد روی کشتی ما. مردی خوش برخورد بود و به ما لبخند زد. اون فقط یک بازو داشت.
“آیا موبی دیک بازوی تو رو گرفته؟” کاپیتان اهاب با هیجان پرسید.
“آره.” کاپیتان جواب داد: “دستم رو به نهنگ سفید از دست دادم.”
صورت کاپیتان اهاب روشن شد. خوشحال بود! “با من بیا! شیطان سفید تقاص بازوی تو و پای من رو پس میده!” با خوشحالی فریاد زد.
“آه، نه.” کاپیتان پاسخ داد. “من نمیتونم این کار رو بکنم. یک دست نداشتن بهتر از نداشتن دو دست و پاهاست! من زندگیم رو میخوام! فکر میکنم بذارم موبی دیک در اقیانوس بمونه.” “بذار بمونه!” کاپیتان اهاب فریاد زد. یک دقیقه پشتش رو به کاپیتان بومر کرد. بعد برگشت و سرش فریاد زد. “از کشتی من پیاده شو! تو ترسیدی! من نمیترسم. من موبی دیک رو پیدا میکنم. تو چشمهاش نگاه میکنم! میکشمش!”
لبخند از چهره کاپیتان بومر رخت بر بست. “امیدوارم - تو و افرادت - هرگز موبی دیک رو پیدا نکنید.”
و بدون هیچ حرف دیگری کشتی ما رو ترک کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 5 The Albatross and the Samuel Enderby
We fought and killed many whales after that first night. But our work didn’t finish when we killed them. We then had to climb down onto the dead whale and cut off ‘the fat. We had to work quickly because sharks came for the whale meat. Sharks could eat a whale in one night, and some of these whales were almost as big as our ship.
We cut oft large squares of fat and pulled these squares onto the ship. I his was a long, hard job. It was also dangerous because sharks swam around us. We then cooked the fat and made oil. When the oil was ready, we put it into barrels.
Oil gave us light and made us warm. We could sell it to people around the world. Oil was our money. But did this make Captain Ahab happy? No. The money wasn’t important to him. He only thought about Moby Dick. I Ie could only hate. He stood for hours on the ship—in the rain, in the snow—and looked at the ocean. When other ships went past, he didn’t ask them, “How are you? Do you want help?” He only asked, “Did you see the white whale?” One day we met the Albatross. It was on its trip home after four long years on the ocean. The ship and its whalers looked ready for home. The men were tired and thin, with large, hungry eyes.
The wind was strong that day, so the Albatross couldn’t come near us. But the captain put his hand up and smiled. Captain Ahab shouted from the Pcquod, “Did you see the white whale?” The captain shouted his answer, but the wind carried his words away. Captain Ahab put his hand behind his ear, but he couldn’t hear the captain.
“Aghhhh! This wind!” he shouted. “Listen! Tell people at home we’re sailing around the world. We’ll bring back the teeth of the devil whale!” Starbuck stood and watched Captain Ahab. “Is he forgetting his wife and child at home?” he said to me.
“Wife and child?” I asked. Did Captain Ahab really have a family?
“Oh, yes. His family is waiting for him,” said Starbuck. “And in)’ family is waiting for me. Every day my wife, Mary, takes our son to the beach. They look at the ocean. They hope that they’ll see our sails one day.” I thought about the other men on our ship. How many of these men had families? What did they leave behind them when they went on the whaling ships? Who waited for them?
“Nobody’s waiting for me.” I thought. “I want a wife and child. I’d like to go home to them.”
♦
Day after day nothing changed. Captain Ahab always asked other ships about the white whale. Some captains knew about Moby Dick. Some laughed at Captain Ahab. “Moby Dick is only a whalers’ story—nothing more!” they said.
Then one day we met the Samuel Emlerby. The ocean was quiet and the captain, Captain Boomer, came onto our ship. He was a friendly man and smiled at us. He only had one arm.
“Did Moby Dick take your arm?” Captain Ahab asked excitedly.
“Yes. I lost my arm to the white whale,” the captain answered.
Captain Ahab’s face lit up. He was happy! “Come with me! The white devil will pay for your arm and my leg!” he shouted happily.
“Oh, no. I can’t do that,” the captain answered. “One arm is better than no arms or legs! I want my life! I think I’ll leave Moby Dick in the ocean.” “Leave him!” shouted Captain Ahab. He turned his back to Captain Boomer for a minute. Then he turned around and shouted at him. “Get off my ship! You’re afraid! I’m not afraid. I’ll find Moby Dick. I’ll look him in the eye! I’ll kill him!”
The smile left Captain Boomer’s face. “I hope—for you and for your men—that you never find Moby Dick.”
And without another word he left our ship.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.