ریچل

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: موبی دیک / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

ریچل

توضیح مختصر

کاپیتان آهاب برای نبرد با موبی دیک آماده میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۱۰ ریچل

اون روز بعدتر کشتی ما با ریچل روبرو شد. پس از وزش باد شدید ریچل به اندازه‌ی پکاد بد به نظر می‌رسید. اما کاپیتان اهاب با کاپیتان ریچل در مورد آب و هوا صحبت نکرد. سؤال همیشگی رو پرسید: “نهنگ سفید رو دیدی؟”

وقتی کاپیتان گاردینر جواب داد، کاپیتان اهاب از جا پرید. مهمان ما گفت: “بله. دیروز دیدمش.”

کاپیتان گاردینر با چند نفر از افرادش اومد به روی پیکاد. کاپیتان اهاب سؤالات زیادی داشت.

“دیروز موبی دیک رو دیدید؟ کجا؟ اون رو کشتید؟

حالا کجاست؟”

صورت کاپیتان گاردینر سفید شد و داستانش رو آغاز کرد.

“من سه قایق روی آب داشتم. یک‌مرتبه نهنگ سفید از اقیانوس بیرون اومد. یکی از قایق‌ها رو فرستادم دنبالش. مردها به نهنگ زوبین زدند. شنا كرد و قایق رو به دنبال خودش كشید. خیلی سریع بود! ما نتونستیم قایق رو دنبال کنیم و گمش کردیم. شب گذشته و امروز صبح دنبالش گشتیم. اما نتونستیم پیداش کنیم.”

کوئیک آرام به من گفت: “چیزی در اون قایق براش مهمه.”

داگگو گفت: “شاید این بهترین قایقش باشه.”

استاب گفت: “یا بهترین زوبین اندازش.”

چهره کاپیتان گاردینر بسیار ناراحت بود. از کاپیتان آهاب پرسید: “به ما کمک میکنی دنبال قایق بگردیم، کاپیتان؟”

وقتی کاپیتان اهاب جواب نداد. کاپیتان گاردینر دوباره صحبت کرد. “من بابت وقتی که میذارید بهتون پول پرداخت می‌کنم.”

پاسخی نیومد.

کاپیتان گاردینر گفت: “پسر من در اون قایق بود. ایساک تنها پسر من هست - دوازده ساله. من و تو می‌تونیم پیداش کنیم، کاپیتان اهاب. امیدوارم کمکم کنی.”

ایستادیم و منتظر جواب کاپیتان اهاب موندیم.

یکی از صیادان نهنگ با صدای بلند گفت: “ما باید کمکش کنیم. ما همه صیاد نهنگ هستیم و بسیاری از ما پسر داریم.”

“نمیتونیم کمکش کنیم؟” مرد دیگری پرسید.

کاپیتان اهاب جواب داد: “نه، من نمیتونم این کار رو انجام بدم. زمان نداریم.” برگشت و با استارباک صحبت کرد. “همین حالا این افراد رو از کشتی من پیاده کن! پنج دقیقه بعد حرکت می‌کنیم!” بعد دور شد.

کاپیتان گاردینر با چشمان غمگین و قرمز به صورت همه‌ی صیادان نهنگ نگاه کرد. اما هیچ کاری از دست ما بر نمی‌اومد. مجبور بودیم با کاپیتان دیوانه‌ی خود بریم.

در روزهای بعد از ملاقات با ریچل، کاپیتان آهاب شروع به آماده شدن برای جنگ با موبی دیک کرد. اون می‌خواست از پیپ مراقبت کنه، بنابراین پیپ رو به اتاقش برد. با اون صحبت کرد.

گفت: “این روزهای آینده بسیار خطرناک خواهد بود. ما نهنگ سفید رو میکشیم. این یک جنگ طولانی و سخت خواهد بود. من می‌خوام تو اینجا بمونی، پیپ - در اتاق من. هرگز اینجا رو ترک نکن. تو چیزهای زیادی خواهی شنید، اما باید اینجا بمونی. میفهمی؟”

پیپ با دقت به سخنان کاپیتان اهاب گوش داد. اون واقعاً همه چیز رو نمی‌فهمید اما همیشه می‌خواست کاپیتانش رو راضی کنه. دیگه هرگز از اتاق کاپیتان اهاب خارج نشد.

کاپیتان آهاب بعد از اون همیشه بیرون می‌موند. به اتاقش نرفت. می‌نشست و برای دیدن موبی دیک اقیانوس رو تماشا می‌کرد - صبح و شب. بیرون غذا می‌خورد و با لباس کثیف بیرون می‌خوابید.

فتح‌الله هم اونجا بود، اما این دو نفر حالا دیگه صحبت نمی‌کردند. فقط یک کار می‌کردند. تماشا می‌کردند.

یک روز صبح یک پرنده سیاه بزرگ از آسمان به پایین پرواز کرد. به روی سر کاپیتان اهاب پرواز کرد! کاپیتان آهاب دست‌هاش رو بلند کرد، اما پرنده به دور سرش پرواز کرد. فتح‌الله کاری نکرد. بعد یکباره، پرنده کلاه کاپیتان اهاب رو برداشت و پرواز کرد. بعضی از صیادان نهنگ خندیدند. اما بعضی از اونها ترسیدند و بعداً در موردش صحبت کردند. “این به چه معناست؟ حالا اتفاقات بد بیشتری رخ خواهد داد؟” پرسیدند.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 10 The Rachel

Later that day our ship met the Rachel. The Rachel looked as bad as the Pequod after the strong winds. But Captain Ahab didn’t talk to the Rachel’s captain about the weather. He asked the same question: “Did you see the white whale?”

When Captain Gardiner answered, Captain Ahab jumped. “Yes,” our visitor said. “I saw him yesterday”

Captain Gardiner came onto the Pequod with some of his men. Captain Ahab was full of questions.

“You saw Moby Dick yesterday? Where? Did you kill him?

Where is he now?”

Captain Gardiner’s face went white and he began his story.

“I had three boats on the water. Suddenly the white whale came out of the ocean. I sent one of the boats after it. The men harpooned the whale. It swam away and pulled the boat after it. It was too fast! We couldn’t follow the boat and we lost it. We looked last night and this morning. But we couldn’t find it.”

“Something on that boat is important to him,” Queequeg said quietly to me.

“Maybe it’s his best boat,” said Daggoo.

“Or his best harpooner,” said Stubb.

Captain Gardiners face was very sad. He asked Captain Ahab, “Will you help us look for the boat, Captain?”

When Captain Ahab didn’t answer. Captain Gardiner spoke again. “I’ll pay you for your time.”

There was no answer.

“My son was on that boat,” Captain Gardiner said. “I Ic s my only son—twelve years old. You and I can find him, Captain Ahab. I hope you’ll help me.”

We stood and waited for Captain Ahab’s answer.

“We have to help him,” said one whaler loudly. “We’re all whalers and many of us have sons.”

“Can’t we help him?” asked another man.

“No, I can’t do it,” answered Captain Ahab. “We don’t have time.” He turned and spoke to Starbuck. “Get these men off my ship now! We are going to sail in five minutes!” Then he walked away.

Captain Gardiner looked at each whaler’s face with his sad, red eyes. But we could do nothing. We had to go with our crazy captain.

In the days after we met the Rachel, Captain Ahab started to get ready for the fight with Moby Dick. He wanted to look after Pip, so he brought Pip to his room. He spoke to him.

“These next days are going to be very dangerous,” he said. “We’re going to kill the white whale. This is going to be a long, hard fight. I want you to stay here—in my room, Pip. Never leave. You’ll hear many things, but you have to stay here. Do you understand?”

Pip listened carefully to Captain Ahab. He didn’t really understand everything but he always wanted to please his captain. He never left Captain Ahab’s room again.

Captain Ahab always stayed outside after that. He didn’t go to his room. He sat and watched the ocean for Moby Dick— morning and night. He ate outside and slept outside in his dirty clothes.

Fedallah was there too, but the two men never spoke now. They only did one thing. They watched.

One morning a large black bird flew down from the sky. It flew to Captain Ahab’s head! Captain Ahab put his hands up, but the bird flew around and around his head. Fedallah did nothing. Then suddenly, the bird took Captain Ahab’s hat and flew away. Some of the whalers laughed. But some of them were afraid and talked about it later.“What does this mean? Will more bad things happen now?” they asked.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.