سرفصل های مهم
صدایی از گذشته
توضیح مختصر
کسی وارد خونهی اونیل شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
صدایی از گذشته
سهشنبه، ۵ اکتبر. من و استلا زودهنگام در خیابان ۴۳ شرقی بودیم. حالا باید شخص دیگهای رو پیدا میکردیم.
پرسیدم: “استلا، ببین میتونی شماره تلفنی از این وند زندت پیدا کنی. من دنبال شمارهای از اشتاینمن میگردم.”
جستجوی من خیلی سریعتر از استلا بود. همه چیز در دفترچه تلفن وجود داشت - یک شماره و آدرسی در خیابان ۷۵ غربی، در سمت کنارهی غربی بالایی نزدیک پارک مرکزی. برای زندگی در اون قسمت از شهر به پول جدی نیاز داشتی.
تماس گرفتم. “صبح بخیر. میتونم با آقای اشتاینمن صحبت کنم؟” پرسیدم.
“کی هستید و کارتون با آقای اشتاینمن چیه؟” صدای بلندی جواب داد. صدایی که به خوبی میشناختم - کاپیتان اولدنبرگ از NYPD. اونجا چیکار میکنه؟ فکر کردم.
“اولدنبرگ! شنیدن دوبارهی صدات عالیه! “ گفتم. “منو یادت میاد؟ نات مارلی. انگار همین دیروز بود که با هم پلیس بودیم.”
اولدنبرگ نمیخواست در مورد زمانهای قدیم صحبت کنه. “فقط به سؤال پاسخ بده، مارلی!” داد زد.
“باشه، باشه. برای یه مشتری تماس میگیرم. آقای اشتاینمن رئیس دپارتمان همسرشه. مهمه که باهاش صحبت کنم.”
اولدنبرگ جواب داد: “خیلی جالبه. این یک جورهایی سخت میشه. میدونی، اشتاینمن ناپدید شده. از روز جمعه کسی اون رو ندیده. چطوره به من بگی چه خبره؟”
میدونستم ممکنه به کمک اولدنبرگ نیاز داشته باشم. به خودم گفتم صبور باشم. گفتم: “شوهر مشتریم به نوعی تو دردسر افتاده. فکر کردم رئیسش میتونه با جواب دادن به چند سؤال کمک کنه.”
اولدنبرگ گفت: “طرح کلی اومد دستم. طبق معمول، نمیتونی داستان کامل رو بهم بگی. ولی بذار این رو بهت بگم، مارلی. سعی نکن اطلاعاتی که میتونه به تحقیق من کمک کنه رو پنهان کنی، وگرنه برای بازجویی احضارت میکنم مقر پلیس.”
پیام دریافت و درک شد. اولدنبرگ پلیس خوبی بود و کارش رو انجام میداد. اما، همونطور که از زمانهای قدیم با NYPD میدونستم، نه دوستانهترین و نه راحتترین مرد برای کار کردن بود.
همین که گوشی رو گذاشتم، زنگ خورد. خانم اونیل بود. برای برداشتن چند دست لباس برگشته بود خونهاش در خیابان هنری و دیده بود در ورودی کاملاً بازه. شخصی وارد خونه شده بود. تماسهایی که خانم اونیل دیروز دریافت کرده بود رو به خاطر آوردم. حالا میدونستم کسی در حال بررسی بود تا ببینه خونه کِی خالیه.
“چیزی بردن؟” پرسیدم.
“واقعاً نمیدونم. لطفاً سریع بیا.” گفت: “خیلی میترسم برگردن.”
بهش گفتم: “به هیچ چیز دست نزن. میتونی پیش یک همسایه منتظر بمونی؟ خوبه. تو راهم.”
گذاشتم استلا دنبال شماره تلفنهای ون زندت بگرده. سوار مترو شدم و به بروکلین هایتز رفتم. با تعداد چراغهای راهنمایی بین مرکز شهر منهتن و بروکلین، مترو همیشه سریعتر بود. پنج دقیقه قبل از رسیدنم با تلفن همراه خانم اونیل تماس گرفتم. با دستان لرزان کنار در ورودی ایستاده بود.
“آقای مارلی، این وحشتناکه.” داد زد: “حتماً ربطی به پاتریک بیچارهی من داره.”
من رو به داخل خونه راهنمایی کرد. شخصی دفتر خونه رو داغون کرده بود. همهی کتابها با صفحات باز از قفسهها پایین افتاده بودن. کشوهای میز خالی روی فرش افتاده بودن. کامپیوتر هنوز اونجا بود، اما وقتی دستم رو زدم پشت دستگاه، باز بود. هارد دیسک اونجا نبود.
گفتم: “اینجا رو ببین. دنبال این میگشتن- اطلاعات هارد دیسک. اما اگه چیزی که در هارد دیسک دنبالش هستن رو پیدا نکنن، ممکنه برگردن و شما در معرض خطر جدی قرار میگیرید. بنابراین نمیخوام دوباره برگردید به این خونه.”
خانم اونیل با ناراحتی گفت: “میمونم خونهی جولیا تا تموم بشه.”
“باشه.” گفتم: “قبل از رفتن شما باید مطمئن بشیم این خونه امنه. با یک سرویس قفل بیست و چهار ساعته تماس میگیرم. به قفلهای محکم و جدیدی نیاز دارید. تا منتظریم میمونم.”
احتمالاً چند ساعت پیش خانم اونیل منتظر میموندم. این فرصتی بود که چند سؤال دیگه بپرسم و تصویر بهتری از شوهرش داشته باشم. فکر نمیکردم متوجه باشه که چقدر در معرض خطر میتونه باشه. کی موافقت میکرد با NYPD تماس بگیره؟
“خانم اونیل، در مورد رئیس شوهرت، استینمن، چی میتونید به من بگید؟” شروع کردم. “دیروز گفتید دوستان صمیمی نیستن.”
“دو سال پیش، پاتریک این شانس رو داشت که رئیس بخش بشه. فرد مناسبی برای این کار بود و بسیار مورد پسند بود. متأسفانه، این شغل رو به دست نیاورد، گرچه این تقصیر اون نبود. لورین هوستون، رئیس، فردی تازه و جدید از بیرون شرکت میخواست. کسی رو ترجیح میداد که اگر کسی ازش خوشش نیاد، براش مهم نباشه. بنابراین اشتاینمن کار رو به دست آورد. پاتریک به بهترین شکل ممکن به کارش ادامه داد، اما بین اون و اشتاینمن دوستی وجود نداشت.”
“ممنونم. دونستنش مفید بود. شوهر شما همیشه در بروکلین زندگی میکرد؟” ادامه دادم.
“نه. وقتی جولیا بچه بود به اینجا نقل مکان کردیم. خانوادهی پاتریک ایرلندی-آمریکایی هستن. پدربزرگ و مادربزرگش در دهه ۱۹۲۰ از دوبلین اومدن آمریکا. کم و بیش از کشتی پیاده شدن و مستقیماً به دهکده شرقی رفتن. پاتریک در شهر الفبا، در خیابان دهم بزرگ شد.”
شهر الفبا بخشی از دهکدهی شرقی هست که اسمش رو از خیابانهای A ، B ، C و D گرفته، که از وسط شهر میگذرن. قبلاً منطقهی ایمنی نبود. در حقیقت، مرکز مواد مخدر و جرایم بود. ولی حالا همه چیز تغییر کرده. امروزه میتونید کافهها، بارها و فروشگاههای جالب در این منطقه پیدا کنید.
“پس از یک خانوادهی ثروتمند نیومده؟” پرسیدم.
“اصلاً. پدر و مادر پاتریک زندگی سختی داشتن. اونها هرگز رویای آمریکایی رو زندگی نکردن. برای پاتریک هم آسون نبود. اون کوچکترین فرزند از میان شش فرزند هست، بنابراین مسئلهی پرداخت هزینه دانشگاه برای خانواده مطرح نبود. پاتریک این کار رو به سختی انجام داد و هزینههای همه چیز رو با کار شبانه در یک فروشگاه ۲۴/۷ پرداخت کرد. اون هرگز از مزایایی که من داشتم برخوردار نبود.”
“فکر میکنی برای فرار از کسی ممکنه کجا پنهان بشه؟” پرسیدم. “در کجای این شهر احساس امنیت میکنه؟” “نمیتونم به طور قطع بگم.” جواب داد: “ولی منطقهای که بهتر از همه میشناسه دهکده شرقیه.”
“درسته. حالا خانم اونیل، نمیخوام بیش از حد لازم نگرانت کنم، اما فکر میکنم شما واقعاً در معرض خطر هستی. افرادی که وارد خونهی شما شدن میتونن برگردن. فکر میکنم باید با NYPD تماس بگیریم.”
خانم اونیل از روی صندلیش بلند شد، به سمت پنجره رفت و به خیابان نگاه کرد.
بالاخره صحبت کرد: “آقای مارلی، میدونم شما بهترین مشاوره رو ارائه میدید. ولی به خاطر دارید پاتریک در پیامش چی گفت: “با NYPD تماس نگیرید.” این خواستهی اونه، و من باید از اونها پیروی کنم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
A voice from the past
Tuesday, October 5th. Stella and I were at East 43rd Street early. Now we had another person to find.
“Stella, see if you can find a phone number for this Van Zandt,” I asked. “I’ll look for a number for Steinmann.”
My search was much faster than Stella’s. It was all there in the phone book - the number and an address on West 75 th Street, on the Upper West Side near Central Park. You needed serious money to live in that part of town.
I made the call. “Good morning. May I speak with Mr. Steinmann?” I asked.
“Who are you and what’s your business with Mr. Steinmann?” answered a loud voice. A voice I knew very well - Captain Oldenberg of the NYPD. What was he doing there? I wondered.
“Oldenberg! Great to hear your voice again!” I said. “Remember me? Nat Marley. Why, it only seems like yesterday when we used to be cops together.”
Oldenberg didn’t want to talk about old times. “Just answer the question, Marley!” he shouted.
“OK, OK. I’m making the call for a client. Mr. Steinmann is the head of her husband’s department. It’s important that I speak with him.”
“Very interesting,” replied Oldenberg. “That’s going to be kind of difficult. You see, Steinmann has disappeared. Nobody’s seen him since Friday. How about you tell me what’s going on?”
I knew I might need Oldenberg’s help. I told myself to be patient. “My client’s husband is in some kind of trouble,” I said. “I thought his boss could help with a few questions.”
“I get the picture,” said Oldenberg. “As usual, you can’t tell me the full story. But let me tell you this, Marley. Don’t try hiding information that could help my investigation, or else I’ll have you at Police Headquarters for questioning.”
Message received and understood. Oldenberg was a good cop and was doing his job. But, as I knew from the old days with the NYPD, he was neither the friendliest nor the easiest guy to work with.
As soon as I put the phone down, it rang. It was Mrs. O’Neill. She had returned home to Henry Street to pick up a change of clothes and she had found the front door wide open. Someone had broken into the house. I remembered the calls that Mrs. O’Neill had received yesterday. Now I knew that someone was checking to see when the house was empty.
“Is anything missing?” I asked.
“I really don’t know. Please come quickly. I’m so afraid they’ll come back,” she said.
“Don’t touch anything,” I told her. “Can you wait with a neighbor?… Good. I’m on my way.”
I left Stella looking for phone numbers for Van Zandts. I took another subway ride to Brooklyn Heights. With the number of traffic lights between Midtown Manhattan and Brooklyn, the subway was always faster. I called Mrs. O’Neill’s cellphone five minutes before I arrived. She was standing by the front door, her hands shaking.
“Mr. Marley, this is just horrible. It must be something to do with my poor Patrick,” she cried.
She led me into the house. Someone had made a complete mess of the home office. All the books were off the shelves, with their pages open. Empty desk drawers were lying on the carpet. The computer was still there, but when I felt around the back of the machine, it was open. The hard drive was missing.
“Look here,” I said. “That’s what they were looking for - information on the hard drive. But if they don’t find what they’re looking for on the hard drive they could return and you’ll be in serious danger. So I don’t want you to return to this house again.”
“I’ll stay at Julia’s until this is over,” Mrs O’Neill said sadly.
“OK. We have to make sure this house is safe before you leave,” I said. “I’ll call a twenty-four hour lock service. You’ll need new, stronger locks. I’ll stay here while we wait.”
I would probably have a couple of hours to wait with Mrs. O’Neill. It was a chance to ask a few more questions and get a better picture of her husband. I didn’t think she realized how much danger she could be in. When would she agree to call the NYPD?
“Mrs. O’Neill, what can you tell me about your husband’s boss, Steinmann?” I started. “Yesterday you said they weren’t the best of friends.”
“A couple of years ago, Patrick had the chance to become the department head. He was the right person for the job and he was well liked. Unfortunately, he didn’t get the job, though that wasn’t his fault. Lorraine Houston, the president, wanted someone fresh and new from outside. She preferred the kind of guy who didn’t care if he wasn’t liked. So Steinmann got the job. Patrick continued with his work as best as he could, but there was no friendship between him and Steinmann.”
“Thanks. That’s useful to know. Has your husband always lived in Brooklyn?” I went on.
“No. We moved here when Julia was just a kid. Patrick’s family are Irish-American. His grandparents arrived in the U.S. from Dublin in the 1920s. They more or less got off the ship and moved straight to the East Village. Patrick grew up in Alphabet City, on 10th Street.”
Alphabet City is the part of the East Village which gets its name from Avenues A, B, C and D, which cut across it. It didn’t use to be a safe area. In fact, it was a center for drugs and crime. But now things have changed. Today you can find cool cafes, bars and stores in the area.
“So he didn’t come from a rich family?” I asked.
“Not at all. Patrick’s parents had a hard life. They never lived the American Dream. It wasn’t easy for Patrick, either. He’s the youngest of six children, so there was no question of the family paying for college. Patrick did it the hard way and paid for everything by working nights at a 24/7 store. He never had the advantages that I had.”
“Where do you think he might hide to escape from somebody?” I asked. “Where would he feel safest in this city?” “I couldn’t say for sure. But the area he knows best of all is the East Village,” she replied.
“Right. Now, Mrs. O’Neill, I don’t want to worry you more than necessary, but I think you’re in real danger. The people that broke into your house could come back. I think we should call the NYPD.”
Mrs. O’Neill got up from her armchair, walked over to the window and looked out into the street.
At last she spoke: “Mr. Marley, I know you’re offering the best advice. But you remember what Patrick said in his message: ‘Don’t call the NYPD.’ Those are his wishes, and I have to follow them.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.