باتری پارک

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: جایی برای پنهان شدن نیست / فصل 13

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

باتری پارک

توضیح مختصر

هوستون دستگیر میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

باتری پارک

جمعه ۸ اکتبر، ساعت ۷ صبح با قطار شماره پنج از ایستگاه گرند سنترال به سمت بولینگ گرین در حرکت بودم. این ایستگاه مترو درست شمال پارک باتریه، جایی که قصد داشتم با لورین هوستون ملاقات کنم.

باتری پارک یک مکان عمومیه که زیر نظر گرفتنش و انتظار در اونجا برای تیم NYPD آسونتره. فکر می‌کردم هوستون به خاطر دور بودن از فرش‌های ضخیم و مبلمان گران قیمت دفاتر خودش احساس معذب بودن بکنه.

از ایستگاه مترو تا پارک باتری فقط چند دقیقه پیاده فاصله بود. به طرف کُره رفتم، یک قطعه هنری مشهور در انتهای شمالی پارک - یک توپ بزرگ فلزی طلایی، به بلندی یک خونه. تیم اولدنبرگ از قبل با دوربین‌های مخفی اونجا منتظر بودن، اگرچه نمیشد فهمید افسر پلیس هستن. دو تا پسر جوان روی یک صندلی صحبت می‌کردن. زوجی که زیر چتر ایستاده بودن. دستور داشتن تماشا کنن و منتظر بمونن. اما اگر کلاهم رو تکان می‌دادم، بلافاصله به من کمک می‌کردن.

آسمون پر از ابرهای سیاه بود و باران شروع به باریدن کرد. چترم رو بلند کردم و به ساعتم نگاه کردم. ساعت هشت بود، وقت تماس گرفتن با هوستون.

“خانم هوستون؟” گفتم: “منتظرت هستم. پول رو بیار و تنها بیا. اگر مشکلی پیش بیاد، دستیار شخصی من نسخه‌ای از حساب‌های شما رو آماده داره تا به همه‌ی روزنامه‌های نیویورک ایمیل کنه. اگر همه چیز طبق برنامه پیش بره، دستیارم اون نسخه‌ها رو از بین می‌بره.”

“خب.” جواب داد: “متوجه شدم. از کجا بدونم حقیقت رو میگی؟”

“این سؤال رو از خودت بپرس: اگه حرفم رو باور نکنی چه اتفاقی میفته؟ به شماره تلفن همراهت نیاز دارم. ممنونم. حالا، از ساختمان خارج شو و بیرون در ورودی منتظر بمون.”

گذاشتم چند دقیقه در سرما منتظر بمونه. می‌خواستم تا وقتی میرسه پارک باتری عصبانی و بی حوصله بشه. حالا تماس بعدیم.

به دروغ گفتم: “خیلی متأسفم که منتظرت گذاشتم. یه مرد مو سفید قد بلند رو می‌بینی که پالتوی سبز تیره پوشیده و یک نسخه از روزنامه وال استریت دستشه؟ باید روبروت باشه، کنار یک تاکسی ایستاده.” هوستون گفت مرد رو می‌بینه.

“دستیار منه، آقای بلانی.” ادامه دادم: “برو باهاش صحبت کن. یک تاکسی گرفته که منتظر شماست.”

باید مطمئن میشدیم که هوستون تنها اومده. کار جو بلانی این بود که اطمینان حاصل کنه سوار تاکسی ما میشه - یک تاکسی با راننده‌ی NYPD. قرار بود هوستون رو به گشت و گذار در منهتن سفلی ببریم. می‌خواستیم وقت بگذره و مطمئن بشیم تا وقتی با من دیدار میکنه حالش خیلی بد میشه.

سی دقیقه بعد دوباره به هوستون زنگ زدم.

“به راننده بگو در ورودی شمالی پارک باتری، روبروی بولینگ گرین پیاده‌ات کنه. بعد بیا جنوب به سمت کُره. من یک چتر گلف آبی و سفید در دست دارم. ضمناً، نیاز نیست پول راننده رو پرداخت کنی. امیدوارم از گشت و گذار لذت برده باشی.”

نمی‌خوام جواب هوستون رو تکرار کنم - خیلی بد دهن بود! وقتی دیدمش بارون شدیدتر می‌بارید. قد بلند و لاغر بود و کت و دامن قرمز با دامن کوتاه پوشیده بود که پاهاش زیادی نمایان بود. لباسش واقعاً مناسب هوا نبود. دستگاه ضبط مخفی کوچکم رو روشن کردم. براش دست تکون دادم و زیر درخت‌ها روی صندلی پارک روبروی کره نشستم.

گفت: “بهتره خوب باشه، مارلی. مدارکم دستته؟”

جواب دادم: “انقدر سریع نه. پولم رو آوردی؟”

کیفش رو گذاشت روی زانوهاش و باز کرد. داخلش اسکناس‌های صد دلاری بسته‌بندی شده بود.

گفت: “اگه دوست داری بشمارش.”

“فکر نمی‌کنی پارک در پاییز زیبا به نظر میرسه؟” پرسیدم.

“من کل روز زمان ندارم.” بی‌صبرانه گفت: “عجله کن و اوراق رو بده من.”

دستم رو آرام آرام بردم تو کیفم و پاکت نامه‌ای بیرون آوردم که دادم بهش. بعد دستم رو بردم تو جیب کتم برای برداشتن تلفن همراهم.

هوستون یک ورق کاغذ از پاکت بیرون آورد و مثل سگی که قصد داره گازم بگیره نگام کرد.

“بقیه حساب‌ها رو بده به من، مارلی، وگرنه یه گوشت مرده‌ای!” اسلحه کوچیکی از کیفش بیرون آورده بود و داشت به پهلوی من فشارش می‌داد.

گفتم: “خانم هوستون، زیاد هوشمندانه نیست. یادت باشه، اگر اتفاقی برای من بیفته، دستیار شخصی من حساب‌های شما رو برای همه‌ی روزنامه‌های این شهر ایمیل می‌کنه. اگر «ارسال» رو فشار بدم، دستیار شخصیم پیغام رو دریافت می‌کنه. همچنین، شلیک به مردم در ملا عام ایده خوبی نیست. بقیه اوراق رو دریافت می‌کنی. فقط صبور باش. مثل هر تاجر خوب، دوست دارم اول پولم رو بشمارم.”

از لای چشمان باریک نگاهی سرد و سخت به من انداخت، بعد دوباره اسلحه رو گذاشت تو کیفش. حالا داشت از سرما می‌لرزید.

گفتم: “بفرما، پالتوی من رو بگیر.”

پالتو رو گرفت و انداخت روی شونه‌هاش. برای اولین بار لبخند زد و از من تشکر کرد. حالا احساس کردم ممکنه مزیتی از این داشته باشم.

سریع پول رو کنترل کردم، بعد پاکت دوم رو از کیفم در آوردم و گرفتم جلوش.

“اینجا باید اطلاعات خیلی مهمی وجود داشته باشه. شما یک خانم تاجر هوشمند هستید، خانم هوستون، و یک کارفرمای خوب. من روش شما در پیدا کردن راه‌حل برای مشکلات‌تون با افرادتون رو دوست دارم. مثل فرستادن اشتاینمن به رانندگی آخرش با ماشين اونیل. کار خوبی بود. پلیس فکر می‌کنه اونیل قاتله. اینطوری می‌تونی کاملاً مطمئن بشی که به پایان مشکلت با این دو نفر رسیدی. به محض اینکه به پلیس بگم اونیل کجاست، در امان خواهی بود.”

دوباره لبخند زد. “تو پسر باهوشی هستی. به خاطر استینمن متأسفم. تو کارش خوب بود، تا اینکه فکر کرد از من باهوش‌تره. نمی‌تونستم اجازه بدم به من بگه چیکار کنم. باید از شرش خلاص می‌شدم.”

بالاخره گیرش انداختم و همه چیز رو ضبط کرده بودم. پاکت دوم رو دادم بهش. سریع بازش کرد، اوراق رو بیرون آورد و شمرد.

“به نظر همه چیز اینجاست.” گفت: “کار با تو خوب بود” و پالتوم رو برگردوند. “حالا فقط مطمئن شو پلیس اونیل رو میگیره.”

وقتی دور میشد، صداش کردم: “در واقع، خانم هوستون، پیغامی از طرف اونیل دریافت کردم. می‌خواد به شما بگه: “لبخند بزن! مقابل دوربین پلیس هستی!”

کلاهم رو تو هوا تکون دادم. هوستون جیغ کشید و اسلحه‌اش رو در آورد، اما در عرض چند ثانیه تیم NYPD احاطه‌اش کردن. اسلحه رو انداخت و افتاد روی زمین.

دقایقی پیش رئیس شرکت سرمایه‌گذاری ستاره اقیانوس و زنی ثروتمند بود. حالا قرار بود سال‌های زیادی در زندان سپری کنه.

با اولدنبرگ تماس گرفتم تا خبر رو بهش بدم. “کارت خوب بود، مارلی!” گفت. “اونیل به زودی آزاد میشه.”

بارون بند اومده بود و خورشید داشت از لای ابرهای سنگین می‌تابید. زیر نور آفتاب، برگ‌ها از درخت‌ها می‌ریزن و در باد می‌چرخن. هوای اقیانوس بوی تازه و تمیزی می‌داد. زنده بودن حس خوبی داشت. باید وقت بیشتری در پارک‌های این شهر بگذرونم.

متن انگلیسی فصل

Chapter thirteen

Battery Park

Friday, October 8th, 7:00 a.m. I was on my way from Grand Central Station to Bowling Green on a number five train. This subway station is just north of Battery Park, which was where I was going to meet Lorraine Houston.

Battery Park is a public area where it would be easier for the NYPD team to watch and wait. I thought that Houston would feel uncomfortable away from the deep carpets and expensive furniture of her offices.

From the subway station, it was just a few minutes’ walk to Battery Park. I walked across to the Sphere, a famous piece of public art at the north end of the park - a large gold metal ball, as tall as a house. Oldenberg’s team was already waiting there with hidden cameras, though you wouldn’t know they were police officers. Two young guys talking on a seat. A couple standing under an umbrella. Their orders were to watch and wait. But if I waved my hat, they would immediately help me.

The sky was full of black clouds and it was starting to rain. I put up my umbrella and looked at my watch. It was eight o’clock, time to call Houston.

“Ms. Houston? I’m waiting for you,” I said. “Bring the money and come alone. If there’s any trouble, my personal assistant has a copy of your accounts ready to email to every newspaper in New York. If all goes to plan, she’ll destroy that copy.”

“OK. That’s understood,” she replied. “How do I know you’re telling the truth?”

“Ask yourself this question: What will happen if you don’t believe me? I’ll need your cellphone number… Thanks. Now, leave the building and wait outside the front entrance.”

I let her wait a few minutes in the cold. I wanted her to feel angry and impatient by the time she arrived at Battery Park. Now for my next call.

“So sorry to keep you waiting,” I lied. “You see a tall white-haired guy in a dark green overcoat, carrying a copy of the Wall Street Journal?. He should be opposite you, standing by a cab.” Houston said she could see him.

“That’s my assistant, Mr. Blaney. Go and talk with him,” I continued. “He has a cab waiting for you.”

We had to make sure that Houston arrived alone. Joe Blaney’s job was to make sure that she took our cab - a cab with an NYPD driver. Houston was going to be taken on a little tour of Lower Manhattan. We were going to take our time and make sure she was in a very bad mood by the time she met me.

Thirty minutes later I called Houston again.

“Tell the driver to drop you at the north entrance to Battery Park, opposite Bowling Green. Then walk south to the Sphere. You’ll see me holding a blue and white golf umbrella. By the way, you don’t need to pay the driver. Hope you enjoyed your sightseeing.”

I wouldn’t like to repeat Houston’s reply - such bad language! The rain was beginning to fall more heavily as I saw her. She was tall and slim and was wearing a red suit with a short skirt that showed a lot of leg. She really wasn’t dressed for the weather. I turned on my little secret recorder. I waved to her and sat on a park seat under the trees opposite the Sphere.

“This had better be good, Marley,” she said. “Do you have my papers?”

“Not so fast,” I replied. “Do you have my money?”

She put her case on her knees and opened it. Inside, it was packed with hundred-dollar bills.

“Count it if you like,” she said.

“Don’t you think the park looks lovely in fall?” I asked.

“I don’t have all day. Hurry up and give me the papers,” she said impatiently.

I slowly reached into my case and took out an envelope, which I gave to her. Then I reached into my coat pocket for my cellphone.

Houston took a single piece of paper out of the envelope and looked at me like a dog which was about to bite.

“Give me the rest of the accounts, Marley, or you’re dead meat!” She had taken a small gun out of her purse and was pressing it into my side.

“Not very intelligent, Ms. Houston,” I said. “Remember, if anything happens to me, my personal assistant will email your accounts to every newspaper in this city. If I press ‘Send’, my personal assistant gets that message. Also, shooting people in public isn’t a good idea. You’ll get the rest of the papers. Just be patient. Like any good businessman, I like to count my money first.”

She gave me a cold, hard look through narrow eyes, then put the gun back in her purse. Now she was beginning to shake with the cold.

“Here, take my overcoat,” I said.

She took the coat and put it over her shoulders. She smiled for the first time and thanked me. Now I felt I might have the advantage.

I quickly checked the money, then took a second envelope from my case and held it in front of her.

“There must be some very important information here. You’re one smart businesswoman, Ms. Houston, and a good employer. I like the way you find answers to problems with your people. Like sending Steinmann on his final drive in O’Neill’s car. Good work. The police think that O’Neill is the killer. That way you can be completely sure it’s the end of your trouble with those two. As soon as I tell the police where O’Neill is, you’re safe.”

She smiled again. “You’re a smart guy. I’m sorry about Steinmann. He was good at his job, until he started to think he was smarter than me. I couldn’t let him tell me what to do. I had to get rid of him.”

At last I had it, and everything was on the recorder. I passed her the second envelope. She opened it quickly, took out the papers and counted them.

“Looks like it’s all here. It’s been good doing business with you,” she said, and returned my overcoat. “Now just make sure the police get ahold of O’Neill.”

As she walked away, I called to her, “Actually, Ms. Houston, I got a message from O’Neill. He’d like to tell you, ‘Smile! You’re on a police camera!”’

I waved my hat in the air. Houston screamed and pulled out her gun, but in seconds the NYPD team was all around her. She dropped the gun and fell to the ground.

A minute ago she had been the president of Ocean Star Finance and a very rich woman. Now she was going to spend many years in jail.

I called Oldenberg to tell him the news. “Good work, Marley!” he said. “O’Neill will soon be a free man.”

The rain had stopped and the sun had begun to break through the heavy clouds. In the sunshine, leaves were dropping from the trees and turning in the wind. The air from the ocean smelled fresh and clean. It felt good to be alive. I should spend more time in this city’s parks.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.