سرفصل های مهم
مرگ کنار رودخانهی هادسون
توضیح مختصر
جسد اشتاینمن در صندوق عقب ماشین اونیل پیدا شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
مرگ کنار رودخانهی هادسون
ظهر بود که برگشتم خیابان ۴۳ شرقی. قبل از برگشت به دفتر، میان وعدهای در ایستگاه گرند سنترال خوردم. طولی نکشید که استلا شماره تلفنهای ون زندت رو پیدا کرد. در کل شهر نیویورک بیش از پنجاه نفر وجود داشت.
“خوب، استلا.” گفتم: “میتونیم این کار رو تقسیم کنیم. من دفترچه تلفن اول رو برمیدارم و تو میتونی از دفتر دوم شروع کنی. بگو دوست قدیمی اونیل هستی و سعی داری پیداش کنی.”
کار کند و کسلکنندهای بود، اما احساس کردم در پایان ارزشش رو خواهد داشت. “عصر بخیر. آقای ون زندت؟ میتونم یک دقیقه از وقت شما رو بگیرم؟ میدونید، سعی دارم یک دوست قدیمیم، پاتریک اونیل رو پیدا کنم. اون رو میشناسید؟ نه؟ باشه. ممنون بابت وقتی که گذاشتید.”
با ادامهی تماسها، خیلی امیدوار نبودم. بعد به یک دستگاه پاسخگو رسیدم. به پیغام گوش دادم: “متأسفم که در حال حاضر نمیتونم به تلفن برسم. یک پیغام یا شماره تلفن بذارید 212-555-01230.”
با شماره تماس گرفتم. پس از چند زنگ به تلفن پاسخ داده شد. اول صدای موسیقی جاز و بعد یک صدا: “سالن کوکتیل فرانکی.”
“عصر بخیر. آقای ون زندت؟” پرسیدم.
“صبر کنید.” صدای فریاد پسر رو از خلال سر و صدا شنیدم: “فرانک! تماسی داری.”
“در نهایت این میتونه وان زندت درست باشه؟” صبورانه منتظر شدم.
“فرانک ون زندت صحبت میکنه.”
شروع کردم: “میتونم لحظهای از وقت شما رو بگیرم، آقای ون زندت. من شماره تلفن و آدرس یک دوست قدیمی، پاتریک اونیل رو گم کردم. میدونید چطور میتونم پیداش کنم؟”
“آره؟ ممکنه بشناسم. کی سؤال میکنه؟” ون زندت جواب داد.
فکر کردم زیاد با استقبال سؤال نکرد. زمان گفتن یک دروغ دیگه بود.
“اسمم مارلی هست. یکی از دوستان قدیمی دانشگاه هستم. من و پاتریک با هم در مدرسهی حسابداری بودیم.”
“اگر اینقدر باهوش هستی، آقا، یه نگاهی به دفترچه تلفن بنداز.” اضافه کرد: “و دیگه تماس نگیر،” بعد تلفن رو قطع کرد.
خط قطع شد - به وضوح این مرد دوست نداشت من در مورد اونیل سؤال کنم. این بار احساس کردم شانس آوردم. شاید باید از سالن کوکتیل فرانکی دیدن کنم. قبل از اینکه بتونم ترتیب چیزی رو بدم، تلفن زنگ خورد. برش داشتم و دوباره اون صدای گذشته رو شنیدم - کاپیتان اولدنبرگ.
“مارلی!” فریاد زد. “خطت خیلی وقته مشغوله. میتونم یک دقیقه از وقت ارزشمندت رو بگیرم؟”
“مطمئناً. بفرما.” تلفن رو از گوشم دور کردم و جواب دادم.
“خودت رو برسون به خیابان ۷۹ بوت باسین. چیزی هست که نشونت بدم. “ خندید.
وقتی اولدنبرگ میخنده، معمولاً به معنای خبر بد هست.
“باشه. ولی چرا؟ چه خبره؟ “ پرسیدم.
“سورپرایزه.” اولدنبرگ دستور داد: “ولی میخوام بیای اینجا.”
به استلا گفتم چه خبره. لبخندی به من زد و گفت: “از دست اولدنبرگ عصبانی نشو. به یاد داشته باش، ممکنه به کمکش نیاز داشته باشیم.”
دوباره برگشتم مترو، این بار به خیابان ۷۹ غربی. دو بلوک از ایستگاه مترو غربی به سمت رودخانه هادسون پیاده رفتم و از پارک ریورساید رد شدم و رفتم بوت باسین. از اینجا میتونستی اون طرف رودخونه تا نیوجرسی رو ببینی. دما پایین اومده بود و آسمان پر از ابرهای خاکستری سنگین بود. یک باد سرد از غرب شروع به وزیدن کرد.
دور حوض قایق انبارهای قایق بود. شنیدم این ارزونترین راه زندگی در این شهره. جلوتر میتونستم ماشینهای NYPD رو در یک پارکینگ نزدیک رودخونه ببینم. وقتی نزدیکتر شدم، یک پلیس NYPD جلوی من رو گرفت و گفت: “ببخشید آقا. نمیتونید وارد بشید.”
“اسمم مارلیه.” جواب دادم: “کاپیتان اولدنبرگ منتظرمه.”
“خوب.” گفت: “با من بیا و کاپیتان رو پیدا میکنیم.”
اولدنبرگ در پارکینگ پشت شورولت ایمپالا ایستاده بود. لبخند میزد، که همیشه باعث ناراحتی من میشد.
اولدنبرگ با دست تکان دادن به سمت ماشین گفت: “نگاهی به این بنداز.”
اولدنبرگ رفت عقب ماشین و صندوق عقب رو باز کرد. داخلش یک مرد مرده بود.
اولدنبرگ با پزشک پلیس تماس گرفت. “میتونی دوباره صورتش رو نشونم بدی، دکتر؟” پرسید. “خوب، مارلی، وقت سورپرایزته!”
پزشک NYPD روی لباسهاش لباس سفید و دستکش و کفش پلاستیکی سفید پوشیده بود. با احتیاط سر مرده رو در دستانش گرفت و چرخوندش تا صورتش رو ببینیم. پوستش خاکستری و دهنش باز بود. وسط چشمهاش یه سوراخ بود.
“مارلی، با رونالد اشتاینمن آشنا شو. دکتر، به آقای مارلی میگی چی میدونی؟ “ اولدنبرگ گفت.
“میتونم بگم حدود دو یا سه روزه که درگذشته. یک شلیک از سر. این بریدگیهای دور صورتش رو میبینید؟ این مرد قبل از مرگش چند بار مورد اصابت شدید قرار گرفت.” پزشک پلیس بهم گفت: “نمیتونم چیز بیشتری بهت بگم.”
باران شدید شروع به باریدن کرد. حالم بد بود. گرچه قبلاً جنازه دیده بودم، اما هنوز هم همون احساس وحشتناک رو داشتم.
“همین الان پلاک رو کنترل کردم. این ماشین متعلق به آقای پاتریک اونیل، خیابان هنری، بروکلین هست.” اولدنبرگ گفت: “باید صحبت کنیم، مارلی. و حدس میزنم به نوشیدنی احتیاج داری. بیا بریم به جای گرمتر.”
اولدنبرگ من رو به کافه حوض قایق برد، و اونجا یک اسکاچ دوبل برام سفارش داد. نوشیدنی داروی مناسبی بود.
“مارلی، من ایدهای دارم و فکر میکنم ممکنه حق با من باشه. مشتری تو میتونه پاتریک اونیل، حسابدار شرکت سرمایهگذاری ستاره اقیانوس باشه؟ یا یکی از اعضای خانوادهاش؟” پرسید.
با سرم تأیید کردم. امنترین چیز گوش دادن و دیدن چیزی بود که اولدنبرگ میخواست.
“اشتاینمن حوالی بعد از ظهر جمعه ناپدید شد. من در ستاره اقیانوس سؤال میپرسیدم. صبح جمعه مردم جر و بحث استینمن و اونیل رو شنیدن. این صحبتی دوستانه نبود. مردم میگفتن بیشتر شبیه دعوا بود. پشت درهای بسته بود، بنابراین نمیتونستن بگن بحث درباره چی بود. امروز استینمن در اتومبیل اونیل به قتل رسیده پیدا شده. هم زمان به نظر هیچ کس نمیدونه اونیل کجاست. میبینی به کجا منتهی میشه؟”
خیلی خوب فهمیدم. احساس بیماری در معدهام قویتر شد.
“من در مورد قتل صحبت میکنم، مارلی. میخوام از پاتریک اونیل در مورد قتل رونالد اشتاینمن بازجویی کنم. میخوام بدونم چرا اونیل به حساب اشتاینمن پول میریخت. همچنین، دلیل اینکه اونیل براش ایمیل خشمگینانه ارسال میکرد. اینطور شروع میشه: “فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی.” این به این معنی هست که باید پیداش کنم و معتقدم تو میدونی کجاست. تو قبلاً پلیس بودی، مارلی، بنابراین روش کار پلیس رو میدونی. اگر از گفتن به من امتناع کنی، این یک جرمه.”
سرم رو تو دستهام گرفتم. فقط میتونستم حقیقت رو به اولدنبرگ بگم. این چیزی نبود که میخواست بشنوه.
“باور کن، اولدنبرگ، من کاملاً باهات رو راستم. هیچ تصوری ندارم که اونیل کجاست. بله، مشتری من همسر اونه. تنها چیزی که میدونه اینه که شوهرش جایی پنهان شده.”
“خوب. یه چیز دیگه، مارلی. باید از خانم اونیل بازجویی کنم، اما نمیتونم پیداش کنم. هر وقت تماس میگیرم دستگاه پاسخگو جواب ميده.” اولدنبرگ گفت: “به کمکت نیاز دارم. “
“خوب، اولدنبرگ.” جواب دادم: “ببینم چیکار میتونم بکنم.”
در سفر به خیابان ۴۳ شرقی، به اطلاعاتی که قبلاً میدونستم فکر کردم. یک ورق سفید از دفترچهام برداشتم و اطلاعاتی که ازشون مطمئن بودم و سؤالاتی که نیاز به پاسخ داشتن رو نوشتم.
میدونستم اونیل زمانی بین شنبه شب تا صبح یکشنبه ناپدید شده. رئیسش، اشتاینمن رو دوست نداشت و جمعه باهاش بحث کرده بود. همچنین، یک ایمیل خشمگینانه به اشتاینمن فرستاده بود. اونیل پرداختهای زیادی به اشتاینمن و وان زندت انجام داده بود. به پوکر علاقه داشت. شخصی به خونهاش اومده بود و هارد کامپیوترش رو دزدیده بود. حالا پلیس جسد استینمن رو در صندوق عقب ماشین اونیل پیدا کرده بود.
از چی اطمینان کمتری داشتم؟ اونیل چی میدونست که اون رو به خطر مینداخت؟ اشتاینمن هم همین رو میدونست؟ اونیل در پوکر شکست سنگینی خورده بود؟ ستارهی اقیانوس در مشکلاتی بود؟ چی میتونست توضیح این پرداختها به اشتاینمن و وان زندت باشه؟ و بالاخره، مردی مثل اونیل میتونست بکشه؟ هرچه بیشتر بهش فکر میکردم، میفهمیدم ستارهی اقیانوس باید کلید تمام سؤالات باشه.
به خانم اونیل در آپارتمان دخترش زنگ زدم. گفتم: “گفتید وقتی شوهرتون ناپدید شد، ماشینش رو برد.”
“درسته.” جواب داد: “ تو خیابان پارک نشده.”
“متأسفانه اخبار وحشتناکی دارم. امروز صبح، جسد استینمن در صندوق عقب ماشین شوهرتون پیدا شده.”
یک جیغ از پشت تلفن شنیدم، بعد هیچی.
“هنوز اونجایی؟” پرسیدم.
آرام گفت: “بله. وحشتناکه. باورم نمیشه. خوب حالا چه اتفاقی میفته؟”
توضیح دادم: “پلیس حالا دنبال شوهرته. متأسفم، اما باید با پلیس صحبت کنید.”
خانم اونیل جواب داد: “متوجه شدم هیچ انتخابی ندارم. اما یک شرط دارم. جلسه باید در دفتر شما در خیابان ۴۳ شرقی باشه.”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Death by the Hudson River
It was midday before I got back to East 43rd Street. I picked up a snack at Grand Central Station before returning to the office. It hadn’t taken Stella long to find phone numbers for Van Zandts. There were over fifty in all of New York City.
“OK, Stella. We can share this job,” I said. “I’ll take the first phone book and you can start on the second. Say you’re an old friend of O’Neill’s and that you’re trying to find him.”
It was slow and boring work, but I felt it would be worth it in the end. “Good afternoon. Is this Mr. Van Zandt? If I could have a minute of your time?… You see, I’m trying to find an old friend of mine, Patrick O’Neill… Would you know him?… No? OK. Thanks for your time.”
As the calls continued, I wasn’t feeling too hopeful. Then I got an answering machine. I listened to the message: “I’m sorry I can’t get to the phone right now. Leave a message or phone 212-555-01230.”
I called the number. The phone was answered after a couple of rings. First the sound of jazz music, then a voice: “Frankie’s Cocktail Lounge.”
“Good afternoon. Is that Mr. Van Zandt?” I asked.
“Hold on…” I heard the guy shout above the noise, “Frank! Call for you.”
Could this finally be the right Van Zandt? I waited patiently.
“Frank Van Zandt speaking.”
“If I could have a moment of your time, Mr. Van Zandt,” I began. “I’ve lost the phone number and address of an old friend, Patrick O’Neill. Would you know how I could find him?”
“Oh yeah? I might. Who’s asking?” replied Van Zandt.
Not very welcoming, I thought. Time to tell another lie.
“The name’s Marley. I’m an old college friend. Patrick and I were at accounting school together.”
“If you’re so clever, mister, look in the phone book. And don’t call again,” he added, then put the phone down.
The line went dead - clearly this guy didn’t like me asking after O’Neill. This time I felt I was in luck. Perhaps I should visit Frankie’s Cocktail Lounge. Before I could organize anything, the phone rang. I picked it up and heard that voice from the past again - Captain Oldenberg.
“Marley!” he shouted. “Your line’s been busy for ages. Could I have a minute of your valuable time?”
“Sure. Go ahead.” I replied, holding the phone away from my ear.
“Get yourself to the 79th Street Boat Basin. I got something to show you.” He laughed.
When Oldenberg laughs, it usually means bad news.
“OK. But why? What’s going on?” I asked.
“It’s a surprise. But I want you here now,” Oldenberg ordered.
I told Stella what was happening. She gave me a smile and said, “Don’t get mad at Oldenberg. Remember, we may need his help.”
I was back on the subway again, this time to West 79th Street. I walked the two blocks from the subway station west toward the Hudson River, and crossed the Riverside Park to the boat basin. From here you could see across the river to New Jersey. The temperature had dropped and the sky was full of heavy gray clouds. A cold wind started to blow from the west.
All around the boat basin were houseboats. I’ve heard it’s the cheapest way to live in this city. Ahead I could see NYPD cars in a parking lot near the river. As I got closer, an NYPD cop stopped me and said, “Sorry, sir. You can’t enter.
“The name’s Marley. Captain Oldenberg’s expecting me,” I replied.
“OK. Come with me and we’ll find the captain,” said the cop.
Oldenberg was standing in the parking lot behind a Chevrolet Impala. He was smiling, which always made me feel uncomfortable.
“Take a look at this,” said Oldenberg, waving at the car.
Oldenberg moved to the back of the car and opened the trunk. Inside was a dead man.
Oldenberg called to the police doctor. “Could you show me his face again, Doc?” he asked. “OK, Marley, time for your surprise!
The NYPD doctor was wearing a suit of white material over her clothes, and white plastic gloves and shoes. She carefully took the dead man’s head in her hands and moved it round so we could see the face. His skin was gray and his mouth was open. Between his eyes was a hole.
“Marley, meet Ronald Steinmann. Doc, would you tell Mr. Marley what you know?” said Oldenberg.
“I’d say he’s been dead about two or three days. A single shot to the head. You see these cuts around his face? This guy was hit hard a number of times before he died. Can’t tell you much more just now,” the police doctor told me.
Heavy rain began to fall. I was feeling sick. Although I’ve seen dead bodies before, I still get that same horrible feeling.
“I just checked the license plate. This car belongs to Mr. Patrick O’Neill, Henry Street, Brooklyn. We need to talk, Marley,” said Oldenberg. “And I guess you need a drink. Let’s go somewhere warmer.”
Oldenberg took me to the Boat Basin Cafe, where he ordered me a double Scotch. The drink was just the right medicine.
“Marley, I got an idea and I think I may be right. Your client could be Patrick O’Neill, an accountant with Ocean Star Finance? Or one of his family?” he asked.
I nodded. The safest thing was to listen and see what Oldenberg wanted.
“Steinmann disappeared some time on Friday afternoon. I’ve been asking questions at Ocean Star. On Friday morning, people heard Steinmann and O’Neill arguing. This was no conversation between friends. People said it was more like a fight. It was behind closed doors so they couldn’t say what they were arguing about. Today Steinmann is found in O’Neill’s car, murdered. At the same time nobody seems to know where O’Neill is. You see where this is leading?”
I understood very well. The sick feeling in my stomach started to get stronger.
“I’m talking murder, Marley. I want to question Patrick O’Neill about the murder of Ronald Steinmann. I want to know why O’Neill was paying money into Steinmann’s account. Also, the reason why O’Neill had sent him an angry email. It began, ‘I didn’t think you could be so stupid.’ That means I have to find him and I believe you know where he is. You used to be a cop, Marley, so you know the way the police work. If you refuse to tell me, that’s a crime.”
I held my head in my hands. I could only tell Oldenberg the truth. That wouldn’t be what he wanted to hear.
“Believe me, Oldenberg, I’m being completely straight with you. I have no idea where O’Neill is. Yes, my client is his wife. All she knows is that her husband is hiding somewhere.”
“OK. Another thing, Marley. I have to question Mrs. O’Neill, but I can’t find her. I just get the answering machine every time I call. I need your help,” said Oldenberg.
“OK, Oldenberg. I’ll see what I can do,” I replied.
On the journey back to East 43rd Street, I thought about the information I already knew. I took a fresh page in my notebook and wrote down the facts I knew for sure and the questions that needed answers.
I knew O’Neill had disappeared sometime between Saturday night and Sunday morning. He didn’t like his boss, Steinmann, and on Friday he’d argued with him. Also, he had sent an angry email to Steinmann. O’Neill had made large payments to Steinmann and Van Zandt. He was interested in poker. Someone had broken into his house and stolen the hard drive of his computer. Now the police had found Steinmann dead in the trunk of O’Neill’s car.
What was I less sure about? What did O’Neill know which put him in danger? Had Steinmann known the same thing? Had O’Neill lost heavily at poker? Was Ocean Star in difficulties? What could explain those payments to Steinmann and Van Zandt? And finally, could a guy like O’Neill kill? The more I thought about it, Ocean Star had to be the key to all the questions.
I called Mrs. O’Neill at her daughter’s apartment. “You said that your husband took his car when he disappeared,” I said.
“That’s right. It’s not parked in the street,” she replied.
“I’m afraid I have some terrible news. This morning, Steinmann’s body was found in the trunk of your husband’s car.
I heard a scream over the phone, then nothing.
“Are you still there?” I asked.
“Yes,” she replied quietly. “This is just awful. I can’t believe it. So what happens now?”
“The police are now looking for your husband,” I explained. “I’m sorry, but you’ll have to talk to the police.”
“I realize I don’t have any choice,” replied Mrs. O’Neill. “But there’s one condition. The meeting should be at your office on East 43rd Street.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.