سرفصل های مهم
دهکدهی شرقی
توضیح مختصر
مردانی قبل از مارلی اونیل رو پیدا میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
دهکدهی شرقی
منطقه جستجوی ما گسترده بود - همه چیز بین خیابان چهارم و خیابان D، بعد همه چیز بین خیابان هاستون شرقی و خیابان چهاردهم شرقی. در اون منطقه چهارده خیابان و هشت خیابان وسیع واقع شده. حالا دو دو تا چهار تا کن - حدوداً هشتاد بلوک میشه. خبر خوب این بود که اگر اونیل در هتلی در این منطقه اقامت داشت، به گفتهی وان زندت: جاهای زیادی برای بررسی نداشتیم. بیشتر هتلها یا در امتداد خیابان سوم یا خیابانهای واقع در اون هستن.
دو مشکل وجود داشت؛ اول، اونیل چه نوع هتلی انتخاب کرده؟ جایی شلوغ، در خیابان شلوغی که مورد توجه واقع نشه؟ یا جایی آرامتر و بنیادیتر، با فعالیت کمتر رو ترجیح داده؟ مکانی که زیر نظر گرفتن و گوش دادن راحتتر باشه. دوم، چطور میفهمیدیم تو اون هتل اقامت داره؟ با اسم خودش در هتل چکاین کرده و چطور میتونستیم مسئول پذیرش هتل رو وادار کنیم به ما بگه اونجاست یا نه؟ پذیرش هتل اطلاعاتی در مورد میهمانان به افراد غریبه نمیده.
بنابراین یک نقشه داشتیم - من میگفتم با اونیل جلسه کاری دارم. برای اینکه کمک کنیم مسئولان پذیرش این داستان رو باور کنن، از استلا خواستم اطلاعاتی برای شرکت “حسابداری پاتریک اونیل” تولید کنه. عکسی از اونیل جلو بود که طوری میگرفتمش که مسئول پذیرش بتونه صورتش رو ببینه.
بارها خودم رو در هتلها معرفی کردم و با مسئولان پذیرش صحبت کردم. “ببخشید، اسم من مارلیه. با پاتریک اونیل جلسهای دارم. میتونید با اتاقش تماس بگیرید و بهش بگید: “من در پذیرش هستم؟”
در مکانهای گرانقیمت که پر از توریست و بازرگان بود، هیچ شانسی نداشتیم. بعد از پرسیدن از چند نفر، میدونستیم انتظار چه جوابهایی رو داشته باشیم: “ببخشید، آقا. هتل درستی اومدید؟… ای کاش میتونستم کمکتون کنم، اما … “
ساعت به ساعت، منطقهی جستجوی ما گستردهتر شد. از خیابان سوم، به عمق مرکز دهکده شرقی، به سمت شهر الفبا جلوتر رفته بودیم.
در بعضی از مکانهای ارزانقیمت، مسئولان پذیرش کمتر صبور بودن: “کسی به این اسم اینجا نمیمونه، آقای. ببینید، آقا، من فقط اینجا کار میکنم. این وظیفه من نیست که صورتها رو به یاد بیارم.”
تا اوایل شب ادامه دادیم. شش و نیم بود، زیاد تا غروب وقت نمونده بود و آسمان غرب به رنگ صورتی در میاومد. فقط یک یا دو جای دیگه برای بررسی در شهر الفبا مونده بود. هتل بعدی، مسافرخانه مادیگان در خیابان B، به نظر مکانی زشت و کثیف میرسید، اما مسئول پذیرش کمک کرد.
من سؤالات معمول رو پرسیدم و مطمئن شدم که بتونه عکس اونیل رو ببینه. بعد سورپرایز - از نگاه روی صورتش فهمیدم چیزی میدونه. گفت: “مطمئناً این مرد رو میشناسم. اما نه با اسم اونیل. نمیدونم اجازه دارم بگم یا نه.”
مجوز تحقیقاتم رو نشونش دادم و گفتم: “واقعیت اینه که جان این مرد در خطره. من برای خانوادهاش کار میکنم و باید سریع پیداش کنیم، قبل از اینکه شخص دیگهای این کار رو بکنه.”
حرفم رو باور کرد و برگشت تا کامپیوتر رو چک کنه. گفت: “بله، اینجاست. یک شب موند و دیروز رفت. اسمی که داده برندان توهی بود.”
“میتونید بیشتر به من بگید؟” پرسیدم. “مهمانی داشت؟ وقتش رو چطور سپری میکرد؟”
“خوب، اتاقی در خیابان خواست. به نظر مهم بود. هیچ مهمانی نداشت و بیشتر وقتش رو در اتاقش میگذروند. فکر میکنم داشت خیابون رو تماشا میکرد. یا این چیزی بود که من وقتی به پنجرهاش نگاه میکردم، فکر میکردم.”
گفتم: “ممنونم. واقعاً کمک کردید.”
گفت: “میتونید از اون یکی هتل ما سؤال کنید. من میتونم قبلاً تماس بگیرم تا بهشون بگم منتظر شما باشن. اسمش مترو هست، در خیابان C بین ۳ و ۴.”
“لطفاً.” جواب دادم: “اگر میتونید.”
وقتی بیرون اومدیم، به جو گفتم: “بالاخره داریم به جایی میرسیم. فکر میکنم میدونم چیکار میکنه. فقط یک شب یک جا میمونه، بعد میره یه جای دیگه.”
جو یکمرتبه جلوی یک در رو به خیابان ایستاد. “نات، اون ماشین رو اون طرف خیابون میبینی؟”
“مشکیه؟” پرسیدم.
“خودشه. فکر میکنم قبلاً دیدمش.” جو ادامه داد: “بیرون دفتر تو، اما نمیتونم خیلی مطمئن باشم.”
با دقت ماشین رو بررسی کردم. یک لکسوس که هزینهی زیادی داره. سه نفر با عینک تیره داخل بودن. هوا رو به تاریکی بود و من هیچوقت مردهایی که شب عینک آفتابی میزنن رو دوست ندارم. احساس وحشتناکی داشتم که این آدمها به معنی دردسر هستن.
بعد راننده به طرف ما نگاه کرد و ماشین به سرعت در امتداد خیابان حرکت کرد. در نور کم، نتونستم پلاکش رو بخونم.
“چی فکر میکنی، رئیس؟” جو پرسید. “دارن ما رو دنبال میکنن:
چراغهای خیابان حالا روشن شده بودن. زیر نور زرد اونها میتونستم جواب سؤال جو رو ببینم. در جاده کنار ماشین جو یک چاقو بود. دو تایر هوا نداشتن، بنابراین رانندگی غیرممکن بود.
حالا فهمیده بودم چه خبره. اون مردها ما رو دنبال کرده بودن، به امید اینکه اونها رو به اونیل هدایت کنیم. میدونستن هتلها رو چک میکنیم و مترو آخرین هتل این منطقه بود. میخواستن مطمئن بشن که اول میرسن اونجا.
دویدیم اون طرف به خیابان C، ولی وقت ارزشمندمون رو از دست میدادیم. مترو، مثل آخرین هتل، طوری به نظر میرسید انگار هیچ کس ازش مراقبت نمیکنه. هرچند مسئول پذیرش، خوشبرخورد بود و با لبخند از ما استقبال کرد.
گفت: “سلام، من جینا هستم. “نیاز نیست عجله کنید. ما گرفتیم - “
حرفش رو قطع کردم و گفتم: “مسئول پذیرش در مادیگان تازه با شما تماس گرفت و بهتون گفت منتظر ما باشید. ما دنبال پاتریک اونیل هستیم. جونش در خطره و ممکنه از اسم دیگهای استفاده کنه. کسی اونو خواسته؟” عکس اونیل رو نشونش دادم.
جینا گفت: “اوه بله. اون اینجا میمونه، اما با اسم برنارد دلانی. مرد خوب و ساکتیه. بیشتر اوقات تو اتاقش میمونه. چیزی هست که نمیفهمم. شما گروه دوم افرادی هستید که در موردش سؤال میکنن. بقیه پنج دقیقه پیش رفتن اتاقش، اما همین حالا خارج شدن.”
“کدوم بقیه؟” فریاد زدم.
جواب داد: “سه مرد با کت و شلوار مشکی و عینک تیره. فکر کردم همونهایی هستن که منتظرشون هستم.”
“اونیل با اونها رفت؟” پرسیدم.
جینا جواب داد: “نه.”
“وای خدای من! شماره اتاق رو سریع بده به من! “ فریاد زدم. “امیدوارم خیلی دیر نکرده نباشیم!”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The East Village
Our search area was wide - everything between Fourth Avenue and Avenue D, then everything between East Houston Street and East 14th Street. Within that area are fourteen streets and eight avenues. Now do the math - that makes around eighty blocks. The good news was that if O’Neill was staying in a hotel in the area, like Van Zandt said, we didn’t have too many places to check. Most of the hotels are either along Third Avenue or the streets off it.
There were two problems. First, what sort of hotel would O’Neill choose? Somewhere busy, on a crowded street where he wouldn’t be noticed? Or would he prefer somewhere quieter and more basic, with less activity? A place where it would be easier to watch and listen. Second, how would we find out if he was staying there? Would he check in under his own name and how could we get the hotel receptionist to tell us if he was there? Hotel receptionists don’t give information about their guests to complete strangers.
So we had a plan - I’d say I had a business meeting with O’Neill. To help receptionists believe the story, I’d asked Stella to produce some company information for “Patrick O’Neill Accounting”. There was a photo of O’Neill on the front, which I’d hold so the receptionist could see his face.
Time after time at hotels I introduced myself and spoke to the receptionists. “Excuse me, my name’s Marley. I have a meeting with Patrick O’Neill. Would you call his room to tell him ‘I’m at reception?”
We had no luck at the more expensive places, which were full of tourists and business people. After asking at a few, we knew what sort of answers to expect: “I’m sorry, sir. Do you have the correct hotel?… I wish I could help you, but…”
Hour after hour, our search area grew wider. We had moved away from Third Avenue, deeper into the center of the East Village, toward Alphabet City.
At some of the cheaper places, the receptionists were less patient: “We got nobody by that name staying here, mister… Look, mister, I just work here. It’s not my job to remember faces.”
We continued until early evening. It was six thirty, not long before sunset, and the sky in the west was growing pink. We just had one or two more places to check in Alphabet City. The next hotel, the Madigan Inn on Avenue B, looked like an ugly, dirty place, but the receptionist was helpful.
I asked the usual questions and made sure that she could see O’Neill’s photo. Then the surprise - I could see from the look on her face that she knew something. “Sure I know the guy,” she said. “But not by the name of O’Neill. I don’t know if I’m allowed to say…”
I showed her my investigator’s license and said, “The truth is, this guy’s life is in danger. I’m working for his family and we need to find him quickly, before someone else does.”
She believed me and turned to check the computer. “Yeah, there he is,” she said. “He stayed for one night and checked out yesterday. The name he gave was Brendan Touhey.”
“Can you tell me anything more?” I asked. “Did he have any visitors? How did he spend his time?”
“Well, he asked for a room on the street. That seemed to be important. He didn’t have any visitors and spent most of the time in his room. I think he was watching the street. Or that’s what I thought when I looked up at his window.”
“Thanks,” I said. “You’ve been really helpful.”
“You could ask at our other hotel,” she said. “I could phone ahead to tell them to expect you. It’s the Metro, on Avenue C between 4th and 3rd.”
“Please. If you would,” I replied.
As we left, I said to Joe, “At last we’re getting somewhere. I think I know what he’s doing. Just staying a night at one place, then moving on.”
Joe suddenly stopped in front of the door to the street. “Nat, you see that car just across the street?”
“The black one?” I asked.
“That’s it. I think I’ve seen it before. Outside your office, but I couldn’t be too sure,” Joe went on.
I studied the car carefully. A Lexus, which costs serious money. Three guys with dark glasses were inside. It was starting to get dark and I’ve never liked guys who wear sunglasses at night. I had a horrible feeling that those people meant trouble.
Then the driver looked toward us and the car quickly moved along the avenue. In the poor light, I couldn’t read the license plate.
“What do you think, boss?” asked Joe. “Are they following us:
The streetlights had now come on. Under their yellow light I could see the answer to Joe’s question. On the road beside Joe’s car was a knife. There was no air in two of the tires so it was impossible to drive.
Now I realized what was happening. Those guys had followed us, hoping we would lead them to O’Neill. They knew we were checking hotels, and the Metro was the last one in the area. They wanted to make sure they got there first.
We ran across to Avenue C, but we were losing valuable time. The Metro, like the last hotel, looked as if nobody cared for it. The receptionist, though, was friendly and welcomed us with a smile.
“Hi, I’m Gina,” she said. “You guys didn’t need to hurry. We got-“
I stopped her and said, “The receptionist at the Madigan just phoned ahead and told you to expect us. We’re looking for Patrick O’Neill. He’s in danger and might be using a different name. Has anyone asked for him?” I showed her O’Neill’s photograph.
“Oh yes,” said Gina. “He’s staying here, but under the name of Bernard Delaney. Nice, quiet guy. He stays in his room most of the time. There’s something I don’t understand. You’re the second group of people asking about him. The others went up to his room five minutes ago, but they just left.”
“What others?” I shouted.
“Three guys in black suits and dark glasses,” she replied. “I thought they were the ones I was expecting.”
“Did O’Neill leave with them?” I asked.
“No,” Gina replied.
“Oh my God! Give me the room number quick!” I shouted. “I hope we’re not too late!”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.