سرفصل های مهم
ورود
توضیح مختصر
کارا با مادر و برادرش برای تعطیلات رفتن سالن جغد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
ورود
کارا سرش رو از پنجرهی ماشین برد بیرون و به ماشینهای دیگه که در بزرگراه از کنارشون رد میشدن، نگاه کرد. این ماشینها کجا بودن؟ کجا میرفتن؟ و آدمهایی که داخل ماشینها نشسته بودن، کی بودن و به چی فکر میکردن؟
گاهی مامان از ماشینهای جلو سبقت میگرفت و کارا زمان داشت داخل اونها رو نگاه کنه. کارا به مرد و زنی که در فورد مشکی بحث میکردن، لبخند زد. احتمالاً دربارهی چیز احمقانهای بحث میکردن. کارا فکر کرد عجیبه. مردم همیشه دربارهی چیزهایی بحث میکنن که مهم نیستن و دربارهی چیزهایی که مهم هستن، حرف نمیزنن. چرا؟
بعد مامان با سرعت بیشتری رانندگی کرد و یکمرتبه مرد و زن دیگه اونجا نبودن.
در ماشین بعدی که از کنارش رد شدن، یک زوج نشسته بودن. حرف نمیزدن، بلکه راحت و شاد با هم نشسته بودن. شاید به رادیو گوش میدادن. یه دختر و پسر کوچیک در صندلی عقب نشسته بودن. دختر خواب بود و پسر گیم بازی میکرد. کارا فکر کرد شبیه یک خانوادهی شاد هستن. احتمالاً بعد از یک روز در ساحل یا بازدید از یک قلعه میرفتن خونه.
کارا شروع به فکر به پدر خودش کرده بود که مامان گفت: “زیاد در بزرگراه نخواهیم بود.”
“دوره؟” مارتین که در صندلی عقب خمیازه میکشید، پرسید:
کارا برگشت و به دهن باز مارتین نگاه کرد. احساس کرد میتونه تا ته گلو و شکمش رو ببینه. خیلی خوب به نظر نمیرسید.
کارا به مامان نگاه کرد. “چرا نمیتونیم به یه تعطیلات واقعی بریم؟” پرسید:
مامان جواب داد: “این یک تعطیلات واقعیه. عاشقش میشید.”
کارا نمیدونست برای تعطیلات کجا میرن.
سورپرایز مامان بود. ۵ روز قبل یکمرتبه تصمیم گرفته بود یک هفته برن مسافرت. کارا تصور کرده بود در ساحلی در اسپانیا دراز کشیده، در خیابانهای ریو میرقصه، و در نیویورک خرید میکنه. ولی وقتی از جلوی فرودگاه رد شدن، متوجه شد که مامان نقشهی متفاوتی داره. ایدهی مامانش برای تعطیلات احتمالاً یک هفته داخل یک کاروان در مزرعهای مرطوب بیرون شهر ساحلی غمانگیز بود.
وقتی از اتوبان خارج شدن و در ییلاقات حومهی شهر جلوتر رفتن، ناامیدی کارا بیشتر شد. از شهر و روستاهای کوچکی رد شدن ولی کمی بعد فقط مزارع اطرافشون بود و هیچ ماشین دیگهای در جاده نبود. بعد مامان ماشین رو نگه داشت.
“رسیدیم؟مارتین پرسید:
من گرسنمه.”
کارا به بیرون از پنجره نگاه کرد ولی حالا هوا داشت تاریک میشد و نمیتونست چیز زیادی ببینه. مامان نقشهای از زیر صندلی در آورد و سعی کرد ببینه کجا هستن.
“گم شدیم، مگه نه؟” کارا گفت:
مامان جواب داد: “زیاد گم نشدیم.” ولی کارا حرفش رو باور نکرد.
“چرا از تلفنت استفاده نمیکنی؟”کارا گفت:
مامان به کارا لبخند زد. مامان گفت: “ایدهی خوبیه.” ولی وقتی تلفنش رو از کیفش در میآورد، حالت قیافش تغییر کرد. گفت: “آه،
آنتن نمیده.”
“باورم نمیشه!”
کارا داد زد:
بعد موبایل خودش رو درآورد تا کنترل کنه. مامان حق داشت. مایلها از نزدیکترین روستا فاصله داشتن و نمیتونستن برای کمک به کسی زنگ بزنن.
یکمرتبه مارتین به پشت صندلی کارا لگد زد. کارا برگشت و یکی از اون نگاههای “میکشمت” رو به برادرش انداخت. همزمان وقتی مامان ماشین رو روشن میکرد، مارتین به خواهرش لبخند زد.
مامان گفت: “بیایید ادامه بدیم. مطمئنم یک تابلوی جاده یا یک خونه یا . یک باجهی تلفن پیدا میکنیم.”
به آرومی در جادههای باریک ییلاقات رانندگی کردن. چند مایل چراغهای ماشین درختهای کنار جاده رو روشن کردن. بعد یکمرتبه درختها ناپدید شدن و تنها چیزی که میتونستن ببینن، جادهی روبروشون بود. به نظر مایلها و مایلها ادامه داشت.
بعد از ۲۰ دقیقه به یک چهارراه رسیدن. مامان ماشین رو نگه داشت و کارا دنبال یک تابلوی جاده گشت ولی نتونست چیزی ببینه.
مامان با اضطراب گفت: “باید تابلویی باشه.”
کارا گفت: “شاید افتاده. من دنبالش میگردم.”
کارا داشت دستهی در ماشین رو میکشید که یکمرتبه صورت یک سگ بزرگ قهوهای کنار پنجره پیدا شد. دندونهاش رو نشون میداد و پارس میکرد و زوزه میکشید. چشمهاش وحشیانه به کارا خیره شده بودن چراغ قرمزی روی قلادهاش برق میزد. کارا سریعاً دستهی در رو ول کرد و بازوهای مادرش رو دور خودش احساس کرد.
“مکس!”
صدایی از تاریکی داد زد : و چند ثانیه بعد یک مرد درشت پیدا شد. سگ رو از ماشین دور کرد و از پنجره به داخل ماشین نگاه کرد. بعد چیزی گفت که کارا تونسته بشنوه.
کارا به مادرش نگاه کرد تا اجازهی باز کردن پنجره رو بگیره. مادرش با سر تأیید کرد و کارا پنجره رو کمی باز کرد. مرد خم شد به طوری که نزدیک کارا بود.
مرد گفت: “نگران نباشید سگ آسیبی به شما نمیزنه. مکس آدمها رو دوست داره.”
کارا به سگ که دور ماشین میدوید، نگاه کرد چراغ قرمز روی قلادهاش برق میزد و بعد دوباره به مرد نگاه کرد. حدوداً ۴۰ ساله بود با موهای مشکی. یک کت مشکی پوشیده بود و وقتی لبخند میزد، کارا میتونست دندانهای بینقصش رو ببینه. فکر کرد فوقالعاده بینقص هستن. کارا از مردی که دندانهای بینقصی داشت، خوشش نیومد.
“گم شدید؟” مرد پرسید:
مامان جواب داد: “بله، گم شدیم. دنبال … “
“سالن جغد میگردید؟” مرد گفت:
“درسته. “از کجا فهمیدید؟” “ مامان پرسید:
“تنها جای این اطراف هست.
مرد جواب داد:
البته جدای از خونهی من. من هوارد هستم.”
کارا متوجه شد وقتی مامان اسم مرد رو شنید، به نظر آسودهتر شد. گفت: “سلام، هوارد. از دیدنت خوشحالم.”
مرد که به جاده اشاره میکرد، گفت: “یک زمانهایی یک تابلوی اینجا بود ولی در طوفان سال گذشته افتاد. صاف برو جلو و بعد از ۸۰۰ متر بپیچ به سمت چپ. از اون جاده برو پایین و به سالن جغد میرسی. از اقامتت لذت ببر.”
مامان از مرد تشکر کرد و رانندگی کردن. کارا برگشت و نگاه کرد و ناپدید شدن مرد در تاریکی رو تماشا کرد. کمی بعد تنها چیزی که میتونست ببینه، نور قرمز قلادهی سگ بود.
“اونجاست.” مامان یکمرتبه گفت:
ماشین پیچید سمت چپ و از یک مسیر پر دستانداز که مارتین رو بیدار کرد، پایین رفتن.
“کجاییم؟” مارتین خوابآلود پرسید:
مامان گفت: “رسیدیم و به تابلوی چوبی که کنار یک دروازهی فلزی بزرگ آویزون بود، نگاه کرد. تصویری از یک جغد و اسم “تالار جغد” روی تابلو بود.
مامان لبخند زد و رو کرد به کارا.”لطفاً میتونی دروازه رو باز کنی، عزیزم؟” گفت:
“چرا من؟”
کارا وقتی از ماشین پیاده میشد و در رو با صدای بلند پشت سرش میبست، گفت:
بیرون هوا سرد بود و خیلی ساکت. کارا اطرافش رو نگاه کرد، ولی نتونست چیزی در تاریکی ببینه. وقتی به طرف دروازه میرفت، صدای جغدی رو شنید و صدای چیزی که در میان بوتهها حرکت میکرد. یکمرتبه کارا فکر کرد احساس میکنه یک نفر یا یک چیز تماشاش میکنه. وقتی رسید دروازه با خودش گفت: “باید جغد باشه.” از اون طرف دروازه میتونست اشکال چند تا ساختمون کوچیک و یک ساختمان بزرگ رو ببینه. رسیده بودن، ولی کارا نمیدونست کجا هستن. فقط دو تا چیز رو میدونست: اسم اون مکان تالار جغد بود و مشکلی وجود داشت.
وقتی کارا دروازه رو باز میکرد، دروازه صدا داد. بعد کارا برگشت و به مامانش توی ماشین دست تکون داد. مامان با مارتین که در صندلی عقب لبخند میزد از دروازه رد شد و در مسیر ماشینرو کنار دو تا ماشین دیگه پارک کرد. وقتی کارا داشت دروازه رو میبست، فکر کرد صدایی شنید که توی گوشش زمزمه کرد.
“کارا! کمکم کن. بزار برم.” صدا گفت:
ولی وقتی کارا برگشت، هیچکس اونجا نبود.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Arrival
Kara leant her head against the car window and looked out at the other cars driving past on the motorway. Where had the cars been? Where were they going? Who were the people sitting inside them and what were they thinking?
Sometimes Mum passed the cars in front and Kara had time to look inside. Kara smiled at a man and woman having an argument in a black Ford. They were probably arguing about something stupid. It’s strange, Kara thought. People always argue about things that are not important and then they don’t talk about the things that are important. Why?
Then Mum drove faster and suddenly the man and woman were gone.
In the next car they passed, a couple were sitting in the front. They were not talking but they looked relaxed and happy together. Maybe they were listening to the radio. A young girl and boy were sitting in the back seat.
The girl was asleep and the boy was playing a video game. They looked like a happy family, Kara thought. They were probably going home after a day at the beach or a visit to a castle.
Kara had started thinking about her own dad when Mum said, ‘We won’t be on the motorway much longer.’
‘Is it far?’ Martin asked, yawning in the back seat.
Kara turned and looked into Martin’s open mouth. She felt like she could see all the way down his throat to his stomach. It did not look very nice.
Kara looked at Mum. ‘Why can’t we go on a real holiday?’ she asked.
‘This is a real holiday,’ Mum replied. ‘You’ll love it.’
Kara did not know where they were going for their holiday.
It was Mum’s surprise. Five days ago she had suddenly decided that they were going away for a week. Kara had imagined lying on a beach in Spain, dancing in the streets of Rio, shopping in New York. But when they drove past the airport, she realized that Mum had a different plan. Her mum’s idea of a holiday was probably a week inside a caravan in a wet field outside a sad seaside town.
Kara’s disappointment grew when they left the motorway and drove further into the countryside. They passed through a small town and some villages, but soon there were only fields around them and there were no other cars on the road. Then Mum stopped the car.
‘Are we there?’ Martin asked. ‘I’m hungry.’
Kara looked out of the window but it was getting dark now and she could not see much. Mum took a map from under the seat and tried to find where they were.
‘We’re lost, aren’t we?’ Kara said.
‘Not very lost,’ Mum replied. But Kara did not believe her.
‘Why don’t you use your phone?’ Kara said.
Mum smiled at Kara. ‘Good idea,’ Mum said. But as she took her phone from her bag her expression changed. ‘Oh,’ she said. ‘There’s no signal.’
‘I don’t believe it!’ Kara cried. Then she took out her own phone to check. Mum was right. They were miles from the nearest village and they could not phone anyone for help.
Suddenly Martin kicked the back of Kara’s seat. Kara turned and gave her brother one of her ‘I’m-going to-kill-you looks. Martin smiled at his sister at the same time as Mum started the car.
‘Let’s go on,’ Mum said. ‘I’m sure we’ll find a road sign or a house. or a phone box.’
They drove slowly down the narrow country roads. For a few miles the car’s headlights lit up the trees on both sides of the road. Then suddenly the trees disappeared and all they could see was the road in front of them. It seemed to go on for miles and miles.
After twenty minutes they came to a crossroads. Mum stopped the car and Kara looked for a road sign but she could not see one.
‘There must be a sign,’ Mum said nervously.
‘Maybe it fell over,’ said Kara. ‘I’ll look.’
Kara was pulling the car door handle when suddenly the face of a large brown dog appeared at the window. It was showing its teeth and barking and growling. Its eyes were staring wildly at Kara and there was a red light flashing on its collar. Kara quickly let go of the handle and felt her mum’s arms around her.
‘Max!’ shouted a voice from the darkness and a few seconds later a large man appeared. He pulled the dog away from the car and looked in through the window. Then he said something that Kara could not hear.
Kara looked at her mum for permission to open the window. Mum nodded and Kara opened it a little. The man leant down so he was close to Kara.
‘Don’t worry - the dog won’t hurt you,’ the man said. ‘Max loves people.’
Kara looked at the dog running in circles around the car, the red light flashing on his collar, and then she looked back at the man. He was about forty years old with black hair. He wore a black jacket and when he smiled Kara could see his perfect teeth. They were too perfect, she thought. Kara did not like the man with the perfect teeth.
‘Are you lost?’ the man asked.
‘Yes, we are,’ Mum replied. ‘We’re looking for-‘
‘Owl Hall?’ the man said.
‘That’s right. How did you know?’ asked Mum.
‘It’s the only place around here.’ the man replied. ‘Apart from my house, of course. I’m Howard, by the way.’
Kara noticed that Mum seemed to relax when she heard the man’s name. ‘Hello, Howard. Nice to meet you,’ she said.
‘There was a sign here once,’ said the man, pointing up the road, ‘but it fell down in the storms last year. Go straight ahead and after 800 metres you’ll see a turning to the left. Go down the road and you’ll come to Owl Hall. Enjoy your stay.’
Mum thanked the man and they drove on. Kara looked back and watched him disappearing into the darkness. Soon the only thing she could see was the flashing red light on the dog’s collar.
‘There it is!’ Mum said suddenly.
The car turned left and they drove down a bumpy track, waking Martin up.
‘Where are we?’ Martin asked sleepily.
‘We’re here,’ Mum said, looking at the wooden sign that hung next to a large metal gate. There was a picture of an owl on the sign and the name: ‘Owl Hall’.
Mum smiled and turned to Kara. ‘Please can you open the gate for me, darling?’ she said
‘Why me?’ Kara said as she got out of the car, closing the door loudly behind her. It was cold outside and very quiet. Kara looked around her but she could not see far in the darkness. As she walked towards the gate she heard an owl calling and the noise of something moving in the bushes.
Suddenly Kara thought she could feel someone or something watching her. ‘It must be the owl,’ she told herself as she reached the gate. Through the gate she could see the shapes of several small buildings and one large building.
They had arrived but Kara did not know where they were. She only knew two things: the place was called Owl Hall and something did not feel right.
The gate creaked loudly as Kara pushed it open. Then she turned and waved to Mum in the car. Mum drove through the gate with Martin smiling in the back seat, and parked in the driveway next to two other cars. As Kara was closing the gate, she thought she heard a voice whispering in her ear.
‘Kara! Help me. Let me go!’ the voice said.
But when Kara turned round, no one was there.