یک کشف مهم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: تالار جغد / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک کشف مهم

توضیح مختصر

کارا میخواد داستان حادثه رو برای جان تعریف کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

یک کشف مهم

کارا در کلبه‌ی کوچیک رو زد و منتظر موند.

چند ثانیه بعد مردی در رو باز کرد و بهش خیره شد. زیاد مهربان به نظر نمی‌رسید.

“جان اینجاست؟” کارا پرسید:

بعد جان از پشت مرد پیدا شد. جان گفت: “مشکلی نیست، پدر. دنبال من میگرده.”

مرد به کارا گفت: “به گمونم میخوای بیای تو.”

کارا ازش تشکر کرد و وارد کلبه شد. داخل کلبه بودن عجیب بود. چندین بار از وقتی به سالن جغد اومده بودن، از جلوش رد شده بود. خیلی کوچک‌تر از خونه‌ی اصلی بود و داخل سرد بود. پشت سر جان رفت تو اتاقش.

کارا گفت: “به کمکت نیاز دارم.”

“درباره‌ی چی حرف میزنی؟جان پرسید:

چه خبره؟”

کارا کنار در ایستاد و حس عجیبی داشت.

گفت: “فکر می‌کنم مارتین رو دزدیدن. فکر می‌کنم هوارد اون رو برده و تو زیرزمین خونه‌اش زندانیش کرده. آدم‌هایی اون تو هستن و من نمی‌تونم در رو باز کنم و قول دادم هیچ وقت مارتین رو تنها نذارم. لطفاً کمکم کن.”

جان لحظه‌ای فکر کرد. بعد یک کشو باز کرد و یک چراغ‌قوه در آورد. “باشه، کارا. بیا بریم و پیداش کنیم!” گفت:

ولی کارا تکون نخورد. به تابلوی روی دیوار اتاق جان نگاه می‌کرد.

“این چیه؟” کارا پرسید:

جان به تابلو نگاه کرد و خندید. گفت: “این نقشه‌ی جزیره‌ی گنجه. قبلاً کتاب مورد علاقه‌ام بود. من جزایر رو دوست دارم. این رو میدونی.”

“و رنگ مورد علاقه‌ات چیه؟” کارا پرسید:

جان گفت: “سبز. چرا؟”

کارا به دیوارهای سبز اتاق نگاه کرد. اتاق جان به رنگ مورد علاقه‌اش بود و تابلوای از کتاب مورد علاقه‌اش هم روی دیوار بود

در خونه‌ی اصلی، رنگ اتاق کارا به رنگ مورد علاقه‌اش بود و یک نسخه از تابلوی مورد علاقه‌اش هم روی دیوار بود. سر کارا گیج رفت. چه اتفاقی براش می‌افتاد؟

بیا!”

جان که در رو باز میکرد، گفت: “

پدرش در نشیمن بود و کتاب خیلی بزرگی میخوند. وقتی از جلوش رد شدن، بالا رو نگاه کرد.

وقتی از کلبه خارج می‌شدن، پدرش گفت: “زیاد دیر نکنید. باید فردا زود بیدار شم تا کار بکنم.”

جان گفت: “قول میدم دیر نکنم، آقا.”

بعد جان دنبال کارا از مسیر پر دست‌انداز به طرف خونه‌ی روی تپه رفت. در ورودی رو باز کردن و وارد راهرو شدن. کارا هنوز هم میتونست صداهایی از زیرزمین بشنوه ولی حالا صداها بلندتر شده بودن و یک‌مرتبه کارا این صداها رو شناخت.

“صدای مامانه!

کارا زمزمه کرد:

صدای مامان و هوارده. مامان تو زیرزمین چیکار میکنه؟”

جان سعی کرد در زیر زمین رو باز کنه، ولی هنوز هم قفل بود. بعد چراغ‌قوه‌اش رو روی چند تا قفسه‌ی پشت سرشون انداخت. یک کلید از زیر یک کاسه‌ی نقره برداشت.

“از کجا می‌دونستی کلید اینجاست؟” کارا پرسید:

“من یک جاسوسم یادت میاد؟

جان جواب داد:

مطمئنی می‌خوای این کار رو بکنی؟”

“بله.

کارا گفت:

قفل در رو باز کن.”

بنابراین جان قفل در رو باز کرد. حالا صداها بلندتر شده بودن. کارا میتونست صدای مامانش رو که غمگین بود بشنوه و هوارد که سعی می‌کرد آرومش کنه.

هوارد داشت می‌گفت: “باید صبور باشی، جانت.”

“نمیتونم صبور باشم!

مامان داد زد:

این اتفاق بیش از شش ماه قبل افتاده. دیگه نمیتونم این کار رو بکنم. می‌خوام مارتین از زندگیمون بیرون بره!”

کارا دنبال جان از پله‌ها پایین رفت. نور عجیبی از زیر زمین می‌اومد و وقتی به پایین پله‌ها رسیدن، کارا می‌تونست ببینه که این نور از یک ردیف مانیتور تلویزیونی روی یک میز دراز میاد. شبیه اتاق کنترل استودیوهای تلویزیونی بود. و تصاویر متفاوتی هم روی صفحه‌ها بود ولی این تصاویر از برنامه‌های تلویزیونی نبودن. از دوربین‌های اطراف سالن جغد بودن. 8روی هر مانیتور تصویری از بخش متفاوتی از سالن جغد بود

و زیر هر مانیتور یک برچسب بود که روش نوشته بود: “ورودی”، “حیاط”، “کلبه‌ی شرقی”، “کلبه‌ی غربی”، “آشپزخونه‌ی خونه‌ی اصلی”. کارا مکث کرد. چیزی در تصویر آشپزخونه‌ی خونه‌ی اصلی در حرکت بود. کارا رفت نزدیک‌تر تا این که تونست مامان و هوارد رو ببینه که با هم در آشپزخونه‌ی سالن جغد ایستادن. میتونست حرف‌هاشون رو بشنوه.

تو به من گفتی همه چیز روبراه میشه!” مامان سر هوارد داد زد: “

هوارد جواب داد: “روبراهه. شنیدی کارا چی گفت. گفت مارتین نیست.”

مادرش جواب داد: “باید پیداش کنیم.” بعد یک‌مرتبه از اتاق خارج شد و هوارد دنبالش رفت. چند ثانیه بعد، هر دو روی یک مانیتور دیگه ظاهر شدن در حیاط راه می‌رفتن و از جلوی دوربین مخفی شده توی گوی نقره‌ای رنگ حوض رد شدن.

هوراد گفت: “با من بیا. می‌دونم چطور پیداش کنیم.”

جان دست کارا رو گرفت

و گفت: “باید بریم. فکر می‌کنم دارن میان اینجا.”

چشم‌های کارا از یک مانیتور به یک مانیتور دیگه در حرکت بودن سعی می‌کرد چیزی که میبینه رو بفهمه. بعد پشت سر جان از پله‌ها بالا رفت.

جان در زیرزمین رو قفل کرد و کلید رو گذاشت زیر همون کاسه. بعد سریع از خونه خارج شدن و از لابلای درختان دویدن تا به انبار رسیدن.

جان گفت: “بیا اینجا قایم بشیم.” بنابراین وارد انبار شدن و جان روی صندلی راحتی آبی نشست.

جان گفت: “اینجا پیدامون نمی‌کنن. هیچ دوربینی توی انبار نیست.”

“ولی مارتین کجاست؟ کارا گفت:

من فکر میکردم تو زیرزمین باشه. باید پیداش کنم.”

جان گفت: “کارا، مارتین رفته.”

“منظورت چیه؟” کارا جواب داد:

جان گفت: “منظورم اینه که دیگه نباید نگران مارتین باشی. حالا میتونی زندگی خودت رو بکنی.”

کارا روی زمین نشست و سرش رو گذاشت روی بازوهاش گفت: “تو چیزی درباره‌ی برادر من نمیدونی.”

جان گفت: “حق با توئه. بنابراین از حادثه به من بگو.

۶ ماه قبل واقعاً چه اتفاقی افتاد. به من بگو و بعد شاید من اون رو بهتر بفهمم و درک کنم. یالّا. منتظر چی هستی، کارا؟”

کارا درباره‌ی حادثه با هیچکس حرف نزده بود. حتی با مادرش هم در این باره حرف نزده بود، یا با پدرش. با پلیس یا با دکترها هم حرف نزده بود. حتی با مارتین هم حرف نزده بود. و حالا با تنها دوستش در کل دنیا وسط ییلاقات، در یک انبار قدیمی نشسته بود

و برای اولین بار می‌خواست در این باره حرف بزنه.

گفت: “باشه. بهت میگم. ولی باید قول بدی به مامان یا هوارد نگی.”

جان گفت: “قول میدم.”

بنابراین کارا چشم‌هاش رو بست و داستانش رو شروع کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

An Important Discovery

Kara knocked on the door of the small cottage and waited.

A few seconds later a man opened the door and stared at her. He did not look very friendly.

‘Is John here?’ Kara asked.

Then John appeared behind the man. ‘It’s alright, Father,’ John said. ‘She’s looking for me.’

‘I suppose you want to come in,’ the man said to Kara.

Kara thanked him and walked into the cottage. It was strange being inside it. She had passed it so many times since she had been at Owl Hall. It was much smaller than the main house and it felt cold inside. She followed John to his room.

‘I need your help,’ Kara said.

‘What are you talking about?’ John asked. ‘What’s happened?’

Kara stood by the door, feeling awkward.

‘I think Martin has been kidnapped,’ she said. ‘I think Howard has taken him and locked him in the basement of his house. There are people inside and I can’t open the door and I promised I wouldn’t leave him. Please help me.’

John thought for a moment. Then he opened a drawer and took out a torch. ‘OK, Kara. Let’s go and find him!’ he said.

But Kara did not move. She was looking at the picture on the wall of John’s room.

‘What’s that?’ Kara asked.

John looked at the picture and laughed. ‘It’s a map of Treasure Island,’ he said. ‘It used to be my favourite book. I like islands. You know that.’

‘And what’s your favourite colour?’ Kara asked.

‘It’s green,’ he said. ‘Why?’

Kara looked at the room’s green walls. John’s room was painted in his favourite colour and there was a picture from his favourite book on the wall. In the main house Kara’s room was painted in her favourite colour and there was a copy of her favourite painting on the wall. Kara’s head started going round in circles. What was happening to her?

‘Come on!’ John said, opening the door. His father was in the living room reading a very large book. He looked up as they walked past.

‘Don’t be too late,’ his father said as they left the cottage. ‘I have to get up early to work tomorrow.’

‘I promise I won’t be late, sir,’ John said.

Then John followed Kara up the bumpy track to the house on the hill. They opened the front door and walked into the hall. Kara could still hear the voices from the basement but they were louder now and suddenly she recognized them.

‘It’s Mum!’ Kara whispered. ‘It’s Mum and Howard’s voices. What is Mum doing in the basement?’

John tried opening the basement door but it was still locked. Then he shone the torch on some shelves behind them. He lifted up a key from underneath a silver bowl.

‘How did you know the key was there?’ Kara asked.

‘I’m a spy, remember?’ John answered. ‘Are you sure you want to do this?’

‘Yes!’ Kara said. ‘Unlock the door!’

So John unlocked the door and opened it. The voices were louder now. Kara could hear that Mum was upset and Howard was trying to calm her down.

‘You have to be patient, Janet,’ Howard was saying.

‘I can’t be patient!’ Mum cried. ‘It happened more than six months ago. I can’t do this anymore. I want Martin out of our lives!’

Kara followed John down the steps. There was a strange light coming from the basement and when they reached the bottom of the steps Kara could see that it was coming from a line of TV monitors on a long desk. It looked like the control room of a television studio. There were different pictures on the screens but they were not from TV shows. They were from video cameras around Owl Hall. On each monitor there was an image of a different part of Owl Hall.

And underneath each monitor there were labels which read: ‘Entrance’, ‘Courtyard’, ‘East Cottage’, ‘West Cottage’, ‘Main House Kitchen’. Kara paused. Something was moving in the ‘Main House Kitchen’ picture.

Kara moved closer until she could see Mum and Howard standing together in the Owl Hall kitchen. She could hear them talking too.

‘You told me that everything would be alright!’ Mum shouted at Howard.

‘It is alright,’ Howard replied. ‘You heard what Kara said. She said that Martin had gone.’

‘We have to find her,’ her mother replied. Then she suddenly left the room, followed by Howard. A few seconds later they both appeared on one of the other monitors - they were walking across the courtyard, past the camera hidden in the silver sphere in the pond.

‘Come with me,’ Howard said. ‘I know how we can find her.’

John took hold of Kara’s hand. ‘We have to leave,’ he said. ‘I think they’re coming here.’

Kara’s eyes were moving from monitor to monitor, she was trying to understand what she was seeing. Then she followed John back up the stairs.

He locked the basement door and left the key under the same bowl. Then they walked quickly out of the house and ran through the trees until they reached the barn.

‘Let’s hide in here,’ John said. So they entered the barn and John sat down in the blue armchair.

‘They won’t find us here,’ John said. ‘There aren’t any cameras in the barn.’

‘But where’s Martin?’ Kara said. ‘I thought he would be in the basement. I have to find him.’

‘Kara, Martin’s gone,’ John said.

‘What do you mean?’ Kara replied.

‘I mean you don’t have to worry about Martin anymore,’ John said. ‘You can live your own life now.’

Kara sat down on the ground and put her head in her arms. ‘You don’t know anything about my brother,’ she said.

‘You’re right,’ John said. ‘So tell me about ‘the incident’.

What really happened six months ago? Tell me and then maybe I’ll understand him better. Go on. What are you waiting for, Kara?’

Kara had not spoken about the incident to anyone. She had not even spoken to her mother about it or to her father. She had not spoken to the police or to the doctors. She had not even spoken to Martin.

And now, here she was, in the middle of the countryside, sitting in an old barn with her only friend in the whole world. And for the first time she wanted to speak about it.

‘OK,’ she said. ‘I’ll tell you. But you must promise not to tell Mum or Howard.’

‘I promise,’ John said.

So Kara closed her eyes and started telling her story.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.