سرفصل های مهم
داستان کارا
توضیح مختصر
کارا میگه مارتین مرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
داستان کارا
“نمیدونم از کجا شروع کنم .
گفت:
ولی به گمونم بیش از شش ماه قبل بود، در اون صبح شنبه که مامان و بابا به ما گفتن میخوان جدا بشن.
تظاهر میکردن به خاطر کار هست. مامان به من گفت: “بابا باید به عنوان بخشی از شغل جدیدش بره استرالیا.” ولی من میدونستم- مارتین میدونست- ما هر دو دلیل اصلی رفتن به استرالیا رو میدونستیم. هر دو بحث و داد و فریاد مامان و بابا رو با هم شنیده بودیم
و سکوت طولانی رو وقتی با هم حرف نمیزدن هم شنیده بودیم. مطمئن نیستم کدوم بدتر بود صدای بحث یا سکوت. و وقتی بحث میکردن یا در سکوت مینشستن، ما هر دو احساس میکردیم انگار تو اتاق نیستیم.
گاهی مامان میگفت: “بیا بعداً در این باره حرف بزنیم “ یا “جلوی بچهها نه.” ولی بیشتر اوقات دور و بر ما دعوا میکردن در حالی که ما تماشا میکردیم و چیزی نمیگفتیم. این البته باعث ناراحتی من میشد ولی مارتین کوچکتر بود و اتفاقات رو درک نمیکرد. کم کم خیلی ساکت و خیلی عصبانی شد.
اون روز شنبه من با مارتین در نشیمن نشسته بودم که مامان و بابا تو آشپزخونه سر هم داد میزدن. یکمرتبه دیدم مارتین یک جعبه کبریت از روی قفسه برداشت و میدونستم میخواد کار بدی بکنه. سعی نکردم جلوش رو بگیرم. یکی از کبریتها رو روشن کرد و به طرف سبد کاغذ باطله رفت.
با دقت کاغذی که توی سبد بود رو روشن کرد و بلند شدن شعلهها رو تماشا کرد. بعد اومد و کنارم ایستاد. بوی سوختن کاغذ قوی بود و مامان و بابا بدو اومدن داخل. همونطور اونجا ایستادن. نگاه شوک رو توی چشمهای بابا به خاطر میارم.
من آتش رو خاموش کردم. بعد مارتین شروع به گریه کرد و من شروع به داد و فریاد سر مامان و بابا کردم و بهشون گفتم بحث رو تموم کنن، چون باعث میشه مارتین عصبانی بشه. باقی روز رو با ما مهربون بودن و به ما میگفتن چقدر ما رو دوست دارن.
مارتین دوست داشت مامان و بابا باهاش مهربون باشن، بنابراین چند روز بعد شروع به سوزوندن چند تا لباس توی اتاق خواب من کرد.
به گمونم فکر میکرد میتونه جلوی جدا شدن اونها رو بگیره. فکر میکرد اگه همش آتیش روشن کنه، متوجه میشن که چقدر حس بدی داره و شاید با هم بمونن. ولی نموندن. بابا حتی دربارهی جدا کردن ما هم حرف زد. بابا گفت: “شاید مارتین بتونه بیاد و با من در استرالیا زندگی بکنه بعد کارا میتونه اینجا با تو بمونه.” ولی مامان میخواست ما با هم بمونیم. بنابراین بابا رفت و مارتین ناراحتتر و عصبانیتر شد.
چند روز بعد از این که بابا رفت، من اومدم خونه و دیدم مارتین توی اتاقش داره با یک فندک بازی میکنه. در طول تعطیلات مدرسه بود و مامان بیرون سر کار بود. ما تو خونه تنها بودیم
و من شروع به داد و فریاد سر مارتین کردم و بهش گفتم باید تموم بکنه. بهش گفتم بابا دیگه هیچ وقت نمیاد خونه.
مارتین گفت من دروغ میگم و اینکه همهی اینها تقصیر منه. تقصیر من بود که مامان و بابا بحث میکردن. این تقصیر من بود که بابا خونه رو ترک کرده بود. همین موقع بود که من گفتم …
من گفتم …
“مارتین، ای کاش مرده بودی!”
این حرف رو جدی نزدم. عصبانی بودم. مارتین به من خیره شد و هیچ وقت اون نگاه توی چشمهاش رو فراموش نمیکنم. انگار از من متنفر بود. بعد از اتاق خارج شد. شنیدم از خونه رفت بیرون و در ورودی رو محکم پشت سرش بست. چند دقیقه بعد رفتم پیداش کنم. به خاطر حرفی که زده بودم حس بدی داشتم و میخواستم دوباره اوضاع رو درست کنم. چون مارتین رو دوست داشتم. برادر کوچیکم بود.
رفتم انتهای خیابون ولی نتونستم ببینمش. رفتم پارک نزدیک خونمون، ولی اونجا نبود. همه جا رو گشتم، ولی نتونستم پیداش کنم. روی یک نیمکت نشستم و حس خیلی بدی داشتم همون موقع بود که صدای آژیر شنیدم و دیدم دو تا یا شاید سه تا ماشین آتشنشانی با سرعت زیاد رد شدن. بلافاصله فهمیدم اتفاق بدی افتاده و اینکه احتمالاً مارتین مسئولش هست. بنابراین دنبال ماشینهای آتشنشانی دویدم و دیدم پیچیدن تو خیابون ما.
با سرعت هر چه تمام دویدم و تمام مدت فکر میکردم تقصیر منه. به مارتین گفته بودم ای کاش میمردی. من مقصرم.
وقتی به خیابونمون رسیدم، همه جا آدم بود. ماشینهای آتشنشانی وسط خیابون بودن و آتشنشانان در ورودی خونهِی ما رو میشکستن و سعی میکردن وارد ساختمان سوزان بشن. خونهی ما آتش گرفته بود و نمیتونستن کاری برای جلوگیری انجام بدن. چهل دقیقه بعد خونه فقط چهار تا دیوار بود با یک سوراخ خالی مشکی وسطش.
بنابراین . این “حادثه” مشهور هست. در تمام روزنامهها و تلویزیونها بود. احتمالاً تو دیدیش. هنوز هم میتونم تیترهای روزنامهها رو ببینم: “پسرِ آتش خونهی شکسته رو سوزوند.”
باید به این کلمه در دیکشنری نگاه میکردم: “آتشافروز- کسی که میخواد آتیشسوزی کنه، چون بیماری روانی داره.” کلمه زشتیه. یک کلمه زشت برای توصیف آدمهایی که کارهای بد میکنن.
جان به چشمهای کارا نگاه کرد.
“و چه اتفاقی برای مارتین افتاد؟پرسید:
پلیس پیداش کرد؟”
کارا جواب داد: “من کسی بودم که پلیس باهاش مصاحبه کرد. من کسی بودم که باید همهی دکترها رو میدید و به تمام سؤالاتشون گوش میداد. هیچکس با مارتین حرف نزد.”
“چرا؟” جان پرسید:
“چون … “
بعد کارا ساکت شد.
“چون چی؟”
جان ادامه داد:
جلوی کارا زانو زد و دستهاش رو گرفت. گفت: “بذار بره، کارا. بذار بره.”
منظورت چیه؟” کارا پرسید: “
“تو صداش رو شنیدی. وقتی به سالن جغد رسیدی، صداش رو شنیدی یادت میاد؟” جان گفت:
کارا صدایی که شبی که به سالن جغد رسیده بودن تو گوشش زمزمه کرده بود رو به خاطر آورد. کارا!
گفته بود: “
کمکم کن. بذار برم!”
جان گفت: “تظاهر رو تموم کن.”
کارا گفت: “من تظاهر نمیکنم.”
جان گفت: “پس به من بگو واقعاً چه اتفاقی برای مارتین افتاد.”
سکوتی طولانی شد و کارا میتونست صدای تپش قلب خودش رو بشنوه. به این فکر میکرد جان هم میتونه بشنوه یا نه. بعد به چشمهای جان نگاه کرد و اولین بار این کلمات رو گفت.
“مارتین مرده.”
بدون اینکه چیزی بگن دو نفر چند ثانیه به هم نگاه کردن. بعد جان گفت: “چطور مرد؟”
کارا به زمین خیره شد. بعد به آرامی شروع به گریه کرد. “وقتی ما بحث کردیم، شنیدم در ورودی بسته شد. فکر کردم از خونه بیرون رفته،
ولی نرفته بود. خونه مونده بود و آتش روشن کرده بود. ولی این بار من نبودم که آتش رو خاموش بکنم. تو آتش مُرد. مارتین مُرده.”
کارا یکمرتبه احساس کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده. مارتین مرده بود. برای اولین بار در طول شش ماه این کلمات رو گفت. “مارتین مرده.”
“پس چرا تظاهر میکردی هنوز زنده است؟” جان پرسید:
کارا گفت: “همه فکر میکنن تقصیر من بود.”
جان جواب داد: “نه، اینطور فکر نمیکنن. مارتین آتش روشن کرده بود، نه تو. همه اینو میدونن.”
حالت قیافهی کارا یکمرتبه تغییر کرد. دستهاش رو از دست جان کشید و ایستاد. انگار که به یک غریبه نگاه میکنه، به جان نگاه کرد.
“تو از کجا میدونی؟ پرسید:
تو از کجا میدونی همه چی فکر میکنن؟”
جان شروع به جواب دادن کرد: “من … “ولی کارا جلوش رو گرفت.
“تو میدونستی مگه نه؟ تمام این مدت تو میدونستی مارتین مرده. چرا چیزی نگفتی؟” پرسید:
جان گفت: “میخواستم کمکت کنم.”
“تو برای دکتر کار میکنی، مگه نه؟
کارا گفت:
برای هوارد کار میکنی. به همین دلیل هم دوست من شدی. در واقع دوست من نیستی، هستی؟ همهی اینها حیله بود!”
جان گفت: “نه، کارا.”
ولی کارا گوش نمیداد. احساس کرد اشکها ریختن روی صورتش و برگشت و از انبار بیرون دوید. میخواست از همه چیز و همه کس فرار کنه بنابراین با سرعت هر چه تمام دوید و برگشت خونهی اصلی. وقتی رسید حیاط، مامان و هوارد جلوی در ورودی بودن. مامان وحشتزده بود.
“کارا!
داد زد:
کجا بودی؟ ما همه جا دنبالت گشتیم. آه، عزیزم، حالت خوبه؟”
“دیگه به من دروغ نگو!
کارا گفت:
همه به من دروغ میگن. حقیقت رو به من بگو. میخوام حقیقت رو بدونم!”
متن انگلیسی فصل
chapter eleven
Kara’s Story
‘I don’t know where to start.’ she said. ‘But I suppose it was over six months ago on that Saturday morning when Mum and Dad told us that they were going to separate. They pretended that it was because of work. “Dad has to go to Australia as part of his new job,” Mum told me.
But I knew - Martin knew - we both knew the real reason he was going to Australia. We had both heard Mum and Dad arguing and shouting at each other. And we had heard the long silences when they hadn’t spoken to each other. I’m not sure which was worse - the noise of the arguing or the silence.
And while they were arguing or sitting in silence, we both felt like we weren’t in the room. Sometimes Mum would say, “Let’s talk about this later,” or “Not in front of the kids”.
But most of the time they fought their way around us while we watched and said nothing. It made me unhappy of course, but Martin was younger and he didn’t understand what was happening. He slowly became very quiet and very angry.
‘On that Saturday, I was sitting in the living room with Martin while Mum and Dad were shouting at each other in the kitchen. Suddenly I saw Martin take a box of matches from the shelf and I knew that he was going to do something bad.
I didn’t try to stop him. He lit one of the matches and moved towards the waste-paper basket. He carefully lit the paper that was in the basket and watched the flames rise. Then he came and stood next to me. The smell of burning was strong and Mum and Dad came running in quickly. They just stood there. I remember the look of shock in Dad’s eyes.
‘I put the fire out. Then Martin started crying and I started shouting at Mum and Dad, telling them to stop arguing because it was making Martin angry. They spent the rest of the day being nice to us, telling us how much they loved us.
‘Martin liked Mum and Dad being nice to him so, a few days later, he started burning some clothes in my bedroom.
‘I suppose he thought that he could stop them from separating. He thought that if he kept lighting fires they would realize how bad he felt and maybe they would stay together. But they didn’t. Dad even talked about separating us. “Maybe Martin could come and live with me in Australia and Kara could stay here with you,”’ Dad said. But Mum wanted us to stay together. So Dad left and Martin became more upset and more angry.
‘A few days after Dad had gone, I came home and found Martin in his room playing with a cigarette lighter. It was during the school holidays and Mum was out at work. We were the only ones in the house. I started shouting at Martin and I told him that he had to stop.
I told him that Dad was never going to come home again. Martin said I was lying and that it was all my fault. It was my fault that Mum and Dad had argued. It was my fault that Dad had left home. That’s when I said. I said.
‘“Martin, I wish you were dead!”
‘I didn’t mean it. I was angry. Martin stared at me and I’ll never forget the look in his eyes. He looked as if he hated me. Then he walked out of the room. I heard him leave the house, shutting the front door hard behind him. A few minutes later I went to find him.
I felt bad about what I had said and I wanted to make things better again because I loved him. He was my little brother.
‘I walked to the end of the street but I couldn’t see him. I walked across the park near our house but he wasn’t there. I looked everywhere but I couldn’t find him. I sat down on a bench and felt terrible
That was when I heard the sirens and saw two - maybe three - fire engines driving past very fast. I knew immediately that something had happened and that Martin was responsible. So I ran after the fire engines and saw them disappear round the corner into our street.
‘I ran as fast as I could and all the time I was thinking, It’s my fault. I told Martin that I wished he was dead. I’m guilty.
‘When I got to our street, there were people everywhere. The fire engines were in the middle of the street and the fire fighters were breaking down the front door to our house, trying to get inside the burning building.
Our home was on fire and there was nothing they could do to stop it. Forty minutes later the house was just four walls with an empty black hole inside.
‘So. that was the famous ‘incident’. It was in all the newspapers and on TV. You probably saw it. I can still see the newspaper headlines - “Pyro Boy Burns Down Broken Home”.
I had to look the word up in the dictionary: “Pyromaniac - someone who wants to start fires because they have a mental illness”. It’s an ugly word. An ugly word to describe people who do terrible things.’
John looked into Kara’s eyes.
‘And what happened to Martin?’ he asked. ‘Did the police find him?’
‘I was the one who the police interviewed,’ Kara replied. ‘I was the one who had to see all the doctors and listen to all their questions. Nobody talked to Martin.’
‘Why not?’ John asked.
‘Because.’ Then Kara went silent.
‘Because what?’ John continued. He knelt down in front of Kara and held her hands. ‘Let him go, Kara,’ he said. ‘Let him go-‘
‘What do you mean?’ Kara asked.
‘You heard his voice. You heard it when you arrived at Owl Hall, remember?’ John said.
Kara remembered the voice that had whispered to her the night she arrived at Owl Hall. ‘Kara!’ it had said. ‘Help me. Let me go!’
‘Stop pretending,’ John said.
‘I’m not pretending,’ Kara said.
‘Then tell me what really happened to Martin,’ John said.
There was a long silence and Kara could hear her heart beating. She wondered if John could hear it too. Then she looked into John’s eyes and said the words for the first time.
‘Martin is dead.’
The two of them looked at each other without speaking for a few seconds. Then John said, ‘How did he die?’
Kara stared down at the ground. Then she slowly started to cry. ‘When we argued, I heard the front door shut. I thought he’d left the house. But he hadn’t. He stayed in the house and started the fire. But this time, I wasn’t there to put it out. He died in the fire. Martin’s dead.’
Kara suddenly felt as if a huge weight had been lifted from her shoulders. Martin was dead. For the first time in six months she had said the words. ‘Martin is dead.’
‘So why have you been pretending that he’s still alive?’ John asked.
‘Everybody thinks it was my fault,’ Kara said.
‘No, they don’t,’ John replied. ‘Martin started the fire, not you. Everybody knows that.’
Kara’s expression suddenly changed. She took her hands away from John and stood up. She looked at John like she was looking at a stranger.
‘How do you know?’ she asked. ‘How do you know what everybody thinks?’
‘I-‘ John started to answer but Kara stopped him.
‘You knew, didn’t you? All this time, you knew that Martin was dead! Why didn’t you say anything?’ she asked.
‘I wanted to help you,’ John said.
‘You work for the doctor, don’t you?’ she said. ‘You work for Howard. That’s why you became my friend. You’re not really my friend, are you? This was all a trick!’
‘No, Kara,’ John said.
But Kara was not listening. She felt the tears running down her face and she turned and ran from the barn. She wanted to escape everything and everyone so she ran as fast as she could back to the main house.
As she came into the courtyard, Mum and Howard appeared at the front door. Mum looked frightened.
‘Kara!’ she shouted. ‘Where have you been? We’ve been looking for you everywhere. Oh darling, are you alright?’
‘Stop lying to me!’ Kara said. ‘Everybody’s lying to me. Tell me the truth. I want to know the truth!’