سرفصل های مهم
حس عجیب
توضیح مختصر
کارا کسی رو در انبار میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
حس عجیب
هیچکس سر شام چیز زیادی نگفت. وقتی مارتین غذا خوردن رو تموم کرد، آروم بلند شد و وارد نشیمن شد. بعد از اینکه اون رفت، مامان چنگالش رو گذاشت پایین و به دخترش نگاه کرد. “چرا در اتاق خوابت رو بستی؟” پرسید:
“من اجازهی کمی زمان خصوصی دارم، مگه نه؟”
کارا با عصبانیت جواب داد: “البته که داری،
ولی … “
“ولی چی؟ کارا گفت:
نگران این هستی که دوباره کار احمقانهای انجام بدم؟”
مامان گفت: “نه، البته که نه.” سکوت ناخوشایندی شد. کارا یکمرتبه فکر کرد کلمهی بامزهایه. “ناخوشایند”. ناخوشایند . به گوش میرسه. به نظر میرسه.
ناخوشایند …
کارا به حروف الفبای روی یخچال فریزر نگاه کرد. گمان کرد حروف کلمه به شکل عجیبی روی در یخچال حرکت میکنن و مکان عوض میکنن و کلمهی “عجیب” رو نشون میدن. بعد گمان کرد چهار تا از حروف کلمه دوباره حرکت کردن. این بار اسم اون رو نشون دادن. “کارا!
مارتین از نشیمن صداش میکرد. کارا، اینجا تلویزیون نیست!”
کارا با عصبانیت به مادرش خیره شد. گفت: “مامان، واقعاً اینجا هیچ تلویزیونی نیست؟”
مامان جواب داد: “میخواستم یک جای آروم برای رفتن به تعطیلات پیدا کنم. جایی که بتونیم با هم زمان سپری کنیم.”
کارا از آشپزخونه بیرون رفت، هنوز عصبانی بود و رفت تو اتاق نشیمن. اتاق درازی بود با صندلیهای راحتی چرم بزرگ و کاناپههای که دور شومینه بودن.
“چیکار داری میکنی، مارتین؟” کارا پرسید:
مارتین زانو زده بود و تکههای روزنامه رو مینداخت توی شومینه. چشمهاش از هیجان میدرخشیدن.
گفت: “ببین، کارا! دارم آتیش درست میکنم. بیا کمکم کن.”
کارا جواب داد: “فکر نمیکنم ما باید آتش روشن کنیم. مامان خیلی عصبانی میشه.”
ولی مارتین گوش نمیداد. رو درست کردن آتش تمرکز کرده بود. تکههای بیشتری از روزنامه انداخت توی شومینه و بعد یک جعبه کبریت از یک میز کوچیک برداشت.
“آمادهای، کارا؟”گفت:
بعد مارتین کبریتی از جعبه برداشت و روشنش کرد.
“مارتین! این کارو نکن!” کارا داد زد:
دوید سمت شومینه و قبل از اینکه آتیش رو روشن کنه، کبریت رو از دست مارتین گرفت. مامان صدای فریاد کارا رو شنید و سریع از آشپزخونه اومد.
“چه خبره؟” مامان پرسید:
“اون شروع کرد.” مارتین که به کارا اشاره میکرد، داد زد:
“مارتین بود.” کارا گفت:
مامان به کارا نگاه کرد.
“تو خستهای کارا برو بخواب.” به آرومی گفت:
“ولی مامان؟” کارا گفت:
“گفتم برو بخواب.” مامان گفت:
کارا از اتاقش خارج شد و سریع رفت طبقهی بالا توی اتاقش و در رو پشت سرش بست. کنار در ایستاد و گوش داد. چند دقیقهای نتونست چیزی بشنوه بعد شنید مارتین بدو از پلهها اومد بالا و رفت پایین راهرو. از جلوی در کارا رد شد و صاف رفت تو اتاق خودش. بعد از اون سکوت شد.
کارا سر میز نشست و لپتاپ رو روشن کرد. وارد سایت سالن جغد شد و روی قسمت وبلاگ کلیک کرد. پیغامی اون رو به شروع وبلاگ و ثبت دوران اقامتش دعوت کرد. بالای صفحه یک عنوان بود: “روز اول”.
کاررا حدوداً یک دقیقه به کلمه خیره شد و به این فکر کرد که چی بنویسه. بعد یکمرتبه کلمه رفت توی ذهنش. وقتی کارا روز بعد برای صبحانه رفت طبقهِ پایین، مامان سر میز نشسته بود و مجله میخوند. کارا کمی آبمیوه خورد و مامانش رو تماشا کرد. وقتی مامان اول دربارهی تعطیلات حرف زد، کارا فکر کرد میخواد دربارهی حادثه حرف بزنه. مامان نمیخواست تو خونه در این باره حرف بزنه. بنابراین کارا فکر کرد نقشهاش این بوده که کارا و مارتین رو به مکانی ببره که بتونن راحتتر حرف بزنن.
کارا امیدوار بود مکالمهای طولانی دربارهی اتفاقی که افتاده باشه و اینکه چطور میتونن به هم کمک کنن ولی حالا کارا زیاد مطمئن نبود. مامان و کارا در آشپزخونه تنها بودن و لحظهی فوقالعادهای برای شروع صحبت بود. به نظر نمیرسید مامان بخواد دربارهی حادثه صحبت کنه. میخواست دربارهی هوا حرف بزنه دربارهی اینکه چقدر خوب خوابیده و دربارهی غلات صبحانه. مامان حرف زدن دربارهی مشکلات رو دوست نداشت بابا برعکسش بود. بابا همیشه میگفت یک مشکل رفع نمیشه مگر اینکه همه بشینن و دربارهاش حرف بزنن. بعد میتونن راهحلی پیدا کنن که همه ازش راضی باشن. ولی مامان باهاش موافق نبود
و نمیخواست بشینه و حرف بزنه. قبل از اینکه بابا بره استرالیا، بحثهای زیادی میشد.
“میتونم برم بیرون؟” کارا پرسید:
مامان جواب داد: “باشه ولی زیاد دور نرو.”
مارتین در حموم بود و دوش میگرفت. کارا درش رو زد و بهش گفت داره میره بیرون رو کشف کنه. مارتین گفت بعد از یک دقیقه میاد. بعد کارا یک کت پوشید و تلفنش رو برداشت. هنوز هم آنتن نداشت ولی وقتی داشت به تلفنش نگاه میکرد، ایدهای به ذهنش رسید. میتونست از دوربینش برای فیلم برداشتن از سالن جغد استفاده کنه. موبایل رو تبدیل به دوربین فیلمبرداری کرد و وقتی از اتاقش خارج میشد و در امتداد راهرو به سمت پلهها شروع به فیلمبرداری کرد. “شرکت تولیدی عجیب تقدیم میکند …
با بدترین لهجهی آمریکاییش گفت: فیلم سالن جغد …
به کارگردانی کارا.” وقتی تلفنش رو در حال کاوش کف زمین، دیوارها و درها به اطراف حرکت میداد، تصور کرد یک فیلم واقعی میسازه
“این اتاق خواب مامانه. البته، بزرگترین اتاق خواب رو داره …
و حالا میریم طبقهی پایین و از در ورودی خارج میشیم
و وارد حیاط سالن جغد میشیم.” کارا از حیاط و حوضی که یک گویِ نقرهای عجیب وسطش داشت، فیلمبرداری کرد. از پشت پنجرههای کنار حیاط میتونست باشگاهی که دربارش در بستهی خوشامد خونده بود رو ببینه.
تور ویدیویی کارا به بیرون از حیاط و در مسیر ماشینرو ادامه پیدا کرد. تابلوی “سالن جغد” که در تاریکی دیده بودن وقتی شب قبل رسیدن رو فیلمبرداری کرد. بعد به طرف انتهای دور ساختمان رفت و دو تا از کلبههای تعطیلات کنار خونهی اصلی رو فیلمبرداری کرد. به نظر خالی بودن. بعد از این، رفت سمت دیگهی خونه و از کنار پنجرهی سومین کلبهی کوچیک رد شد. از پنجره داخل رو نگاه کرد، ولی نتونست چیزی ببینه. پشت ساختمان اصلی یک مزرعهی باز و بزرگ بود با درختانی در انتهاش. کارا دوربین تلفنش رو بالا گرفت تا از درختها فیلمبرداری کنه. میخواست صدای حرکت برگها در باد رو ضبط بکنه.
گفت: “و اونجا اونجا … “
کارا دوربین تلفنش رو به طرف جایی که درختها و بوتهها یک انبار بزرگ قدیمی رو مخفی کرده بودن، حرکت داد. وقتی کارا شروع به فیلمبرداری از انبار کرد، فکر کرد دید یک نفر در بوتهها حرکت میکنه. ولی وقتی میخواست نزدیکتر بشه، یکمرتبه مارتین اومد و پرید روش. کارا رو انداخت زمین و موبایلش از دستش افتاد. کارا خودش رو از دستش آزاد کرد و درست وقتی که یک جسم دوید توی درختهای انتهای مزرعه، به انبار نگاه کرد.
“چی شده، کارا؟
مارتین با خنده گفت:
چرا انقدر وحشتزده هستی؟ روح دیدی؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Feeling Awkward
Nobody said much at dinner. When Martin finished eating, he got up silently and went into the living room. After he had left, Mum put her fork down and looked at her daughter. ‘Why was your bedroom door shut earlier?’ she asked.
‘I’m allowed some privacy, aren’t I?’ replied Kara angrily. ‘Of course you are. But.’
‘But what?’ said Kara. ‘Are you worried I’m going to do something stupid again?’
‘No, of course not,’ said Mum. There was an awkward silence. That’s a funny word, Kara thought suddenly. ‘Awkward’. It sounds. awkward.
It looks. awkward. Kara looked across at the alphabet letters that were stuck to the fridge. She imagined the letters of the word moving awkwardly on the fridge door, changing position, spelling the word ‘awkward’. Then she imagined four of the letters from the word moved again. This time they spelt her name.
‘Kara.’ Martin was calling her from the living room. ‘Kara, there’s no TV!’
Kara stared angrily at her mother. ‘Mum,’ she said, ‘is there really no TV?’
‘I wanted to find somewhere quiet to go on holiday,’ replied Mum. ‘Somewhere we could spend some time together.’
Kara left the kitchen, still angry, and went through to the living room. It was a long room with large leather armchairs and sofas grouped around a fireplace.
‘What are you doing, Martin?’ Kara asked.
Martin was kneeling down and putting pieces of newspaper in the fireplace. His eyes were bright with excitement.
‘Look, Kara! I’m making a fire,’ he said. ‘Come and help me.’
‘I don’t think we should make a fire, Martin,’ Kara replied. ‘Mum will be very angry.’
But Martin wasn’t listening. He was concentrating on building his fire. He put more pieces of newspaper in the fireplace and then took a box of matches from a small table.
‘Are you ready, Kara?’ he said.
Then Martin took a match from the box and lit it.
‘Martin! Don’t!’ Kara shouted.
She run to the fireplace and took the match from Martin’s hand, before he had light the fire. Mom heard Kara shouting and she came quickly from the kitchen.
‘What’s going on?’ mom asked.
‘She started it!’ Martin shouted, pointed at Kara.
‘It was Martin!’ Kara sad.
Mom looked at Kara.
‘You tired Kara, go to bad.’ She said calmly.
‘But mom?’ sad Kara
‘I sad go to bad!’ sad mom.
Kara walked out of the room and quickly went upstairs and into her bad, closing the door behind her. She stood next to the door and listen. For a few minutes she could not hear anything, than she heard Martin running up the stairs and down the corridor. He went past car’s door and straight into his own room. After that there was a silent.
Kara sat down at the desk, and turn on the laptop. She learnt on to the Owl Hall site and clicked one the blog section. A massage invited her to starter blog and keep record if her stay. At the top of the page there was a title: “Day 1”
She steered at the word for about a minute, thinking about what to wright. Then suddenly the word rushed into her had. When Kara went down stairs for breakfast the next morning, mom was sitting at the table riding a magazine.
Kara trikes some fruit juice and watched to her mother. When mom at first talked about this holyday Kara thought that she wanted to talk about the incident. Mom did not want to talk about it at home. So Kara thought her plan had been to take Kara and Martin away to a place were talking would be easier.
Kara hoped they would be long conversations about what did happened and how they could help each other but now Kara was not so shore. Mom and Kara were alone in the kitchen and it was the perfect moment to start talking.
Mom did not seem to want to talk about the incident. She wanted to talk about the weather, about how well she had slept and about breakfast cereals. Mom did not like talking about the problems. Dad had been opposite. Dad always sad, that a problem could not be fixed until everyone sat down and talked about it.
Then they could find a solution that they will all happy with. But mom did not agree with him. And she did wanted sit down and talks. They had been a lot of arguments before dad left to go to Australia.
‘Can I go out?’ Kara asked.
‘Alright but don’t go too far,’ Mum replied.
Martin was in the bathroom having a shower. Kara knocked on the door and told him she was going to explore outside. He said he would come out in a minute. Then Kara put on a jacket and picked up her phone. There was still no signal but as she was looking at the phone Kara had an idea.
She could use its camera to make a video of Owl Hall. She turned the phone onto video and started filming as she walked out of her room and along the corridor towards the stairs.
‘Awkward Productions presents.’ she said in her worst American accent, ‘Owl Hall - the movie. directed by Kara.’ She imagined herself making a real film as she moved the phone around her, exploring the floor, the walls, the doors. ‘This is Mum’s bedroom.
She has the biggest bedroom, of course. and now we’re going downstairs and out the front door. into the courtyard of Owl Hall.’ Kara filmed the courtyard and the pond with the strange silver sphere in the middle. Through the windows on one side of the courtyard she could see the gym that she had read about in the Welcome Pack.
Kara’s video tour continued outside the courtyard in the driveway. She filmed the Owl Hall sign they had seen in the darkness when they had arrived the night before. Then she walked to the far end of the building and filmed two of the holiday cottages next to the main house.
The cottages looked empty. After that she walked to the other side of the house, past the window of the third small cottage. She looked in the window but could not see anything.
Behind the main building there was a large, open field with trees at the end. Kara held her phone camera up to film the trees. She wanted to record the sound of the leaves moving in the wind.
‘And over there,’ she said, ‘there’s a.’
Kara moved the phone camera towards where some trees and bushes were hiding a large old barn. As Kara began to film the barn, she thought she saw someone moving in the bushes. But as she was going to get a closer look, Martin suddenly appeared and jumped on her.
He pulled her to the ground and knocked the phone from her hand. Kara pulled herself free and looked over at the barn just in time to see a figure running into the trees at the end of the field.
‘What is it, Kara?’ said Martin, laughing. ‘Why do you look so frightened? Have you seen a ghost?’