سرفصل های مهم
اتاق خواب
توضیح مختصر
دوست مرموزی به کارا پیغام میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
اتاق خواب
ونسان ون گوگ اتاق خواب رو در سال ۱۸۸۸ نقاشی کرد. کارا این رو میدونست، چون دربارهی این نقاشی برای یک پروژهی مدرسه مقالهای نوشته بود. معلم کارا، آقای هالت، از کلاس خواسته بود دربارهی یک نقاشی که معنای خاصی برای اونها داره، مقاله بنویسن. کارا در اولین لحظهای که این نقاشی رو در کتاب مدرسه دیده بود، عاشق اتاق خواب شده بود. نقاشی خیلی سادهای بود از اتاق خواب نقاش در خانهی زرد در شهری به اسم آرلس در فرانسه. شکل اتاق خوابِ نقاشی عجیب بود. یکی از چیزهایی که کارا دربارهی نقاشی دوست داشت، رنگهاش بودن. دیوارها و درها به رنگ آبی کمرنگ بودن تخت چوبی و صندلیها بخشی زرد بودن و پنجرهها سبز بودن. رنگها باعث میشدن کارا به آفتاب فکر کنه. میتونست خودش رو در اتاق ببینه که به بیرون از پنجره به خیابانهای شهر خوابآلود فرانسوی نگاه میکنه. همیشه میخواست اتاق خوابی مثل این اتاق خواب داشته باشه. فکر کرد چقدر عجیبه که نقاشی مورد علاقهام رو اینجا پیدا کردم. یکمرتبه مارتین دوید توی اتاق و پرید روی تخت.
“یالا، کارا وقتشه بریم و جاسوس رو ببینیم!” داد زد:
کارا جواب داد: “تو نمیتونی با من بیای. اون مرد گفت من باید تنها برم.”
مارتین که ناراحت شد، گفت: “هی،
از کجا میدونی این جاسوس مرد هست؟ به هر حال، من اجازه نمیدم تو تنها بری. من هم میام و تموم شد.”
بنابراین کارا و مارتین با هم خونهشون رو ترک کردن،
از حیاط رد شدن و از جلوی کلبهها گذشتن و به سمت انبار پشت بوتهها رفتن. انبار قدیمی بود و طوری به نظر میرسید که انگار ممکنه هر لحظه فرو بریزه. کارا اول وارد شد مارتین پشت سرش بود.
کارا انتظار داشت انبار خالی باشه ولی پر از اسباب و اثاثیه قدیمی، تابلوهای نقاشی، جعبهها، کامپیوترهای شکسته و صدها چیز عجیب بود.
مارتین در حالی که روی یک صندلی راحتی آبی قدیمی مینشست، گفت: “این مکان شگفتانگیزه.”
“ساعت چنده؟” کارا پرسید:
مارتین به ساعت قدیمی گوشهی انبار نگاه کرد. گفت: “ساعت ۵ و ۱۰ دقیقه هست. جاسوس دیر کرده.”
تا ساعت ۵:۳۰ منتظر موندن، ولی هیچکس نیومد. کارا سرخورده شده بود. از ایدهی پیدا کردن یک دوست جدید هیجانزده بود. مارتین هرچند خوشحال به نظر میرسید.
گفت: “بیا. بیا برگردیم.”
مارتین شروع به برگشتن به طرف خونه کرد. کارا منتظر موند تا مارتین بره بعد اطراف انبار رو برای بار آخر نگاه کرد. “سلام؟
اینجایی؟”
در حالی که امیدوار بود شخص در سایهها پنهان شده باشه، گفت:
ولی جوابی نیومد. تنها چیزی که میتونست بشنوه، صدای ساعت بود.
وقتی پشت سر مارتین برمیگشت خونه، بارون به آرامی شروع به باریدن کرد. کارا بالا رو نگاه کرد و ابرهای تیره رو توی آسمون بالای سرش دید بنابراین با سرعت بیشتری شروع به پایین رفتن از مسیر کرد.
وقتی از جلوی کلبهها رد میشد، فکر کرد دید یک پرده داخل یکی از پنجرهها تکون میخوره. به این فکر کرد که در کلبه رو بزنه، ولی حالا بارون به شدت میبارید، بنابراین برگشت خونه
وقتی رسید، مامان توی آشپزخونه بود و شام آماده میکرد. هیچ نشانی از هوارد نبود. کارا خوشحال بود.
“مامان؟
پرسید:
آدمهای دیگهای هم اینجا میمونن؟ منظورم اینه که تو ساختمونهای دیگه؟”
مامان جواب داد: “نمیدونم. فکر نمیکنم. هوارد چیزی نگفت.”
“هوارد؟
اون از کجا باید بدونه؟”
کارا پرسید:
صورت مادرش کمی سرخ شد. گفت: “اون بالای جاده زندگی میکنه. بنابراین میدونه کی میاد و کی میره.”
کارا پرسید: “قبلاً باهاش آشنا شده بودی؟”
مامان سریع جواب داد: “هوارد؟ نه، البته که نه. چرا میپرسی؟”
کارا جواب داد: “دلیلی نداره. فقط کنجکاو بودم.”
چیز عجیبی دربارهی هوارد و نحوهی رفتار مامان وقتی با اون بود، وجود داشت. وقتی با ماشین گم شده بودن، وقتی هوارد اسمش رو گفت، مامان به نظر آسوده شد. همچنین چیز عجیبی در طرز نگاه مامان در باشگاه وجود داشت. قبلاً همدیگه رو دیده بودن؟ یا مامان مجذوبش شده بود؟ کارا امیدوار بود اینطور نباشه. امیدوار بود مادرش عاشق هوارد نشده باشه. این فکر حالش رو بد کرد.
“تا شام چقدر مونده، مامان؟” کارا پرسید:
مادرش جواب داد: “۵ دقیقه.”
بنابراین کارا رفت دنبال مارتین بگرده. دید مارتین در اتاق گیم هست.
مارتین گفت: “خیلی باحاله.” داشت دارت رو به سمت تخته دارت پرت میکرد.
یک نوع میز بیلیارد بزرگ بر اتاق مسلط بود. جدای از میز بیلیارد، یک میز گرد کوچیک، تختهی دارت، و یک کتابخانهی بزرگ پر از کتاب و بازیهای تختهای هم بود.
“میخوای بازی کنی؟”
مارتین وقتی به طرف صفحهی دارت میرفت و دارتهایی که انداخته بود رو در میآورد، پرسید:
کارا سرش رو تکون داد.
مارتین گفت: “داشتم به جاسوس فکر میکردم. فکر کنم باید چیزی یادش بدم.”
“بهش یاد بدی؟” کارا گفت:
کارا مارتین رو که دارتهای بیشتری به صفحهی دارت پرت میکرد، تماشا کرد.
“منظورت چیه؟”
مارتین جواب داد: “میخوام بهش یاد بدم جاسوسی آدمهای دیگه کار بدیه. بعد از شام میرم به جستجوی جاسوس. میخوای بیای؟”
کارا گفت: “نه، نمیخوام. تو که آسیبی بهش نمیزنی، میزنی؟”
“زدم تو خال!”
مارتین وقتی دارت به مرکز تخته خورد، داد زد:
بعد از شام، وقتی مارتین به جستجوی جاسوس رفته بود، کارا لپتاپ رو روشن کرد پیغامی به دوست مرموزش نوشت.
نوشت: لطفاً مراقب باش. مارتین دنبالته.
دکمهی ارسال رو فشار داد و سریع یک جواب دریافت کرد.
پیغام نوشته بود: به خاطر هشدار ممنونم.
کی هستی؟
کارا نوشت:
چرا نیومدی انبار؟
مکثی شد. بعد جواب اومد.
قبلاً بهت گفتم. من یک دوست هستم. رفتم انبار، ولی تو تنها نبودی. شنیدم با یه نفر حرف میزدی. ازت خواسته بودم تنها بیای.
کارا تایپ کرد: من با مارتین بودم. برادرمه.
مکث.
پیغام اومد: باید تو رو تنها ببینم. فردا صبح ساعت ۸ چطوره؟
کارا تایپ کرد: اونجا خواهم بود.
بعد پیغام اومد: حالا باید برم.
بعد کارا سریع تایپ کرد:
مکث.
اسمت رو به من بگو.
مکث
کارا منتظر جواب موند، ولی جوابی نیومد. مارتین دوستش رو پیدا کرده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
بعد وقتی کارا بالاخره صدای پاهای برادرش رو که از راهرو میومد شنید، در رو باز کرد و صداش زد. “مارتین! چی شد؟”
مارتین برگشت و بهش نگاه کرد. صورت و موهاش از بارون خیس شده بودن.
“پیداش کردی؟” کارا پرسید:
مارتین لبخند زد. گفت: “تونست فرار کنه. حتماً یک نفر به هشدار داده.”
کارا خیلی سریع جواب داد: “من نبودم.”
وقتی لبخند روی صورت مارتین محو شد، کارا تماشاش کرد. کارا احساس معذب بودن کرد، چون به برادرش دروغ گفته بود و اون میدونست که دروغ گفته. چه اتفاقی میخواست بیفته؟ هیچ وقت بهش دروغ نگفته بود. مارتین منتظر موند کارا چیزی بگه، ولی ساکت بود. بعد مارتین برگشت اتاقش.
درحالیکه در اتاقش رو پشت سرش میبست، گفت: “شببخیر، کارا.”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Bedroom
Vincent van Gogh painted The Bedroom in 1888. Kara knew this because she had written about a painting for a school project. Kara’s teacher Mr Haulet had asked a class to write about a picture that meant something special to them. Kara had fallen in love with The Bedroom when a moment she first saw it a book at school.
It was a very simple picture of the artist’s bedroom in the Yellow House in a town called Arles in France. The Bedroom in the painting was a strange shape. One of the things Kara liked about a painting was the colours.
The walls and doors were pail blue, the wooden bed and the chairs were partly yellow and the windows were green. The colours made Kara thing of the sun. She could see herself in the room looking out of the windows onto the streets over sleepy French town. She had always wanted the bedroom like the one in the bedroom.
‘How strange,’ she thought, ‘the find my favourite picture here.’ Suddenly, Martin run into the room and jumped onto the bed.
‘Come on Kara, it’s time to go and meet the spy!’ he shouted.
‘You can’t come with me,’ she replied. ‘He said I have to go alone.’
‘Hey,’ said Martin, looking upset. ‘How do you know the spy is a he? Anyway I’m not going to let you go in your own. I’m coming and that’s final.’
So Kara and Martin left their house together. They crossed the courtyard and walked pass the cottages to the barn behind the bushes. The barn was old and looked as it might fall down in any moment. Kara walked in first, followed by Martin.
She had expected the barn to be empty but it was full of old furniture, paintings, boxes, broken computers and a hundred other strange things.
‘This place is amazing,’ Martin said, sitting down on an old blue armchair.
‘What time is it?’ asked Kara.
Martin looked across at an old clock in the corner. ‘Ten past five,’ he said. ‘The spy is late.’
They waited until half past five but nobody came. Kara felt disappointed. She had been excited at the idea of finding a new friend. Martin, however, seemed happy.
‘Come on,’ he said. ‘Let’s go back.’
Martin started walking back towards the house. Kara waited until he had left and then looked around the barn one last time. ‘Hello? Are you here?’ she called, hoping the person was hiding in the shadows. But there was no answer. All she could hear was the sound of the clock.
As she followed Martin back to the house it started to rain lightly. Kara looked up and saw dark clouds in the sky above her so she started walking more quickly down the path. As she passed the cottages, she thought she saw a curtain move inside one of the windows. She thought about knocking on the cottage door but now the rain was falling more heavily so she went on back to the house.
When she got back, Mum was in the kitchen preparing dinner. There was no sign of Howard. Kara was glad.
‘Mum?’ she asked. ‘Are there other people staying here? I mean, in the other buildings?’
‘I don’t know,’ replied Mum. ‘I don’t think so. Howard didn’t say anything.’
‘Howard? Why would he know?’ Kara asked.
Her mother’s face went a little red. ‘He lives up the road,’ she said, ‘so he knows who comes and who goes.’
‘Have you met him before?’ Kara asked.
‘Howard? No, of course not,’ Mum answered quickly. ‘Why do you ask?’
‘No reason,’ Kara replied. ‘I was just curious.’
There was something strange about Howard and about the way Mum acted when she was with him. When they had been lost in the car, Mum seemed to relax when Howard had told her his name. There had also been something strange about the way Mum had looked at him in the gym. Had they met before? Or was she attracted to him? Kara hoped not. She hoped her mother was not in love with Howard. The idea made her feel ill.
‘How long until dinner, Mum?’ Kara asked.
‘Five minutes,’ replied her mother.
So Kara went to look for Martin. She found him in the games room.
‘This is cool,’ Martin said. He was throwing darts at a dartboard.
A large pool table dominated the room. Apart from the pool table, there was a small round table, the dartboard, and a big bookcase full of books and board games.
‘Do you want to play?’ Martin asked as he walked to the dartboard and pulled out the darts he had just thrown. Kara shook her head.
‘I’ve been thinking,’ Martin said, ‘about the spy. I think I need to teach him something.’
‘Teach him?’ said Kara.
She watched Martin throw more darts at the dartboard.
‘What do you mean?’
‘I want to teach him that it’s bad to spy on other people,’ Martin replied. ‘After dinner I’m going to go spy hunting. Do you want to come?’
‘No, I don’t,’ she said. ‘You won’t hurt him, will you?’
‘Bulls eye!’ Martin shouted as a dart hit the very centre of the dartboard.
After dinner, while Martin was spy hunting, Kara turned on the laptop and wrote a message to her mystery ‘friend’.
Please be careful, she wrote. Martin is looking for you.
She pressed send and quickly received a reply.
Thanks for the warning, read the message.
Who are you? Kara wrote back. Why didn’t you come to the barn?
There was a pause. Then the reply came.
I told you before. I’m a friend. I went to the barn but you weren’t alone. I heard you talking to someone. I asked you to come alone.
I was with Martin. He’s my brother, Kara typed.
Pause.
I have to see you alone, the message came back. How about tomorrow morning, at eight o’clock?
I’ll be there, Kara wrote.
And the message came back: I must go now.
Then Kara typed quickly. Wait! Tell me your name.
Pause.
Kara waited for an answer but none came. Had Martin found her ‘friend’? What had happened?
Later, when Kara finally heard her brother’s footsteps coming along the corridor, she opened the door and called out to him. ‘Martin! What happened?’
Martin turned and looked back at her. His face and hair were wet from the rain.
‘Did you find him?’ Kara asked.
Martin smiled. ‘He managed to escape,’ he said. ‘Someone must have warned him.’
‘It wasn’t me,’ Kara replied, too quickly.
Kara watched as the smile disappeared from Martin’s face. She felt uncomfortable because she had lied to her brother and he knew she had lied. What was happening? She had never lied to him before.
Martin waited for Kara to say something but she was silent. Then Martin turned and walked to his room.
‘Goodnight, Kara,’ he said, closing his bedroom door behind him.