سرفصل های مهم
چیزی بد
توضیح مختصر
کارا به دیدن پسر توی انبار میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
چیزی بد
کارا روز بعد زود بیدار شد. سریع لباس پوشید و بعد بی سروصدا در اتاق خوابش رو باز کرد. کنترل کرد در اتاق مارتین بسته باشه بعد به آرومی از راهرو رفت به طرف بالای پلهها. چند ثانیه منتظر موند و گوش داد. مامان بیدار بود؟ وقتی مطمئن شد که هیچکس صداش رو نشنیده، رفت طبقهی پایین و به آرومی در ورودی رو باز کرد.
بیرون صبح تازه و زیبایی بود. باران دیروز همه چیز رو تمیز کرده بود و برگهای درختها به رنگ سبز عمیق بودن. کارا وقتی سریع از جلوی کلبهها به طرف انبار میرفت، هوای ییلاقی تمیز رو کشید تو.
داخل انبار همه جا ساکت بود. تنها چیزی که میتونست بشنوه، صدای ساعت قدیمی بود و چند تا پرنده روی سقف. کارا اطرافش رو نگاه کرد.
“سلام؟ اینجایی؟”
گفت:
جوابی نیومد بنابراین کارا رفت انتهای انبار. چند قطعه مبلمان بزرگ جلوی دیوار عقب بود که شامل کمدها و قفسههایی میشد. یک آینهی بزرگ جلوی یکی از کمدها بود. کارا جلوش ایستاد و به انعکاس خودش نگاه کرد.
به انعکاسش گفت: “سلام.”
یکمرتبه متوجه شد انعکاس یک شخص دیگه هم کنار اون توی آینه هست.
انعکاس گفت: “سلام.”
کارا به صورت توی آینه نگاه کرد. صورت پسری بود که تقریباً هم سن و هم قد اون بود. خیلی لاغر بود و صورتش رنگ پریده بود. موهاش قهوهای و موجدار بودن و چشمهای درشت و قهوهای داشت. یک کتاب قرمز دستش بود. کارا برگشت تا به پسر که کنارش بود، نگاه کنه ولی هیچ کس اونجا نبود.
“کجایی؟” کارا گفت:
سکوت شد. بعد صدای فریادی شنید: “اینجا!”
و پسر دوباره از پشت یک قفسهی کتاب ظاهر شد. گفت: “به خونهی من خوش اومدی.”
“خونهی تو؟ تو اینجا تنها توی انبار زندگی میکنی؟” کارا پرسید:
پسر اطرافش رو نگاه کرد. “در واقع نه. من در کوچکترین کلبه میمونم. ولی اینجا رو دوست دارم. مردم نمیان اینجا.”
کارا پرسید: “تو از آدمها خوشت نمیاد؟” ولی پسر جواب نداد و به شکل عجیبی به کارا نگاه کرد. کارا فکر کرد شاید پسر میتونه ببینه کارا به چی فکر میکنه. خجالت کشید و جای دیگه رو نگاه کرد.
“اسمت چیه؟” پرسید:
ولی دوباره پسر جواب نداد.
کارا شروع کرد: “اسم من … “
پسر گفت: “کارا. میدونم. اسم خوبیه.” بعد لبخند زد. لبخند خیلی دوستانهای داشت.
کارا ادامه داد: “در پیغامت گفتی نیاز هست با من حرف بزنی. چرا؟”
حالت قیافهی پسر تغییر کرد. خیلی جدی شد.
گفت: “به خاطر داری صدایی شنیدی . وقتی به سالن جغد رسیدی؟”
کارا گفت:
“بله، یادم میاد. صدای تو بود؟”
پسر سرش رو تکون داد. کارا نمیفهمید. پسر از کجا میدونست کارا صدایی شنیده؟ کارا به هیچ کس نگفته بود. بعد متوجه شد حتماً پسر وبلاگش رو خونده.
“صدا چی گفت؟” پسر پرسید:
کارا میخواست از صدا به پسر بگه، ولی چیزی باعث شد نگه. پسر رو نمیشناخت، بنابراین چطور میتونست بهش اعتماد کنه؟ پسر به اون اعتماد نکرده بود. حتی اسمش رو بهش نگفته بود. ولی چیزی دربارهی اون وجود داشت که باعث میشد کارا احساس امنیت بکنه. میخواست پسر دوستش باشه. در اون لحظه بیشتر از هر چیزی تو دنیا یک دوست میخواست. بنابراین تصمیم گرفت بهش اعتماد کنه و بهش بگه صدا چی گفت. ولی وقتی میخواست حرف بزنه، صدای متفاوتی از پشت سرش شنید.
“بهش نگو، کارا.” مارتین اون رو تا انبار دنبال کرده بود. “چی میخوای؟”مارتین به پسر گفت:
اومد جلو و کنار خواهرش ایستاد. “کارا رو تنها بذار.”
“چی شده؟”
پسر از کارا پرسید:
به مارتین نگاه نمیکرد. “برادرته؟ بهش بگو بره و ما رو تنها بذاره.”
مارتین خندید و دست کارا رو گرفت. وقتی با پسر حرف میزد، دستش رو محکم نگه داشته بود. کارا کم کم شروع به نگرانی کرد. وقتی برادرش عصبانی میشد، کارا نمیدونست حرکت بعدیش چی خواهد بود.
مارتین به پسر گفت: “من هیچ جا نمیرم. فکر میکنم تو باید بری.”
وقتی مارتین دست کارا رو محکمتر و محکمتر فشار میداد، کارا میتونست عصبانیتش رو احساس کنه.
کارا زمزمه کرد: “مارتین حق داره. باید بری.”
وقتی پسر به کارا نگاه کرد و سعی میکرد تصمیم بگیره چیکار باید بکنه، مکثی شد. و بعد از انبار خارج شد. مارتین دست سارا رو ول کرد.
“دیدی؟
داد زد:
کاری کردم بره! از من ترسید!”
مارتین حق داشت. پسر رو ترسونده بود. کارا رو هم ترسونده بود. کارا شروع به بیرون رفتن از انبار کرد و مارتین دنبالش دوید.
“کجا داری میری؟”مارتین داد زد:
ولی کارا جوابش رو نمیداد.
مارتین پشت سر کارا برگشت خونه و روبروی اون سر میز آشپزخانه نشست. وقتی مامان قهوه میریخت، مارتین کارا رو که برای صبحانه غلات میخورد تماشا کرد.
“به مامان بگیم . از دوست جاسوست؟” مارتین به اون طرف میز زمزمه کرد:
کارا جواب داد: “اون جاسوس نیست.”
“کی جاسوس نیست؟”
مامان وقتی سر میز مینشست، پرسید:
چرا منو تنها نمیذاری؟”
کارا سر مارتین داد زد: “
بعد از سر میز بلند شد و از اتاق خارج شد. مامان صداش زد.
“کارا! کجا داری میری؟”
کارا جواب نداد. میخواست از مارتین دور بشه، ولی مارتین پشت سرش بود.
کجا داری میری، کارا؟
گفت: “
میری دوستپسرت رو ببینی؟”
کارا از پلهها بالا رفت و مارتین پشت سرش رفت.
زمزمه کرد: “شب گذشته تو به من دروغ گفتی، کارا. چرا این کارو کردی؟”
کارا گفت: “بهت دروغ نگفتم.”
“دوباره داری اینکارو میکنی. چرا داری بهم دروغ میگی؟”
مارتین گفت:
“بهت دروغ نمیگم.” کارا گفت:
مارتین ادامه داد: “و امروز صبح
تو منو تنها گذاشتی. قولی که داده بودی رو شکستی.”
وقتی کارا رسید بالای پلهها برگشت و پایین به برادرش نگاه کرد. از دیدن اینکه گریه میکرد، تعجب کرد.
“چه قولی داده بودم؟” پرسید:
“قول داده بودی تنهام نذاری.” مارتین داد زد:
همون لحظه کارا فکر خیلی بدی داشت. فکر کرد هل دادن مارتین و تماشای این که از پلهها پایین میفته چقدر آسون هست. چند ثانیه مارتین رو تصور کرد که پایین دراز کشیده و با چشمهای بیجان به کارا نگاه میکنه. کارا شوکه شده بود. چطور میتونست چنین فکر وحشتناکی داشته باشه. چه اتفاقی داشت براش میفتاد؟ برادرش رو دوست داشت.
مارتین سعی کرد از کنار کارا رد بشه، ولی کارا جلوش رو گرفت.
“متأسفم، مارتین. قول میدم تنهات نذارم بارها و بارها تکرار کرد. “قول میدم تنهات نذارم.”
کارا سر قولش ایستاد و باقی روز مارتین رو ترک نکرد. با هم ورق بازی کردن. با هم کتابهای طنز خوندن.
اطراف خونه همدیگه رو دنبال کردن و با هم از مسیر پر دستانداز پایین رفتن. کارا میخواست مارتین دوباره بهش اعتماد کنه. ولی تمام مدتی که با هم بودن، کارا به پسر توی انبار فکر میکرد. میخواست بدونه کجاست و چیکار میکنه. اونها رو تماشا میکرد؟
اون شب بعدتر، بعد از اینکه مارتین رفته بخوابه، کارا در تاریکی اتاقش نشست و در وبلاگش نوشت. چیز متفاوتی در ورود به وبلاگ وجود داشت. این بار وبلاگش رو برای کسی مینوشت برای پسر توی انبار. میخواست اون اینها رو بخونه. نیاز داشت توضیح بده چرا صبح بهش گفته بود بره. میخواست بهش بگه چقدر مارتین بهش نیاز داره و چطور قول داده ترکش نکنه. از لحظهای که به هل دادن مارتین به پایین پلهها فکر کرده بود، چیزی به پسر نگفت. وقتی اون حس رو به خاطر آورد، کارا احساس خوبی نداشت. واقعاً میخواست برادرش رو بکشه؟
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Something Bad
Kara woke up early the next morning. She got dressed quickly and then quietly opened the bedroom door. She checked that the door to Martin’s room was shut, then she walked slowly down the corridor to the top of the stairs.
She waited a few seconds and listened. Was Mum awake? When she was sure that no one had heard her, she went downstairs and silently opened the front door.
Outside it was a beautiful fresh morning. Yesterday’s rain had washed everything clean and the leaves on the trees were a deep green. Kara breathed in the clean country air as she walked quickly past the cottages towards the barn.
Inside the barn everything was quiet. All she could hear was the old clock and some birds in the roof. Kara looked around her.
‘Hello? Are you there?’ she said. There was no reply so she walked through to the other end of the barn. There were several large pieces of furniture along the back wall, including cupboards and wardrobes.
A large mirror was leaning against one of the wardrobes. Kara stood in front of the mirror and looked at her reflection.
‘Hello,’ she said to her reflection.
Suddenly she realized that there was another person’s reflection standing next to hers in the mirror.
‘Hello,’ the reflection said.
Kara looked at the face in the mirror. It was the face of a boy about the same age and height as her. He was quite thin and his face was pale. His hair was brown and wavy, and he had large brown eyes.
He was holding a red book. Kara turned round to look at the boy beside her but there was no one there.
‘Where are you?’ Kara said.
There was a silence. Then she heard a voice shout, ‘Over here!’
And the boy appeared again from behind a bookcase. ‘Welcome to my home,’ he said.
‘Your home? Do you live here alone in the barn?’ Kara asked.
The boy looked around him. ‘Not really. I’m staying in the smallest cottage. But I like it here. People don’t come here.’
‘Don’t you like people?’ Kara asked, but the boy did not answer and he looked at her in a strange way. Kara thought that maybe he could see what she was thinking. She felt embarrassed and looked away.
‘What’s your name?’ she asked.
But again the boy did not answer.
‘My name’s-‘ Kara began.
‘Kara,’ the boy said. ‘I know. It’s a nice name.’ Then he smiled. He had a very friendly smile.
‘In your message,’ Kara went on, ‘you said that you needed to talk to me. Why?’
The boy’s expression changed. He looked very serious.
‘Do you remember that you heard a voice. when you arrived at Owl Hall?’ he said.
‘Yes, I remember,’ said Kara. ‘Was it your voice?’
The boy shook his head. Kara did not understand. How did the boy know that she had heard a voice? She had not told anyone. Then she realized that the boy must have read her blog.
‘What did the voice say?’ the boy asked.
Kara wanted to tell the boy about the voice but something was stopping her. She did not know the boy so how could she trust him? He did not trust her. He had not even told her his name. But there was something about him that made Kara feel safe. She wanted him to be her friend.
At that moment she wanted a friend more than anything in the world. So she decided to trust him and tell him what the voice had said. But as she was about to speak, she heard a different voice behind her.
‘Don’t tell him, Kara.’ Martin had followed her into the barn. ‘What do you want?’ Martin said to the boy. He walked over and stood next to his sister. ‘Leave Kara alone.’
‘What’s wrong?’ the boy asked Kara. He did not look at Martin. ‘Is it your brother? Tell him to go and leave us alone.’
Martin laughed and took hold of Kara’s hand. He held it tightly as he spoke to the boy. Kara began to feel very nervous. When her brother became angry she did not know what he would do next.
‘I’m not going anywhere,’ Martin said to the boy. ‘I think you should go.’
Kara could feel Martin’s anger growing as he pressed her hand tighter and tighter.
‘Martin’s right,’ she whispered. ‘You should go.’
There was a pause while the boy looked at her and tried to decide what he should do. And then he walked out of the barn. Martin let go of Kara’s hand.
‘Did you see that?’ he shouted. ‘I made him go! He was scared of me!’
Martin was right. He had scared the boy away. He had scared Kara too. She started walking out of the barn and Martin ran after her.
‘Where are you going?’ he shouted. But Kara would not answer him.
Martin followed Kara back to the house and sat opposite her at the kitchen table. He watched her eating her breakfast cereal while Mum was preparing coffee.
‘Shall we tell Mum. about your friend the spy?’ Martin whispered across the table.
‘He’s not a spy,’ Kara replied.
‘Who’s not a spy?’ Mum asked as she sat down at the table.
‘Why can’t you leave me alone?’ Kara shouted at Martin. Then she got up from the table and left the room. Mum called after her.
‘Kara! Where are you going?’
Kara did not answer. She wanted to get away from Martin but he was already behind her.
‘Where are you going, Kara?’ he said. ‘Are you going to see your boyfriend?’
Kara walked up the stairs and Martin followed her.
‘Last night you lied to me, Kara,’ he whispered. ‘Why did you do that?’
‘I didn’t lie to you,’ she said.
‘You’re doing it again. Why are you lying to me?’ Martin said.
‘I’m not lying to you!’ Kara said.
‘And this morning,’ Martin went on. ‘You left me alone. You broke your promised.’
When she got to the top of the stairs, Kara turned and looked down at her brother. She was surprised to see that he was crying.
‘What did I promise?’ she asked.
‘You promised not to leave me!’ Martin shouted.
At that moment Kara had a very bad thought. She thought how easy it would be to push Martin and watch him fall down the stairs. For a few seconds she imagined him lying at the bottom, looking up at her with dead eyes. Kara was shocked. How could she think such a terrible thing? What was happening to her? She loved her brother.
Martin tried to get past Kara but she stopped him.
‘I’m sorry, Martin. I promise I won’t leave you,’ she repeated again and again. ‘I promise I won’t leave you.’
Kara kept her promise and did not leave Martin for the rest of the day. They played cards together. They read comics together.
They chased each other around the house and walked down the bumpy track together. Kara wanted Martin to trust her again. But all the time they were together, Kara was thinking about the boy from the barn. She was wondering where he was and what he was doing. Was he watching them?
Later that evening, after Martin had gone to bed, Kara sat at the desk in her room and wrote her blog. There was something different about this blog entry. This time she was writing her blog for someone - for the boy in the barn. She wanted him to read it.
She needed to explain why she had told him to leave this morning. She wanted to tell him how much Martin needed her and how she had promised not to leave him. She did not tell him about the moment when she had thought about pushing Martin down the stairs.
Kara did not feel very good when she remembered that feeling. Did she really want to kill her brother?