نیا تو!

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: تالار جغد / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

نیا تو!

توضیح مختصر

کارا و پسر با هم به جزیره‌ای میرن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

نیا تو!

“نیا تو!”

کارا به تابلوی دست نوشته‌ی روی در مارتین خیره شد. برادرش دستخط وحشتناکی داشت. دستخط کارا مرتب و واضح بود. این یک تفاوت دیگه بین اونها بود. کارا تصمیم گرفت روزی لیستی از تمام تفاوت‌های بین خودش و مارتین رو تهیه کنه.

لحظه‌ای به این فکر کرد که در اتاق مارتین رو بزنه. هنوز هم به خاطر دیشب احساس گیجی میکرد و می‌خواست بدونه مارتین از کجا از خواب اون خبر داشت. ولی تابلو نوشته بود “نیا تو”، بنابراین مارتین رو تنها گذاشت و رفت آشپزخونه تا با مامانش صبحانه بخوره. بعد تصمیم گرفت برگرده انبار، چون می‌خواست مطمئن بشه هنوز سر جاش هست. همچنین می‌خواست دوست جدیدش رو پیدا بکنه.

رفتن به انباری که در خواب سوختش رو دیده بود، حس عجیبی داشت. انبار امروز صبح مثل همیشه بود. کارا اطرافش رو نگاه کرد و یک‌مرتبه پسر رو در گوشه‌ای دید. روی صندلی راحتی آبی نشسته بود و در یک دفتر قدیمی با جلد قرمز می‌نوشت.

کارا گفت: “سلام.”

پسر بالا رو نگاه کرد و لبخند زد. گفت: “سلام. تنهایی؟”

کارا با سرش گفت آره. “بله، تنهام.”

برادرت کجاست؟” پسر که اطراف انبار رو نگاه میکرد، پرسید: “

“تو اتاقشه.” کارا خندید. “میخواد تنها باشه.”

پسر گفت: “خوبه.”

کارا گفت: “فکر می‌کنه تو یک جاسوسی. هستی؟”

پسر جواب داد: “شاید.” بعد لبخند زد و دفتر رو بست.

“چی داری می‌نویسی؟” کارا پرسید:

پسر جواب داد: “هیچی “ و دفتر رو گذاشت روی میز کنارش. “من جایی رو میشناسم که برادرت ما رو پیدا نمیکنه. میخوای بریم اونجا؟”

کارا با سرش تأیید کرد و پشت سر پسر از انبار خارج شد. از مسیر به طرف خونه برنگشتن. از کنار انبار دور زدن و از مزرعه‌ی پشتش رد شدن. آخر این مزرعه در دو طرف یک نهر چند تا درخت بود. این اولین بار بود که کارا این نهر رو میدید لحظه‌ای ایستاد تا جاری شدن آب روی تخته سنگ‌ها و سنگ‌ها رو تماشا کنه.

“بیا!” پسر وقتی می‌پرید اون طرف آب، داد زد:

نهر زیاد عریض نبود، بنابراین کارا می‌تونست به آسانی از روش بپره اون طرف. پشت سرش رو نگاه کرد. از لابلای درخت‌ها می‌تونست انبار و سالن جغد رو در فاصله‌ی دور ببینه. لحظه‌ای به مارتین فکر کرد که تنها در اتاقش نشسته ولی بعد تصمیم گرفت دیگه به اون فکر نکنه. دنبال پسر دوید و کمی بعد کنار هم از تپه بالا می‌رفتن.

“کجا داریم میریم؟” کارا پرسید:

پسر گفت: “میبینی. دور نیست.”

بالای تپه به مسیری رسیدن که اونها رو به دروازه‌ای میبرد. اون طرف دروازه یک جنگل بود با صدها درخت بلند. پسر از روی دروازه رد شد ولی کارا ایستاد. جنگل تاریک و مرموز به نظر می‌رسید و کارا می‌ترسید.

“چی شده؟” پسر پرسید:

کارا گفت: “من تو رو نمیشناسم. حتی اسمت رو هم نمیدونم.”

پسر به نظر سرخورده شد. “یک اسم چه اهمیتی داره؟

پرسید:

اگه اسمم رو بدونی، بیشتر بهم اعتماد می‌کنی؟”

عجیب بود، ولی کارا احساس کرد میتونه به پسر اعتماد کنه. نمیدونست چرا، ولی احساس می‌کرد چیز مشترکی دارن. همیشه بهش یاد داده بودن به غریبه‌ها اعتماد نکنه و این قانونی بود که کارا ازش پیروی می‌کرد. ولی پسر غریبه بود؟ در واقع نه. اون هم در سالن جغد می‌موند. بنابراین کارا تصمیم گرفت از دروازه بالا بره و پشت سرش بره تو جنگل.

سریع بین درختان راه رفتن. توی جنگل خیلی تاریک‌تر بود. گاهی نور آفتاب از لابلای درختان عبور می‌کرد و زمین زیر پاشون رو روشن می‌کرد.

پسر داد زد: “بیا!” و شروع به دویدن کرد.

کارا دنبالش دوید و بعد یک‌مرتبه از اون طرف درخت‌ها بیرون اومدن و دوباره در روشنایی روز بودن.

“واو!” کارا گفت:

بالای تپه‌ای ایستاده بودن که پایینش یک دریاچه بود. آب دریاچه آروم بود و آسمون بالای سرش رو منعکس می‌کرد. تپه‌هایی اطراف دریاچه بود که دریاچه رو از دنیای بیرون مخفی می‌کردن.

“واو!

کارا دوباره گفت:

واقعا شگفت‌آوره.”

پسر گفت: “من میدونم کجا قایق هست. بیا. میبرمت به جزیره.”

کارا پشت سر پسر از تپه پایین رفت. چند تا بوته کنار دریاچه بود و توی بوته‌ها یک قایق پارویی بود که برعکس افتاده بود.

پسر گفت: “کمکم کن برش گردونم.”

قایق رو برگردوندن و کشیدن توی آب. پسر رفت توی بوته‌ها و با دو تا پارو برگشت. کارا اول سوار قایق شد و پسر پشت سرش رفت. وسط قایق نشست پاروها رو گذاشت سر جاشون و شروع به پارو زدن کرد. کارا پشت قایق نشست و توی آب رو نگاه کرد. آب تاریک و عمیق بود. دستش رو برد توی آب و احساس خنکی و شادابی کرد.

باقی سفرشون حرف نزدن. پسر پارو میزد در حالی که کارا به آسمان نگاه می‌کرد. به اندازه‌ی آب دریاچه احساس آرامش می‌کرد. حس خوبی داشت- خیلی خوب.

جزیره نزدیک سمت دیگه‌ی دریاچه بود. کوچک‌تر از اونی بود که کارا انتظارش رو داشت. مکان کافی فقط برای چند تا درخت، قایق و کارا و پسر بود.

بعد از اینکه با قایق رفتن به جزیره، نشستن روی زمین و به آب خیره شدن کارا پرسید:

“اینجا رو چطور پیدا کردی؟”

پسر گفت:

“هفته‌ی گذشته وقتی اومده بودم قدم بزنم، قایق رو پیدا کردم و تا اینجا پارو زدم. حالا هر روز میام اینجا. اینجا جزیره‌ی منه.”

کارا خندید. “تو عجیبی!”

پسر گفت: “تو هم هستی.”

مدتی در سکوت نشستن و بعد پسر به کارا نگاه کرد.

“تا حالا احساس کردی یک نفر یا یک چیز دنبالته؟” گفت:

کارا سریع گفت: “نه.”

پسر بلند شد ایستاد و شروع به انداختن سنگ‌هایی توی آب کرد. گفت: “من حس کردم.”

“چرا دنبالت میکنن؟” کارا پرسید:

پسر جواب داد: “چون من متفاوتم”

کارا بلند شد و کنار پسر ایستاد. یک سنگ انداخت توی دریاچه و چند بار پریدنش روی آب رو قبل از اینکه بره توی آب تماشا کردن.

کارا گفت: “ما همه متفاوتیم. همه در دنیا متفاوت هستن.”

پسر گفت: “نه نیستن. همه مثل هم هستن و سعی می‌کنن مثل هم باشن. ولی من و تو متفاوت هستیم. به همین دلیل هم اینجاییم.”

“در جزیره؟” کارا پرسید:

“نه، احمق.

پسر به چشم‌های کارا نگاه کرد.

به همین دلیل در سالن جغد هستیم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

Keep Out!

‘Keep Out!’

Kara stared at the handwritten notice on Martin’s door. Her brother had terrible handwriting. Kara’s handwriting was neat and clear. It was another difference between them. Kara decided that one day she would make a list of all the differences between herself and Martin.

For a moment she thought of knocking on his door. She was still feeling confused about last night and she wanted to know how Martin had known about her dream. But the sign said ‘Keep out’ so she left him alone and went to the kitchen to have breakfast with Mum.

Then she decided to go back to the barn because she wanted to make sure it was still there. She also wanted to find her new friend.

It felt strange walking into the same barn that had been burning down in her dream. This morning it looked the same as always. Kara looked around her and suddenly she saw the boy in the corner. He was sitting in the blue armchair and writing in the old book with the red cover.

‘Hello,’ Kara said.

The boy looked up and smiled. ‘Hello,’ he said. ‘Are you alone?’

Kara nodded. ‘Yes, I am.’

‘Where’s your brother?’ he asked, looking around the barn.

‘He’s in his room.’ Kara laughed. ‘He wants to be alone.’

‘Good,’ said the boy.

‘He thinks you’re a spy,’ said Kara. ‘Are you?’

‘Maybe,’ the boy replied. Then he smiled and closed the book.

‘What are you writing?’ Kara asked.

‘Nothing,’ the boy replied, putting the book down on the table beside him. ‘I know a place where your brother won’t find us. Do you want to go there?’

Kara nodded and followed the boy out of the barn. They did not go back down the path towards the house. They walked round the side of the barn and crossed the field behind it. At the end of the field there were some trees on each side of a stream.

This was the first time that Kara had seen the stream and she stopped for a moment to watch the water running over the rocks and stones.

‘Come on!’ the boy shouted as he jumped to the other side of the water.

The stream was not very wide so Kara could easily jump across and climb up the other side. She looked behind her. Through the trees she could see the barn and Owl Hall in the distance.

For a moment she thought of Martin sitting alone in his room but then she decided to stop thinking about him. She ran after the boy and soon they were walking side by side up the hill.

‘Where are we going?’ Kara asked.

‘You’ll see,’ the boy said. ‘It’s not far.’

At the top of the hill, they came to a path that took them to a gate. On the other side of the gate there was a wood with hundreds of tall trees. The boy climbed over the gate but Kara stopped. The wood looked dark and mysterious and she was feeling a little afraid.

‘What’s wrong?’ the boy asked.

‘I don’t know you,’ Kara said. ‘I don’t even know your name.’

The boy looked disappointed. ‘What’s so important about a name?’ he asked. ‘Would you trust me more if you knew it?’

It was strange, but Kara felt that she could trust the boy. She did not know why, but she felt that they had something in common. She had always been taught not to trust strangers and it was a rule she followed. But was the boy a stranger? Not really. He was staying at Owl Hall too. So Kara decided to climb the gate and follow him into the wood.

They walked quickly between the trees. It was much darker in the wood. Sometimes the sunlight passed between the trees and lit up the ground beneath them.

‘Come on!’ the boy shouted and he started running.

Kara ran after him and then suddenly they were coming out on the other side of the trees, back into the daylight.

‘Wow!’ Kara said.

They were standing at the top of a hill looking down at a lake. The water in the lake was calm, reflecting the sky above it. There were hills all around the lake which hid it from the outside world.

‘Wow!’ Kara said again. ‘It’s amazing.’

‘I know where there’s a boat,’ said the boy. ‘Come on. I’ll take you to the island.’

Kara followed the boy down the hill. There were some bushes by the lake and hidden in the bushes there was a rowing boat, lying upside down.

‘Help me turn it over,’ the boy said.

They turned the boat over and pulled it into the water. Then the boy went into the bushes and came back with two oars. Kara got into the boat first and the boy followed her. He sat down in the middle of the boat, put the oars in position and started rowing. Kara sat at the back of the boat and looked down into the water.

It looked dark and deep. She put her hand in the water and it felt cool and fresh.

They did not speak for the rest of the journey. The boy rowed while Kara looked up at the sky. She felt as calm as the water in the lake. She felt good - very good.

The island was near the other side of the lake. It was smaller than Kara had expected. There was just enough space for a few trees, for the boat, and for Kara and the boy.

After they had pulled the boat onto the island, they sat down on the ground and stared across the water.

‘How did you find this place?’ Kara asked.

‘Last week when I was out walking I found the boat and rowed it here,’ the boy said. ‘Now I come here every day. It’s my island.’

‘You’re strange!’ Kara laughed.

‘You are too,’ said the boy.

They sat in silence for a while and then the boy looked at Kara.

‘Do you ever feel like someone or something is chasing you?’ he said.

‘No,’ Kara said, too quickly.

The boy stood up and started throwing stones into the water. ‘I do,’ he said.

‘Why are they chasing you?’ Kara asked.

‘Because I’m different,’ he replied.

Kara got up and stood beside the boy. He threw a stone into the lake and they watched it bounce across the water several times before it sank.

‘We’re all different,’ she said. ‘Everyone in the world is different.’

‘No, they’re not,’ he said. ‘Everyone else is the same or trying to be the same. But you and me, we’re different. That’s why we’re here.’

‘On the island?’ Kara asked.

‘No, stupid.’ The boy looked into Kara’s eyes. ‘That’s why we’re at Owl Hall.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.