سرفصل های مهم
مارتینِ گمشده
توضیح مختصر
مارتین گم شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
مارتینِ گمشده
وقتی کارا برگشت سالن جغد، بعد از ظهر بود و نوشتهی “نیا تو” هنوز روی درِ مارتین بود. کارا درش رو زد، ولی جوابی نیومد. اهمیت نداد. سرش پر از هزاران چیز دیگه بود و میخواست همهی اینها رو بنویسه. رفت تو اتاقش و شروع به نوشتن وبلاگش کرد ولی بیان احساساتش در قالب کلمات سخت بود. چطور میتونست بهترین روز زندگیش رو توصیف کنه؟ چطور میتونست صبحی که با حرف زدن با پسر در جزیره سپری کرده بود رو توصیف کنه؟ مطمئن بود اگه هر چیزی که گفتن رو بنویسه، کلمات احمقانه به نظر میرسن. و توصیف هیجانی که وقتی “دوستش” (چه کلمه عجیبی) حس کرده بود، سخت بود. بالاخره اسمش رو بهش گفته بود،
فکر کرد؛ عجیبه. بیشتر آدمها وقتی برای بار اول باهاشون آشنا میشی یا وقتی کسی تو رو به اونها معرفی میکنه، اسمشون رو بهت میگن. ولی وقتی پسرِ توی انبار بالاخره اسمش رو گفته بود، کارا احساس کرده بود انگار بزرگترین رازش توی دنیا رو باهاش در میون میذاره. اسمش جان بود. کارا این اسم رو با صدای بلند گفت. بعد بارها و بارها اسمش رو تایپ کرد. دوستی داشت و اسمش جان بود.
کارا فهمیده بود جان تک فرزنده هیچ برادر و خواهری نداشت. کارا به این فکر میکرد که تک فرزند بودن چه حسی داره و سعی کرد زندگیش رو بدون مارتین تصور کنه. مارتین! میدونست مارتین جان رو دوست نداره ولی اگه دو تا پسر میتونستن با هم زمان سپری کنن، اوضاع تغییر میکرد. فکر کرد مارتین کل روز چیکار کرده. زمان رو در اتاق سپری کرده بود؟
کارا به این نتیجه رسید که میخواد با مارتین حرف بزنه بنابراین از راهرو پایین رفت و در اتاقش رو زد. ولی جوابی نیومد. دوباره در زد.
“مارتین!”
صدا زد:
ولی فقط سکوت بود. کارا به آرومی دستگیرهی در رو چرخوند و در رو باز کرد ولی مارتین اونجا نبود. بعد متوجه شد چیز متفاوتی دربارهی اتاق وجود داره. هیچ ملافهای روی تخت نبود و هیچ لباسی روی زمین. وسایل مارتین کجا بودن؟ چه خبر بود؟ مارتین دوباره داشت بازی درمیآورد؟
“مارتین؟ کارا گفت:
کجایی؟”
ولی مارتین جواب نداد.
کارا یکمرتبه خیلی احساس تنهایی کرد. برگشت اتاقش تا ببینه مارتین اونجاست یا نه. ولی اونجا نبود.
“کارا!
مادرش از طبقهی پایین داد زد:
میتونی بیای پایین آشپزخونه، لطفاً؟”
کارا فکر کرد، شاید مارتین پیش مامانه. سریع رفت طبقهی پایین توی آشپزخونه. ولی اولین چیزی که دید، هوارد بود. کنار میز ایستاده بود و مکس جلوی پاهاش بود.
هوارد گفت: “سلام، کارا.” بعد بهش لبخند زد و دندونهای بینقصش رو نشون داد.
کارا سریع اطراف اتاق رو نگاه کرد، ولی مارتین اونجا نبود. بعد به مامان نگاه کرد.
“مامان؟کارا گفت:
مارتین رو دیدی؟”
مامان به هوارد نگاه کرد و کارا حالت قیافهاش رو شناخت. از همون نگاهی بود که به بابا میکرد. نگاهی بود که میگفت: “با دخترت حرف بزن. پدر باش.”
“چه خبره؟”کارا پرسید:
هوارد سر میز نشست. به کارا گفت: “مادرت میگه تو خواب راه رفتی.”
کارا عصبانی شد
“ربطی به تو نداره! تو پدر من نیستی!” داد زد:
مامان فنجونهایی که از کابینت برمیداشت رو گذاشت زمین. با عصبانیت گفت: “کارا، لطفاً اینطور با هوراد حرف نزن. سعی میکنه بهت کمک کنه.”
“اگه هوارد میخواد به من کمک کنه، پس میتونه به من بگه مارتین کجاست!”کارا گفت:
“لطفاً شروع نکن!
مامان گفت
دربارهی مارتین شروع نکن، لطفاً!”
هوارد بهکارا نگاه کرد. با صدای پر از تسلط گفت: “لطفاً بشین. باید حرف بزنیم.”
کارا آروم سر میز نشست.
هوارد ادامه داد: “مارتین در مکان امنی هست. نیاز نیست نگران اون باشی. تو باید حالا مراقب خودت باشی. من و مادرت نگران تو هستیم و میخوایم بهت کمک کنیم.”
ولی کارا به هوارد گوش نمیداد. نگران مارتین بود. کدوم مکان امن؟ مارتین چیکار کرده بود؟ کجا برده بودنش؟ داد زد: “من قول داده بودم تنهاش نذارم.”
“لطفاً، کارا …
مامان گفت:
لطفاً دوباره حرف زدن دربارهی مارتین رو شروع نکن.”
کارا برگشت تا به هوارد خیره بشه. “کجاست؟” پرسید:
هوارد گفت: “بهت گفتم. مارتین در مکان امنی هست.”
“نه!”
کارا داد زد:
بعد بلند شد و از آشپزخونه بیرون دوید و شروع به دویدن به بالای پلهها کرد. ولی بعد نظرش عوض شد.
چیز عجیبی دربارهی هوارد وجود داشت. صدای اون رو تو ذهنش شنید. “مارتین در مکان امنی هست.” مارتین رو کجا برده بود؟ تنها مکان امنی که به ذهن کارا میرسید، خونهی هوارد روی تپه بود. مارتین اونجا زندانی بود؟
کارا دوباره از پلهها پایین دوید و از در ورودی رفت بیرون. بیرون هوا هنوز روشن بود، ولی وقتی تو حیاط میدوید، هوا خنکتر شده بود. به مسیر پر دستانداز رسید و از این مسیر رفت بالای تپه به طرف خونهی هوارد. نمیدونست وقتی رسید خونه چیکار میخواد بکنه. فقط میدونست باید مارتین رو پیدا کنه.
وقتی کارا رسید خونهی روی تپه، نور روز کم کم داشت از بین میرفت. بیرون ایستاد و به پنجرههای تاریک نگاه کرد. هیچ چراغی روشن نبود و نمیتونست کسی رو ببینه. ولی فکر کرد میتونه صداهایی بشنوه که از داخل خونه میان. اطراف رو نگاه کرد تا کنترل کنه هیچکس اون رو زیر نظر نگرفته بعد رفت سمت در ورودی. قفل نبود بنابراین در رو آروم باز کرد و وارد راهرو شد.
چشمهای کارا به آرومی به تاریکی خونه عادت کردن. در یک راهروی دراز و باریک ایستاده بود. یک میز کنار در ورودی بود و چند تا نامهی باز نشده روش بود. کارا یکی رو برداشت. برای “دکتر هووارد وارد” بود.
هوارد یک دکتر بود .
بعد دوباره صداهایی شنید. اول فکر کرد از یکی از اتاقها میاد، ولی بعد متوجه شد از زیرزمین میان. کارا وقتی از راهرو پایین میرفت و از جلوی راهپله رد شد، سعی کرد هیچ صدایی ایجاد نکنه. خیلی میترسید، ولی میدونست باید مارتین رو پیدا کنه. پشت راهپله چند تا پله بود که پایین به یک در دیگه ختم میشد. اینجا حتماً زیرزمین بود. کارا فکر کرد حتماً مارتین تو زیر زمینه. وقتی دستگیرهی در رو میچرخوند، قلبش شروع به تند تپیدن کرد. ولی در قفل بود.
کارا اطراف راهرو رو نگاه کرد و دنبال کلید گشت ولی نتونست کلیدی پیدا کنه. چیکار باید میکرد؟ باید اسم مارتین رو داد میزد؟ نه! آدمهای دیگهای اینجا بودن. میتونست صدای حرف زدنشون رو بشنوه.
اگه مارتین هم اینجا بود، ممکن بود بهش آسیب بزنن. ولی چرا باید بخوان به برادرش آسیب بزنن؟ لحظهای کارا فکر کرد به پلیس زنگ بزنه. ولی بعد ایدهی بهتری به ذهنش رسید.
متن انگلیسی فصل
chapter nine
Missing Martin
When Kara got back to Owl Hall it was the afternoon and the ‘Keep out’ sign was still on Martin’s door. Kara knocked on it but there was no answer. She did not care. Her head was full of a thousand other things and she wanted to write them all down.
She went to her room and started writing her blog but it was difficult to express her feelings in words. How could she describe the best day of her life? How could she describe the morning she had spent talking with the boy on the island?
She was sure that if she wrote down all the things they had said, the words would look stupid. And it would be difficult to describe the excitement she had felt when her ‘friend’ (what an amazing word!) had finally told her his name.
It was strange, she thought. Most people tell you their name when you first meet them or when someone introduces you to them. But when the boy from the barn had finally told her his name, she felt as if he was sharing the biggest secret in the world.
His name was John. She said the name aloud. Then she typed the name again and again. She had a friend and his name was John.
Kara had learnt that John was an only child - he had no brothers or sisters. Kara wondered how it would feel to be an only child and tried to imagine her life without Martin. Martin! She knew that Martin did not like John but things would be different if the two boys could spend some time together.
She wondered what Martin had done all morning. Had he spent it in his room?
Kara decided she wanted to talk to Martin so she walked down the corridor and knocked on his door. But there was no answer. She knocked again.
‘Martin?’ she called. But there was only silence. Kara slowly turned the door handle and opened the door but Martin was not there. Then she realized that there was something different about the room. There were no sheets on the bed and there were no clothes on the floor. Where were Martin’s things? What was happening? Was Martin playing one of his games?
‘Martin?’ Kara said. ‘Where are you?’
But Martin did not answer.
Kara suddenly felt very alone. She went back to her room to see if Martin was there. But he was not.
‘Kara!’ her mother shouted from downstairs. ‘Can you come down to the kitchen, please?’
Maybe Martin’s already with Mum, Kara thought. She went quickly downstairs and into the kitchen. But the first thing she saw was Howard. He was standing next to the table with Max at his feet.
‘Hello, Kara,’ Howard said. Then he smiled at her and showed his perfect teeth.
Kara looked quickly around the room but Martin was not there. Then she looked at Mum.
‘Mum?’ Kara said. ‘Have you seen Martin?’
Mum looked at Howard and Kara recognized her expression. It was the same look that she used to give Dad. It was the look that said, ‘Talk to your daughter. Be a father.’
‘What’s happening?’ Kara asked.
Howard sat down at the table. ‘Your mother says that you’ve been sleepwalking,’ he said to Kara.
Kara began to feel very angry. ‘That’s none of your business! You’re not my dad!’ she shouted.
Mum put down the cups she was taking from a cupboard. ‘Kara, please don’t talk to Howard like that,’ she said angrily. ‘He’s trying to help you.’
‘If Howard wants to help me, then he can tell me where Martin is!’ Kara said.
‘Please don’t start!’ Mum said. ‘Not about Martin, please!’
Howard looked at Kara. ‘Please sit down,’ he said in a voice full of authority. ‘We have to talk.’
Kara slowly sat down at the table.
‘Martin is in a safe place,’ Howard went on. ‘You don’t have to worry about him. You have to look after yourself now. Your mother and I are worried about you and we want to help you.’
But Kara was not listening to Howard. She was worrying about Martin. What ‘safe place’? What had Martin done? Where had they taken him? ‘I promised not to leave him,’ she cried.
‘Please, Kara.’ Mum said. ‘Please don’t start talking about Martin again.’
Kara turned to stare at Howard. ‘Where is he?’ she asked.
‘I told you,’ Howard said. ‘Martin is in a safe place.’
‘No!’ Kara shouted. Then she got up and ran out of the kitchen. She started running up the stairs but then changed her mind.
There was something strange about Howard. She heard his words in her mind. ‘Martin is in a safe place.’ Where had he taken Martin? The only ‘safe’ place Kara could think of was Howard’s house on the hill. Was Martin a prisoner there?
Kara ran back down the stairs and out through the front door. It was still light outside but the air felt cooler as she ran across the courtyard. She came to the bumpy track and followed it up the hill towards Howard’s house.
She did not know what she was going to do when she got to the house. She only knew that she had to find Martin.
The daylight was starting to go by the time Kara got to the house on the hill. She stood outside looking up at the dark windows. There were no lights on and she could not see anyone. But she thought she could hear voices coming from inside. She looked around to check that no one was watching her then she walked up to the front door.
It was not locked so she opened it quietly and walked into the hall.
Kara’s eyes slowly got used to the darkness inside the house. She was standing in a long narrow hall. There was a table by the front door with some unopened letters on it. Kara picked one up. It was addressed to ‘Doctor Howard Ward’.
Howard was a doctor.
Then she heard the voices again. At first she thought they were coming from one of the rooms but then she realized that they were coming from under the floor. Kara tried not to make any noise as she walked down the hall and past the staircase.
She was feeling very frightened but she knew she had to find Martin. Behind the staircase there were some steps going down to another door.
That must be the basement, Kara thought. Martin must be in the basement. Her heart started beating faster as she turned the door handle. But the door was locked.
Kara looked around the hall for a key but she could not find one. What should she do? Should she shout his name? No. There were other people there. She could hear them talking.
If Martin was there too, they might hurt him. But why would they want to hurt her brother? For a moment Kara thought of calling the police. But then she had a better idea.