سرفصل های مهم
کلانتر ناتینگام رابین هود را پیدا کرد
توضیح مختصر
کلانتر قصد دارد رابین هود را دستگیر کند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۲ - کلانتر ناتینگهام رابین هود را پیدا میکند
پدربزرگ رابین، سپس مادر و پدرش درگذشتند. پس از بیست و پنج سال، رابین ارباب گمول و لاكسلی بود و در خانه پدرش، خانه لاكسلی زندگی میكرد.
مردم دهکده رابین فیتزوت را دوست داشتند.
آنها میگفتند: “او مرد خوبی است. هیچ مرد، زن و کودکی در زمینهای رابین از منطقه لاکسلی گرسنه نیست.’
همهی اربابها آنقدر مهربان نبودند. بدترین فرد کلانتر حریص ناتینگهام بود. کلانتر همه چیز را از اهالی روستا میگرفت و غالباً این افراد فقیر بسیار گرسنه بودند. رابین با دقت به داستانهای کلانتر گوش میداد. او برای فقیرترین خانوادهها غذا و لباس میفرستاد.
تقریباً در این زمان، مردم شروع به گفتن داستانهایی در مورد یک دزد کردند. آنها او را رابین هود صدا میکردند.
آنها میگفتند: “کلانتر مرد سختی است. او و دوستان ثروتمندش همه چیز را از ما میگیرند. اما حالا رابین هود شجاع و افرادش افراد ثروتمند را سرقت کرده و پول آنها را به روستاییان فقیر میبخشند!’ در آن روزها، جادهی بزرگ شمال از جنگل شروود میگذشت.
مردان رابین هود اغلب جلوی مردان ثروتمند را در جنگل میگرفتند و پول آنها را میگرفتند. گاهی مردان شاهزاده جان نیز از جاده استفاده میکردند. بنابراین رابین هود از او نیز سرقت کرد.
شاهزاده جان به کلانتر گفت: “جنگل در زمین شماست. چرا این دزد را نمیگیرید و نمیکشید؟”
کلانتر پاسخ داد: “این کار آنقدرها هم آسان نیست. مردم روستا نمیخواهند چیز زیادی به من بگویند. آنها فقط میگویند که سارقین در جنگل شروود یا نزدیک آن زندگی میکنند. اما بیش از آنچه میگویند میدانند. من نقشهای دارم تا درباره این مرد رابین هود بیشتر بدانم.’
‘نقشه شما چیست؟’ شاهزاده پرسید.
کلانتر پاسخ داد: “این است. رابین از لاكسلی در نزدیكی جنگل شروود زندگی میكند. امشب یک مهمانی بزرگ در خانهی لاکسلی برگزار خواهد شد. من میدانم که فیتزوث مردم دهکده را به زمین خود دعوت خواهد کرد. بنابراین من یکی از مردان خود را میفرستم. او میتواند لباس روستایی بپوشد و درباره رابین هود “خوب”، “دوست مردم” سؤال کند. وقتی چیزهای بیشتری در مورد این رابین بدانم، میتوانم او را بگیرم.’
عصر آن روز، افراد زیادی در خانه لاکسلی حضور داشتند. برای روستاییان غذا و نوشیدنی وجود داشت، و رقص و آواز هم بود.
همه بسیار خوشحال بودند. و رابین خوشحالترین فرد آنجا بود، زیرا او و بانو ماریان فیتزوالتر دوستداشتنی قصد داشتند روز بعد ازدواج کنند.
مرد کلانتر رو کرد به یکی از روستاییهای کناریش.
گفت: “من اغلب نام رابین هود را میشنوم. او کیست؟ نزدیک اینجا زندگی میکند؟’
مرد خندید. ‘نمیدانی، دوست؟ رابین فیتزوث رابین هود است!’
مرد کلانتر به سرعت خانه لاکسلی را ترک کرد و به نزد ارباب خود رفت.
کلانتر گفت: “این بهتر از چیزی است که امید داشتم. فردا، رابین فیتزوث با بانوی ماریان در سنت ماری ابی ازدواج میکند. اما مردان من مانع او میشوند و او را نزد من میآورند. شاهزاده جان او را میکشد و پول و زمینهای فیتزوث را به من میدهد. خانواده لیدی ماریان نیز ثروتمند هستند. او با رابین ازدواج نمیکند، بنابراین شاید من با او ازدواج کنم. بله، فردا یک روز عالی برای من خواهد بود!’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 2 - The Sheriff of Nottingham Finds Robin Hood
Robin’s grandfather died, then his mother and father. After twenty-five years, Robin was lord of Gamwell and Locksley, and lived in his father’s home, Locksley House.
The village people liked Robin Fitzooth.
‘He is a good man,’ they said. ‘No man, woman or child is hungry on Robin of Locksley’s lands.’
Not all lords were so kind. The worst person was the greedy Sheriff of Nottingham. The sheriff took everything from the villagers, and often these poor people were very hungry. Robin listened carefully to the stories about the sheriff. He sent food and clothes to the poorest families.
♦
At about this time, people began to tell stories about a robber. They called him Robin Hood.
‘The sheriff is a hard man,’ they said. ‘He and his rich friends take everything from us. But now brave Robin Hood and his men rob rich people and give their money to poor villagers!’ In those days, the Great North Road went through Sherwood Forest.
Robin Hood’s men often stopped rich men in the forest, and took their money. Sometimes Prince John’s men also used the road. So Robin Hood robbed him too.
‘The forest is on your land,’ said Prince John to the sheriff. ‘Why don’t you catch and kill this robber?’
‘It is not so easy,’ answered the sheriff. ‘The village people don’t want to tell me much. They say only that the robbers live in or near Sherwood Forest. But they know more than they say. I have a plan to learn more about this man Robin Hood.’
‘What is your plan?’ asked the prince.
‘It is this,’ answered the sheriff. ‘Robin of Locksley lives near Sherwood Forest. Tonight there is going to be a great party at Locksley House. I know that Fitzooth will invite the village people on his land. So I will send one of my men. He can wear village clothes and ask questions about “good” Robin Hood, “the people’s friend”. When I know more about this Robin, I can catch him.’
That evening, there were a lot of people at Locksley House. There was food and drink for the villagers, and there was dancing and singing.
Everybody was very happy. And Robin was the happiest person there, because he and the lovely Lady Marian Fitzwalter planned to marry the next day.
The sheriff’s man turned to a villager next to him.
‘I often hear the name Robin Hood,’ he said. ‘Who is he ? Does he live near here ?’
The man laughed. ‘Don’t you know, friend? Robin Fitzooth is Robin Hood!’
The sheriff’s man quickly left Locksley House and went to his lord.
‘This is better than I hoped,’ said the sheriff. ‘Tomorrow, Robin Fitzooth will marry Lady Marian at St Mary’s Abbey. But my men will stop him and bring him to me. Prince John will kill him and give me Fitzooth’s money and lands. Lady Marian’s family is also rich. She will not marry Robin, so perhaps I will marry her. Yes, tomorrow will be a great day for me!’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.