سرفصل های مهم
داستانهای ترسناک
توضیح مختصر
مایکل در روستای پاندللی گروهبان پلیسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
داستانهای ترسناک
مایکل رز ۷ سال بود که برای پلیس لنکشایر کار میکرد. عاشق کارش بود. از اونجا که در یک روستای کوچک زندگی و کار میکرد، آدمهای زیادی رو به اسم میشناخت.
گرچه تازه ۳۳ ساله بود، ولی از پلیسهای سنتی بود: صمیمی، دلسوز و آمادهی کمک. مردم پاندلی رو دوست داشت و مردم پندلی گروهبان رز رو دوست داشتن.
جرم مشکل بزرگی نبود.
در پاسگاه پلیس روزها به آرامی سپری میشدن. افسران زیاد دیگهای دوست داشتن در شهرهای بزرگتری باشن. ولی مایکل دوست داشت عضوی از جامعهای کوچیک باشه. خود روستا هم مکانی دوستداشتنی برای زندگی بود.
کلیسا که در مرکز روستا بود در سال ۱۳۷۶ ساخته شده بود.
بیشتر خونهها مدتی طولانی بنا شده بودن. حتی میخونه که اسمش “جادوگر سفید” بود، صدها سال قدمت داشت. در حاشیهی روستا رودخانهای از میان مزارع و جنگلها جاری بود. عصرهای تابستان به زیبایی یک تابلوی نقاشی بود.
هرچند کارهای زیادی نبود که جوانها انجام بدن. نوجوانانی که کسل میشدن، اغلب خودشون رو توی دردسر مینداختن. در واقع علت بیشتر مشکلاتی که مایکل مجبور بود باهاشون سروکله بزنه، جوونها بودن. صدای بلند موسیقی، دیوارنویسی، و بد رفتاری مسائل اصلی بودن. مایکل معمولاً فقط با جوانان و پدر و مادرشون حرف میزد. به سختی مجبور میشد یکی از اونها رو ببره پاسگاه. در هفت سال فقط ۵ نفر رو دستگیر کرده بود. با این حال، در این ۷ سال ۱۱ تا سگ گمشده پیدا کرده بود و اونها رو به خونههاشون برگردونده بود. برای بعضی از پلیسها این نوع زندگی کسلکننده بود. ولی مایکل خوشحال بود.
نیمهی تابستان بود. آفتاب تازه غروب کرده بود و خیلی دیر بود. مایکل در پاسگاه پلیس بود. شیفت شبانه داشت. چند ساعتی مشغول کارهای اداری بود. حتی در پاسگاه پلیس کوچیک هم بروکراسی زیاد بود. قهوه هم خورده بود و روزنامه هم خونده بود. گربهی پاسگاه پلیس، هریت، روی زانوهاش نشسته بود. خِرخِر میکرد.
مایکل گفت: “ببخشید، هریت. باید تکون بخوری. یه قهوهی دیگه میخوام.”
سعی کرد گربهی مادهی چاق و چله رو از روی زانوهاش تکون بده، ولی اون نمیخواست بره.
یکمرتبه تلفن زنگ زد.
مایکل فکر کرد: “عجیبه. هیچکس شب دیر وقت زنگ نمیزنه، مگر اینکه واقعاً مشکلی وجود داشته باشه.”
تلفن رو برداشت. گفت: “پاسگاه پلیس پندلی.”
صدایی که میشناخت، گفت: “آه، مایکل.” خانم وایت بود یک خانم مسن که در حاشیهی روستا زندگی میکرد.
گفت: “متأسفم که دیر وقت زنگ میزنم. ولی اتفاقی در قبرستان میفته.”
مایکل آه کشید. هر از گاهی گروهی نوجوان در گورستان پندلی دور هم جمع میشدن. لباس مشکی میپوشیدن، شمع روشن میکردن و با صدای بلند موسیقی مینواختن. دوباره اون بچهها هستن؟ مایکل پرسید.
خانم وایت جواب داد: “شاید. نمیتونم بخوابم. و رفتنشون به گورستان من رو ناراحت میکنه. مزار پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ من اونجاست.”
مایکل گفت: “البته. همین حالا میرم. بعد شاید بتونی بخوابی.”
حدوداً ۱۰ دقیقه بعد، مایکل ماشین پلیس رو در دروازههای قبرستان پارک کرد. میتونست صدای موسیقی رو بشنوه. نور زرد رنگ شمعها بهش میگفت بچهها کجا هستن. از ماشین پیاده شد و چراغقوهاش رو روشن کرد.
کنار دروازهها یک خونهی خیلی قدیمی بود. در گذشته سرایدار قبرستان اونجا زندگی میکرد. ولی مکان بیست سال میشد که خالی بود. بعضی از پنجرهها شکسته بودن. گیاهان رونده روی ساختمان رشد کرده بودن. حتی چند تا هم از پنجره رفته بودن داخل.
خونه دویست سال قبل خونهی واقعاً زیبایی بود. ولی حالا شبیه چیزی از یک فیلم ترسناک به نظر میرسید. هیچکس نمیرفت داخلش. پرندهها در اتاقهای خالیش لونه درست کرده بودن. مایکل که از چراغقوه برای روشن کردن راه استفاده میکرد، به طرف نوجوانان رفت. شمعهای زیادی روی مزارها روشن بودن. صدای موسیقی بلند بود و بعضی از نوجوانان دور هم ایستاده بودن و آواز میخوندن.
وقتی مایکل از تاریکی پیدا شد، چند تا از اونها رو ترسوند. یک دختر کم مونده بود جیغ بزنه.
مایکل بهش گفت: “ببخشید. منم. سعی دارید یک روح ظاهر کنید؟”
یک پسر قد بلند گفت: “ربطی به تو نداره.”
پسر اومد جلو توی نور چراغقوه. مایکل پسر رو میشناخت. اسمش الکس بود. هفده ساله بود و پدر و مادرش مالک نانوایی بودن. مایکل جواب داد: “به من ربط داره اینجا یک گورستانه. بخش مهمی از این جامعه هست و اینجا مهمونی گرفتن مؤدبانه نیست.”
دختری که کم مونده بود جیغ بزنه، اومد به طرف مایکل. گفت: “ما هر کاری دلمون بخواد میتونیم بکنیم.” سعی میکرد بعد از ترس قبلترش، شجاع به نظر برسه.
مایکل حالا اون رو شناخت. کیتی لویز. ۱۴ ساله بود و باید تو خونه و توی تختش بود.
چیکار دارید میکنید؟ مایکل پرسید. سعی دارید با جادوگرها ارتباط برقرار کنید؟ فکر نمیکنم امشب شانسی داشته باشید.”
پندللی در بخشی از لنکشایر بود که به جادوگرانش معروف بود. در اوایل قرن هفدهم چند زن و مرد از این منطقه دستگیر شده بودن. گفته میشد که یکی با یک سگ مشکی حرف میزده که واقعاً شیطان بوده. اهالی روستا باور داشتن جادوگرها بعضی از آدمها رو بیمار کردن یا حتی اونها رو کشتن. اعتقاد بر این بود که گاوها به خاطر این طلسمهای جادویی دیگه شیر نمیدن. مردان و زنان بدشانس در زندان قلعهی لنکشایر نگهداشته شدن. جادوگرها در سال ۱۶۱۲ به دار آویخته شدن. آدمهای زیادی برای تماشا رفتن. حالا به جادوگرها به چشم مردم عادی که قربانی جامعه شده بودن، نگاه میکردن. ولی داستانها تا به امروز ادامه پیدا کردن. جادوگران لنکشایر توریستهای زیادی به این منطقه آوردن.
مردم میتونستن جادوگران اسباببازی بخرن. حتی تور ویژهای برای اتاقهای قدیمی زندان قلعهی لنکشایر بود و هر ساله در هالووین مردم سراسر جهان در تاریکی از تپهی پاندلی بالا میرفتن. پاندلی هم داستانهای خودش رو داشت. بعضی از داستانها دربارهی گورستان بود اولین مزارها بیش از ۷۰۰ سال قدمت داشتن.
مدتها قبل از ساخته شدن کلیسای بزرگ پاندلی، یک کلیسای قدیمیتر جایی که حالا گورستان بود، وجود داشت. داستانهایی از جلسات جادوگرها در مکانی که یک زمانهایی کلیسای قدیمی بر پا بود، نقل شده. گفته میشد دور آتش بزرگ میرقصیدن و سعی میکردن شیطان رو ببین. گفته میشد روح یک جادوگر به اسم آگنس کات گورستان رو تسخیر کرده. برخی میگفتن خونهی سرایدار هم تسخیر شده. شبها دیر وقت صداهای عجیبی شنیده میشد. نورهای عجیبی هم دیده میشد، حتی وقتی نوجوانها در تختهاشون بودن.
مایکل دوباره چراغقوهاش رو روشن کرد.
به بچهها گفت: “وقتشه برید، قبل از اینکه روح آگنس کات واقعاً پیدا بشه. بعد همه با داد و فریاد میدوید خونههاتون.”
الکس گفت: “تو نمیتونی جلوی ما رو بگیری. دوباره برمیگردیم هرچقدر این جامعه بیشتر از ما متنفر باشه، ما خوشحالتر هستیم.”
مایکل گفت: “متأسفم که این احساس رو داری.”
مایکل درک میکرد. در پاندلی کاری نبود نوجوانها انجام بدن فکر کرد دیسکوهای جوانان در سالن کلیسا ایدهی خوبیه. اهالی روستا نگران صدا و الکل بودن. هر چند بودن نوجوانها شبها در خیابون مشکل بزرگتری بود.
بعد از اینکه بچهها از گورستان رفتن، مایکل اطراف رو نگاه کرد. امشب هیچ نقاشیای روی مزارها نبود. در گذشته مشکل نقاشی مزارها هم بود. حتی بعضی از سنگهای مزار خرد شده بودن. این مال چند سال قبل بود.
الکس و جوانهای دیگه عصبانی و کسل شده بودن ولی مایکل فکر نمیکرد کاری تا اون حد بد انجام بدن. تصمیم گرفت حواسش به بچهها باشه.
چند روز بعد مایکل در شیفت بعد از ظهر عادی بود. دوست داشت در طول روز کار بکنه، چون کار بیشتری برای انجام بود. میتونست در روستا قدم بزنه و با آدمها حرف بزنه. می تونست در مغازههای مختلف توقف کنه و با مالکهاش حرف بزنه. در پاسگاه هم افسران دیگه هر از گاهی میومدن. حتی هریت، گربه هم روزها رو بیشتر دوست داشت. در روزهای آفتابی میتونست روی پلهی بیرون ایستگاه دراز بکشه. هر کس میاومد یا میرفت، باید از روی اون رد میشد.
آقای مورفی، یک مرد مسن، به پاسگاه سر زده بود تا به مایکل لوبیا بده. آقای مورفی این لوبیاها رو در سهمیهی خودش پرورش داده بود.
همیشه با سبزیجات تازه سر میزد. مثل همهی آدمهای پیر بیشتر برای لذت خودش از سهمیهاش استفاده میکرد تا احتیاج به غذا. بیشتر از اونی که میخورد پرورش میداد. مایکل داشت از این لوبیاهای سبز تازه تعریف میکرد که موبایلش زنگ زد.
مایکل به آقای مورفی گفت: “یه ثانیه بهش جواب بدم.”
لوبیاها رو گذاشت زمین. تماس از طرف رئیسش بود که در شهر دفتر داشت.
سر بازرس گفت: “همین حالا از اوسوالد گالری خبری شنیدیم. به شماره اورژانس ملی زنگ زدن. میتونی بری اونجا، مایکل؟ ازشون سرقت شده.”
وقتی مایکل با سرعت با ماشینش از روستا رد میشد، آژیرهاش رو روشن کرد. وقتی رانندگی میکرد به گالری فکر کرد.
بیش از سه سال بود که نرفته بود اونجا ولی قبلاً زیاد میرفت. چون دوست دختر قبلیش، سارا، هنر رو دوست داشت.
سارا حدود سه سال قبل رفته بود آمریکا. در زمینهی مرمت هنر کار میکرد و شغلی در بوستون بهش پیشنهاد شده بود.
بعد از مدتها سخت فکر کردن، تصمیم گرفته بود بره. ولی مایکل نمیتونست در ایالات متحده با پلیس کار کنه. نمیخواست از کار پلیسی هم دست بکشه. بنابراین در پاندلی موند و سارا رفت بوستون.
گالری اسوالد درست بیرون دهکده بود. یک خونهی زیبای قرن هجدهمی بود. مردی به اسم جان اسوالد خونه رو ساخته بود و گالری هم به افتخار اون نامگذاری شده بود.
حدود ۱۰ دقیقه زمان برد مایکل برسه اونجا. وقتی رسید، به طرف در رفت. دو تا زن مسن سریع به دیدنش اومدن. ناراحت بودن. هر دو همزمان شروع به صحبت کردن.
یکی از زنها داد زد: “آه، گروهبان خداروشکر، اینجایی! من جون پوتس هستم. اینجا کار میکنم.”
خانم دیگه داشت همزمان میگفت: “نمیدونم چطور این اتفاق افتاد ولی تقصیر منه!”
جون گفت: “نه، لاتی البته که تقصیر تو نیست.”
“بله، هست! لوتی گفت. خیلی از دست خودم عصبانیم!”
مایکل دستهاش رو بلند کرد.
گفت: “آروم باشید. میریم داخل و همه چیز رو برام تعریف میکنید.
بعد شروع به جستجوی دزد میکنیم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Scary Stories
Michael Rose had been working for the Lancashire Police for seven years. He loved his job. Because he lived and worked in a small village, he knew many people by name.
Even though he was only thirty-three, he was an old-fashioned type of policeman: friendly, caring and ready to help. He liked the people of Pendle Lee, and the people of Pendle Lee liked Sergeant Rose.
Crime was not a big problem.
At the police station, days went by quite slowly. Many other officers liked to be in a bigger town or a city. But Michael loved being part of a small community. The village itself was also a lovely place to live.
The church, which was in the centre, had been built in 1376.
Many of the houses had been standing for a very long time. Even the pub, which was called “The White Witch,” was hundreds of years old. At the edge of the village a river flowed through the fields and woods. On summer evenings it was as beautiful as a painting.
However, there was not very much for young people to do. Bored teenagers were often getting into trouble. In fact, most of the problems Michael had to deal with were caused by teenagers. Loud music, graffiti and bad behaviour were the main things.
Usually he just talked to the young people and their parents. He hardly ever had to take one of them to the station. In seven years he had only arrested five people.
Yet in those seven years he had found eleven lost dogs, and returned them to their homes. Some policemen would have found that kind of life boring. But Michael was happy.
It was the middle of summer. The sun had just set and it was very late. Michael was at the police station. He was on the night shift.
For a few hours he had been doing some paperwork. Even in a small village station there was a lot of bureaucracy. He had also had some coffee and had read the newspaper.
The police station cat, Harriet, was sitting on his knee. She was purring.
“Sorry, Harriet,” Michael said. “You’re going to have to move. I want another coffee.”
He tried to push the fat tabby cat off his lap, but she didn’t want to go.
Suddenly the phone rang.
That’s strange, Michael thought. Nobody ever called late at night unless something was really wrong.
He picked up the phone. “Pendle Lee Police Station,” he said.
“Oh, Michael,” said a voice he recognized. It was Mrs White, an elderly lady who lived on the edge of the village.
“I’m sorry it’s so late,” she said. “But there’s something happening in the cemetery”
Michael sighed. Every now and again a group of teenagers would gather at the Pendle Lee Cemetery. Wearing black clothes, they would light candles and play loud music. “Is it those kids again?” Michael asked.
“Maybe,” Mrs White replied. “I can’t sleep. And it upsets me that they go to the graveyard. My parents’ and grandparents’ graves are there.”
“Of course,” said Michael. “I’ll go right away. Then maybe you can get some sleep.”
Around ten minutes later, Michael parked the police car at the cemetery gates. He could hear music. The yellow glow of candles told him where the kids were. He got out of the car and switched on his torch.
Next to the gates was a very old house. In the past the cemetery caretaker had lived in it. But the place had been standing empty for twenty years. Some of the windows were broken. Climbing plants had grown over the building. They had even gone through some of the windows.
Two hundred years ago, it had been really pretty. But now it looked like something from a scary movie. Nobody went inside. Birds had made their homes in the empty rooms.
Using his torch to light the way, Michael went towards the teenagers. Lots of candles were glowing on the graves. There was loud music, and some of the teenagers were standing in a circle singing.
When Michael appeared out of the darkness, he frightened some of them. A girl nearly screamed.
“Sorry,” he said to her. “It’s only me. Are you trying to make a ghost appear?”
“It’s none of your business,” said a tall boy.
He stepped forward into the torchlight. Michael knew who he was. His name was Alex. He was seventeen years old, and his parents owned the bakery. “It IS my business,” Michael replied “This is a cemetery.
It’s an important part of this community, and having a party here isn’t respectful.”
The girl who had nearly screamed came across to Michael. “We can do what we want,” she said. She was trying to sound brave after her fright earlier.
Michael recognized her now. Katie Lewis. She was only fourteen, and she should have been at home in bed.
“What are you doing?” Michael asked. “Are you trying to make contact with witches? I don’t think you’ll have any luck tonight.”
Pendle Lee was in a part of Lancashire that was famous for its witches. In the early seventeenth century, some women and men from the area had been arrested. It was said that one talked to a black dog that was really the devil.
The villagers believed that witches had made some people sick and even killed them. It was believed that cows stopped giving milk because of magic spells. The unlucky women and men were kept in prison at Lancaster Castle.
The witches had been hung in 1612. Many people went to watch. Now the witches were seen as ordinary people who were scapegoats of the community. But the stories had continued until the present day. The Lancashire Witches brought many tourists to the area.
People could buy toy witches. Lancaster Castle even had a special tour of the old prison rooms. And every year on Halloween, people from all over walked up Pendle Hill in the dark. Pendle Lee had its own stories, too. Some were about the cemetery The first graves were over seven hundred years old.
Long before the big Pendle Lee church was built, an even older church existed where the cemetery was. The stories told of witches meeting at the place where the old church once stood. It was said that they danced around large fires and tried to see the devil.
The ghost of a witch called Agnes Cott was said to haunt the graveyard. Some people said that the caretaker’s house was haunted, too. Strange noises were heard late at night.
Strange lights were seen, too, even when the teenagers were in their beds.
Michael switched on his torch again.
“Time to go,” he said to the kids, “before the ghost of Agnes Cott really does appear. Then you’ll all run screaming back home anyway.”
“You can’t stop us,” said Alex. “We’ll come back again The more this community hates us the happier we are.”
“I’m sorry you feel that way,” said Michael.
He did understand. There was nothing for teenagers to do in Pendle Lee, He thought that young people’s discos at the church hall were a good idea.
The villagers were worried about noise and alcohol. However, having teenagers on the streets at night was a bigger problem.
After the kids left the graveyard, Michael looked around. There wasn’t any graffiti on the graves tonight. In the past there had been a problem with graffiti. Even some of the headstones had been smashed. That was a few years ago.
Alex and the other young people were angry and bored, but Michael didn’t think they would do anything that bad. He decided to keep an eye on them anyway.
A few days later, Michael was on a normal afternoon shift. He liked to work during the day because there was more to do. He could walk around the village and talk to people.
He could stop by the different shops and chat with the owners. At the station, other officers would come in from time to time. Even Harriet the cat liked the daytime best.
On sunny days she could lie on the step outside the station. Anybody coming in or going out would have to step over her.
Mr Murphy, an elderly man, had called in at the station to give Michael some beans. Mr Murphy had grown them himself in his allotment.
He was always stopping by with fresh vegetables. Like many older people, he used his allotment for pleasure rather than needing the food. He grew more than he could eat. Michael was just admiring the fresh green beans when his mobile rang.
“I’ll just get that,” Michael said to Mr Murphy.
He put the beans down. The call was from his boss, who had an office in the city.
“We’ve just heard from the Oswald Gallery,” the Chief Inspector said. “They called the national emergency number. Can you go there, Michael? They’ve been burgled.”
Michael switched on the sirens as he drove quickly through the village in his car. As he drove, he thought about the gallery.
He hadn’t been there for over three years, but he used to go a lot. That was because his exgirlfriend, Sarah, loved art.
Sarah had left to go to America about three years ago. She worked in art restoration, and had been offered a job in Boston.
After thinking long and hard, she decided to take it. But Michael couldn’t get a job with the police in the United States. He didn’t want to stop being a policeman either. So he stayed in Pendle Lee and Sarah moved to Boston.
The Oswald Gallery was just outside the village. It was in a beautiful eighteenth-century house. A man called John Oswald had built the house, and the gallery was named after him.
It took Michael around ten minutes to get there. When he arrived, he walked to the door. Two elderly women quickly came to meet him. They looked upset. Both of them started speaking at once.
“Oh Sergeant, thank goodness you’re here” one of the women exclaimed. “I’m Joan Potts. I work here.”
“We don’t know how it happened,” the other lady was saying at the same time, “but it’s my fault!”
“No, Lottie, of course it’s not your fault,” said Joan.
“Yes it is!” Lottie exclaimed. “I’m so angry with myself!”
Michael raised his hands.
“Let’s stay calm,” he said. “We’ll go inside and you can tell me all about it.
Then we’ll start searching for the thief.’