سرفصل های مهم
زندگی گذشته
توضیح مختصر
در قبرستان ضربهای به سر مایکل زده میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
زندگی گذشته
همینکه مایکل رفت داخل، دفترچهاش رو درآورد.
گفت: “حالا بهم بگید چه اتفاقی افتاده.”
جون پوتس گفت: “بیش از دو ساعت بود که هیچکس نیومده بود بازدید. روز کندی بود.”
لاتی بینگلی پشت میز پذیرش نشست.
گفت: “متأسفانه من پذیرش رو ترک کردم. هر سال ما مسابقهای برای هنرمندان داریم. مردم از سراسر لانکشایر نقاشیهاشون رو میفرستن. امروز صبح چند تا نقاشی جدید اومد و من خیلی هیجانزده بودم.
میخواستم اونها رو ببینم گرچه باز کردن اونها کار من نیست. رفتم طبقهی بالا نگاه کنم. وقتی من نبودم، یک نفر اومده داخل و یکی از نقاشیهای ما رو دزدیده. بنابراین تقصیر منه.”
مایکل اطراف اتاق رو نگاه کرد.
شما دوربین امنیتی نداری؟ پرسید.
جون جواب داد: “نه. هزینهاش زیاد میشه. ولی ما هیچ وقت تصور نمیکردیم یک نفر از گالری اسوالد دزدی بکنه!” : “و هیچ کدوم شما کسی رو هم ندیده؟” مایکل پرسید.
هر دو زن همزمان جواب دادن: “نه.”
لاتی گفت: “چیزی ندیدیم و نشنیدیم.”
مایکل گفت: “بیایید به جایی که نقاشی آویزون بود نگاهی بندازیم.”
زنها اون رو به یکی از اتاقهای کوچیک گالری راهنمایی کردن. گالریهای مدرن مکان زیاد و رنگ سفید داشتن ولی گالری اوسوالد متفاوت بود. ساختمان اتاقهای کوچیک و سالنهای زیادی داشت.
دیوارها با چوب قدیمی زیبا پوشیده بودن. پنجرهها خیلی کوچیک بودن. وقتی بازدیدکنندگان در اطراف قدم میزدن، میتونستن زندگی ۳۰۰ سال قبل رو تصور کنن. نقاشیها روی تمام دیوارها آویزان بودن ولی در یک مکان جایی خالی بود.
جون گفت: “اینجا بود. اسمش تابستان بود.”
مایکل تلفنش رو در آورد.
به جون و لاتی گفت: “به پلیس صحنهی جرم زنگ میزنم. یک نفر میاد و اثر انگشتها رو کنترل میکنه. همچنین نیاز به عکسی از نقاشی دارم، لطفاً. در تحقیقات کمک میکنه.”
لاتی گفت: “من میرم یکی پیدا کنم. البته هنرمندش باترورث بود.”
گالری اوسوالد کوچیک بود و زیاد مهم نبود. ولی بزرگترین کلکسیون نقاشیهای باترورث در کشور رو داشت. تریستان باترورث نقاش مشهوری از سالهای دههی ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ بود. نزدیک پاندلی زندگی کرده بود. وقتی در سالهای دهه ۱۹۸۰ فوت کرد، بیشتر بهترین نقاشیهاش به این گالری داده شد. مردم از سراسر بریتانیا برای دیدن اونها میاومدن.
لاتی برگشت پذیرش و یک عکس بزرگ داد دست مایکل.
گفت: “بفرما. تابستان. نقاشی فوقالعادهای هست، مگه نه؟”
مایکل بهش نگاه کرد. صحنهی تابستانی زیبایی رو نشون میداد. در پس زمینه آفتاب بر روی رودخانه میدرخشید. مزارع و درختان سبز اطراف بودن. جلوی نقاشی یک درخت بزرگ بود و زیرش یک زن جوان نشسته بود. یک لباس مد قدیم زرد رنگ پوشیده بود و یک کلاه بزرگ سرش بود.
“در سال ۱۹۵۱ نقاشی شده.”
لاتی گفت. “نگاه کردن به این باعث میشه خیلی احساس آرامش بکنم. همچنین آدم احساس میکنه واقعاً اونجاست.”
مایکل گفت: “دوستداشتنیه باید این عکس رو برای تحقیقاتم نگه دارم. مشکلی نیست؟”
لاتی گفت: “البته. هر کاری برای کمک به شما از دستمون بر بیاد انجام میدیم.”
مایکل داخل ماشین به رئیسش، سر بازرس بلیک زنگ زد. تمام اطلاعاتی که تا حالا به دست آورده بود رو به بلیک داد. سرِ بازرس خیلی شلوغ بود. مایکل میتونست بگه زیاد به نقاشی دزدیده شده از گالری روستا علاقه نداره. جرم و جنایت این شهر بیش از اونی بود که پلیس بتونه باهاش مقابله کنه.
بلیک با عصبانیت گفت: “باید دوربینهای امنیتی داشتن.” به مایکل گفت با پایگاه دادهی هنرهای سرقت شده تماس بگیره. این پایگاه اطلاعات بینالمللی آثار هنری دزدی یا گم شده رو نگه میداشت. اگر یک شخص ثروتمند یا یک موزه میخواست یک اثر هنری رو بخره، میتونست از طریق این پایگاه بفهمه دزدیده شده یا نه. اگر دزدیده شده بود، خریدار میتونست به پلیس اطلاع بده. بعد سارقی که قصد فروش این اثر هنری رو داشت، دستگیر میشد.
پیدا کردن اثر هنری دزدیده شده سخت بود. گاهی خریدار میدونست دزدی هست، ولی براش مهم نبود. گاهی گروهی از دزدان نقشه یک سرقت بزرگ رو میکشیدن و بعد سالها منتظر فروش این اثر هنری در مکانهایی مثل آفریقا یا آمریکای جنوبی میموندن.
میتونی از عهدهی این بربیای؟بلیک از مایکل پرسید. افسر دیگهای ندارم که بتونه حالا بیاد اونجا. خیلی بده که مجبوریم فقط برای گرفتن اثر انگشت یه افسر بفرستیم اونجا.”
مایکل گفت: “من هنوز هم فکر میکنم ایدهی خوبیه.”
بازرس اغلب اخلاقش بد بود و مایکل خوشحال بود که مجبور نیست در شهر با اون کار کنه.
میدونی که در آماده باش وحشت هستیم، مگه نه؟ بلیک ادامه داد. ممکنه هر لحظه مجبور بشیم افسرهایی به منچستر یا لندن بفرستیم. تو هم گروهبان.”
مايكل جواب داد: “میدونم. همه چیز رو به من بسپار، بازرس. گزارشهام رو برات میفرستم.”
بعد از اتمام تماس تلفنی، مایکل پنجرهی ماشین رو باز کرد. نفس عمیقی از هوای تازه کشید. دوباره به عکس “تابستان” نگاه کرد. زن جوان تابلو خیلی زیبا بود. موهای بلوند بلند و موجدار داشت. به اون طرف مزارع نگاه کرد.
مایکل فکر کرد آیا زن واقعی هست یا از تخیلات نقاش سرچشمه گرفته مایکل کمی بعد برگشت پاسگاه. بلافاصله با پایگاه دادهی هنرهای سرقت شده تماس گرفت. اونها رو از نقاشی دزدیده شده مطلع کرد و تمام جزئیات رو داد. بعد رفت بیرون و با اهالی روستا مصاحبه کرد.
امیدوار بود یک نفر یک غریبه دیده باشه، مثل کسی که با عجله از روستا خارج میشه. در این اثنا، افسر صحنهی جرم مشغول کاوش در گالری بود. اگر اثر انگشتهایی پیدا میشد، در پایگاه دادهی اثر انگشت پلیس قرارش میدادن.
اگه سارق قبلاً کار اشتباهی انجام داده بود، اثر انگشتهای اون مرد یا زن در این پایگاه اطلاعات وجود داشت. اونها رو با اثر انگشتهای صحنهی جرم تطبیق میدادن. و پلیس اسمش رو پیدا میکرد.
در دو روز آینده مایکل مشغول بود. علائم مربوط به سرقت رو نصب کرد. این تابلوها از مردم میخواستن با هر اطلاعاتی با پلیس یا با شمارهی ملی مبارزه با جرم تماس بگیرن.
همچنین خونه به خونه رفت و از اهالی روستا سؤال کرد که غریبهای در روستا دیدن یا نه. چند زوج و خانواده رفته بودن پیکنیک یا در میخانهی جادوگر سفید توقف کرده بودن. ولی هیچکس رفتار عجیبی نداشته. مایکل از عکس تابستان کپی گرفت. بعد اونها رو به مغازههای هنر و خونههای حراجی اون منطقه برد. این عکس رو به همکارانش در پرستون، منچستر و حتی لندن هم فرستاد.
در پاسگاه عکس رو زد به دیوار. به جای اینکه سعی کنه یک نقاشی دزدیده شده پیدا بکنه، شروع به این احساس کرد که سعی داره یک زن زیبا رو پیدا کنه. برگردوندن اون زن به گالری، جایی که زندگی میکرد، خیلی مهم به نظر میرسید.
بعد از چند روز افسران پلیس دیگه شروع به شوخی و جوک درست کردن دربارهی نقاشی مایکل کردن. مایکل روزی صد بار به این نقاشی نگاه میکرد. گاهی وقتی داشت با یک نفر حرف میزد، چشمهاش به سمت عکس میرفتن. عاشق شدی؟ بعضی از افسرها میپرسیدن.
مایکل دیگه با اهالی روستا حرف نزد. به نظر دیگه زمان نداشت. حتی هریت گربه هم به خاطر “تابستان” به نظر بد اخلاق شده بود. مایکل فقط میخواست دنبال نقاشی بگرده و دیگه به بازی با گربه علاقه نداشت. هر وقت زمان داشت، پشت تلفن بود یا از خانههای حراجی بازدید میکرد و درباره نقاشی سؤال میکرد. حتی وقتی سر کار نبود، به دیدن مکانهایی میرفت که تابلو نقاشیهای قدیمی میفروشن.
سهشنبه بعد از ظهر تلفن زنگ زد. دقیقاً پنج روز از زمانی که تابستان به سرقت رفته بود، میگذشت. هر بار که تلفن زنگ میزد مایکل امیدوار بود دربارهی نقاشی باشه. جون پوتس از گالری بود.
داد زد: “اتفاق وحشتناکی افتاده! لاتی رو بردن بیمارستان. یک نقاشی دیگه به سرقت رفته و این بار دزد لاتی رو از پلهها هل داده پایین. از حال رفته.”
مایکل بعد از این که صاف رفت گالری و به صحنهی جرم نگاه کرد با جون رفت بیمارستان. هر دو خیلی نگران لاتی بودن. چون پیر بود شانس بهبود سریعش خوب نبود.
سرش رو بدجور کوبیده بود و یکی از پاهاش شکسته بود. وقتی در اتاق انتظار بیمارستان بودن، جون نمیتونست جلوی گریهاش رو بگیره. دکتر مسئول قول داده بود همین که تغییری شد، مایکل رو صدا بزنه.
نیاز بود مایکل دربارهی اتفاقی که افتاده از لاتی سؤال کنه. شاید لاتی دیده بود سارق از پلهها بالا میاد. ولی وقتی بیهوش بود و در خطر، تنها کاری که مایکل میتونست انجام بده انتظار و امیدواری بود.
در این اثنا، باید دربارهی نقاشی دوم به سرقت رفته با پایگاه اطلاعات آثار هنری به سرقت رفته تماس میگرفت. یک اثر دیگه از باترورث بود، به اسم “عصر در ژوئن”. این بار یک تراس بیرون یک خونهی قدیمی دوستداشتنی بود.
میزی با فنجان و قوری بود و یک کیک توتفرنگی بزرگ. روی یکی از صندلیها یک زن نشسته بود. مایکل زن رو شناخت زن تابلوی تابستان بود. اینبار لباس بنفش زیبایی پوشیده بود.
یک کتاب میخوند. در پس زمینه تپههای سبز بود و آفتاب تازه غروب میکرد. غروب خورشید باعث درخشش تصویر شده بود.
مایکل فکر کرد عجیبه که در هر دو نقاشی همون زن هست. تابلوهای باترورث زیادی هست که منظره یا تصاویر اشیای بیجان رو نشون میده. فقط چندتایی زن جوان توشون هست. شاید این یک سر نخ بود.
اون کیه؟ وقتی اون شب جون تماس گرفت، مایکل پرسید. نمیدونی؟ جون پرسید. سیلویاست. سیلویا و تریستان باترورث در سال ۱۹۵۰ ازدواج کردن. سیلویا خیلی زیبا بود و مدل باترورث برای چند تا از نقاشیهاش بود.”
مایکل گفت: “شاید اگه اطلاعات بیشتری دربارهی سیلویا باترورث پیدا کنیم، سرنخی به ما بده. شاید دزد میخواد نقاشیهای اون رو جمع کنه.”
جون گفت: “ایدهی خوبیه. شاید به سیلویا علاقه داره. ما آرشیوی در گالری داریم. اطلاعات زیادی دربارهی سیلویا اونجا هست. میتونی اگه میخوای نگاهی به اون بندازی.”
روز بعد، بعد از شیفت بعد از ظهر مایکل برگشت گالری اسوالد. بسته بود و برای خرید دوربین امنیتی هم برنامههایی ریخته شده بود. خطر آسیب دیدن مجدد کسی زیاد بود.
جون مایکل رو برد طبقهی بالا به یک دفتر کوچیک. پر از قفسههای بایگانی بود، جون گفت: “این آرشیو باترورث هست. قفسههای بایگانی قفس پر از عکس و نامه است. متعلق به تریستان و سیلویا هستن.
همچنین اوراق زیادی درباره نقاشیها و نمایشگاههای باترورث هم وجود داره. اگه دوست داری، میتونی به اونها هم نگاه کنی.”
جون یک فنجون قهوه برای مایکل درست کرد. بعد کلیدهای گالری و رمز سیستم هشدار رو داد بهش. جون برگشت بیمارستان و عصرش رو با نشستن کنار لاتی سپری کرد.
مایکل تنها بود. نمیدونست از کجا شروع بکنه. تنها چیزی که میدونست این بود که یک نفر دلیلی برای دزدیدن تابلوهای سیلویا باترورث داشت. شاید گذشته سرنخی بهش میداد.
اول بعضی از پوشههای عکسها رو باز کرد. عکسهای سیاه و سفید زیادی اونجا بود. عکسهای زیادی از خود سیلویا بود.
مایکل میدونست برای تحقیقات مهم نیستن، ولی نمیتونست جلوی نگاه کردن به اونها رو بگیره. بعضیها عکس سیلویا در جوانی بود. بیشتر عکسها اون رو در دههی ۲۰ و ۳۰ سالگیش نشون میدادن.
مایکل احساس کرد هیچوقت کسی به زیبایی اون ندیده. سیلویا چشمهای درشت و تیره داشت و لبخندی تابناک. قد بلند بود و قوی و با اعتماد به نفس به نظر میرسید.
وقتی جوونتر بود موهای بلندش رو باز نگه میداشت. وقتی سنش بالاتر رفته بود، موهاش رو به سبک دهههای ۱۹۵۰ جمع میکرد. لباسهاش همیشه زیبا بودن و بهش میاومدن. در بعضی از عکسها با یک مرد بود.
مایکل مرد رو شناخت که تریستان باترورث بود. اسامی، مکانها و تاریخها پشت عکسهای زیادی نوشته شده بودن.
عکسهای زیادی بودن، به عنوان مثال از تریستان و سیلویا در یک منظرهی زیبا. در پس زمینه دریاچهها و کوهها بودن. پشت عکسها کلمات “ماهعسل، کامبریا، ۱۹۵۰” نوشته شده بود. زوج خیلی خوشبخت به نظر میرسیدن. بعضی از عکسها آدمهای دیگه رو هم نشون میدادن.
عکسهای زیادی بود که در تراس یک خونه گرفته شده بودن. مایکل فکر کرد همون تراسی هست که در تابلوی “عصر ژوئن” بود.
در عکسها آدمهای زیادی در اطراف ایستاده بودن. لیوانهای شراب و سیگار در دست داشتن. در عکسهای دیگه همون آدمها بودن که زیر یک درخت نشسته بودن و رفته بودن پیکنیک. پشت اونها رودخانهی پاندلی جاری بود.
همه به دوربین لبخند میزدن. چند عکس از باترورث با یک مرد دیگه بود. در تصاویر نوشته بود: “نیگل و تریستان” با مکانها و تاریخهای متفاوت. تصاویری از “نیگل و سیلویا” هم بود.
بعضی از نامههای قدیمی رو برداشت. نامههای زیادی از طرف سیلویا به تریستان بود. مایکل شروع به خوندن کرد. مدتی طولانی خوند. وقتی به ساعتش نگاه کرد، بیش از یک ساعت بود که میخوند.
در دنیای دیگهای بود. انگار سیلویا این نامهها رو برای اون نوشته بود. نامهها رو گذاشت زمین و نامههای متفاوتی برداشت. همهی اونها از طرف مردی به اسم نیگل هاکسلی به سیلویا بود. تاریخ بعضی از سال ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۴ بودن و از فرانسه فرستاده شده بودن.
مایکل سریع اونها رو مرور کرد. هاکسلی دربارهی سرباز بودن در جنگ جهانی دوم نوشته بود. دربارهی اینکه وقتی بمبها میفتن نزدیکش، میترسه.
همچنین به سیلویا دربارهی سربازان دیگه گفته بود که مرده بودن. بعضی از نامهها خیلی جدی بودن. ولی بقیه پر از خنده و شوخی بودن. در این نامههای سبکبار دربارهی مهمونیها و دوستان نوشته بود. هاکسلی بالای نامهها نوشته بود: “سیلویای عزیزم”. مشخص بود که عاشقش هست. مایکل دفترچهاش رو درآورد و اسم نیگل رو نوشت.
شاید هنوز زنده بود. شاید اطلاعات بیشتری درباره سیلویا و نقاشیها داشت.
مایکل ساعتها در بایگانی بود. بالاخره تصمیم گرفت بره خونه. میخواست هر چه زودتر برگرده چون نامهها و اوراق بیشتری بود که باید بهشون نگاه میکرد. ولی قبل از اینکه بره، مایکل قفسهی بایگانی عکسها رو باز کرد. یک عکس بود که میخواست دوباره ببینه. عکسی که سیلویا رو نشون میداد که در ساحل نشسته. کلاه آفتابی بزرگی گذاشته بود و لباس سفید پوشیده بود. موهاش باز بودن. در دستهاش یک کتاب کوچیک بود. کتاب رو نمیخوند و به دوربین نگاه میکرد. ولی سیلویا به جای این که لبخند بزنه، جدی بود. مایکل احساس کرد صاف به اون نگاه میکنه. قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره، عکس رو برداشته بود.
بعد عکس رو گذاشت توی جیبش. هیچ وقت چیزی در زندگیش ندزدیده بود. حالا یک دزد بود درست مثل شخصی که نقاشیها رو برده بود.
مایکل ساعتهای زیادی در بایگانی سپری کرد و حالا شب شده بود. در راه خونه از جلوی قبرستان رد شد. نگران بود که نوجوانها دوباره اونجا باشن.
یکمرتبه چیزی دید. شبیه نور شمع یا چراغقوه بود. به نظر بین مزارها حرکت میکرد.
مایکل با صدای بلند گفت: “اون بچهها!”
به ساعتش نگاه کرد: ساعت ۱۲:۱۶ صبح بود.
مایکل ماشین رو جلوی دروازهها نگه داشت و چراغقوه رو درآورد.
بعد رفت داخل قبرستان. نور به نظر ناپدید شده بود. مایکل گوش داد، ولی نتونست چیزی بشنوه. ماه به روشنی میتابید و هوا بوی چمن بریده شده و گلهای قدیمی میداد. مایکل به رفتن ادامه داد. مزارها در تاریکی ترسناک به نظر میرسیدن. هرچند ارواح رو باور نداشت، ولی مایکل زیاد احساس شجاعت نمیکرد. شبیه صحنهی قبرستان از یک فیلم ترسناک بود.
یکمرتبه عصبانی شد. احتمالاً نوجوونها از دست اون قایم شده بودن. شاید الکس و دوستانش همه پشت سنگهای مزار نشسته بودن و منتظر بودن اون بره. احتمالاً فکر میکردن خندهداره. مایکل تصمیم گرفت چراغقوه رو خاموش کنه و منتظر بمونه بچهها بیان بیرون.
نور مهتاب بهش کمک میکرد خوب ببینه. ولی یکمرتبه ابری اومد روی آسمون و نور مهتاب ناپدید شد. خیلی تاریک بود. مایکل دایرهوار برگشت. هیچی. هیچ نوری. و هنوز هم نمیتونست چیزی بشنوه.
داشت چراغقوهاش رو دوباره روشن میکرد که یک نور خفیفی دید. نزدیک خونهی قدیمی سرایدار بود. یک نفر اونجا بود. مایکل دوباره چراغقوهاش رو روشن کرد. به اون طرف مزارها به طرف خونهی قدیمی خالی تابوند.
داد زد: “سلام!”
نور شمع بلافاصله ناپدید شد. مایکل شروع به قدم زدن کرد.
“گروهبان رز اینجاست. چیکار داری میکنی؟”
وقتی به خونه رسید، چراغقوهاش رو به اطراف تابوند. هیچ کس اونجا نبود. هر چند یک سمبل عجیب روی در ورودی بود. سه تا ستاره رو داخل یک دایره نشون میداد که به رنگ زرد بودن.
مایکل سعی کرد در رو باز کنه، ولی باز نشد. رفت کنار چند تا پنجره و چراغقوه رو تابوند داخل. اتاقها به غیر از چند میز و صندلی شکسته خالی بودن. همه جا تار عنکبوت بود.
مایکل تو هوای خالی گفت: “هر کسی که هستی باید بری خونه.”
یکمرتبه خندهی روحواری شنید. نمیتونست بگه صدای زن هست یا مرد. قبل از اینکه بتونه برگرده درد تیزی در سرش به وجود اومد و افتاد زمین.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Past Life
Once inside, Michael took out his notebook.
“Now tell me what happened,” he said.
“No one had come to visit for over two hours,” said Joan Potts. “It was a slow day.”
Lottie Bingley sat down behind the reception desk.
“I’m afraid I left the reception,” she said. “Every year we have a competition for artists. People from all over Lancashire send in their paintings. This morning we had some new paintings come in, and I was very excited.
I wanted to see them, even though it’s not my job to unpack them. I went upstairs to look. While I was gone, someone came in and stole one of our paintings. So it’s all my fault.”
Michael looked all around the room.
“Don’t you have security cameras?” he asked.
“No,” Joan replied. “It would cost a lot of money. But we never imagined that someone would steal from the Oswald Gallery!” “And neither of you saw anybody?” Michael asked.
“No” both women replied at the same time.
“We didn’t see or hear anything,” said Lottie.
“Let’s have a look at where the painting was hung,” Michael said.
The women led him into one of the gallery’s little rooms. Modern galleries had lots of space and white paint, but the Oswald Gallery was different. The building had many small rooms and halls.
The walls were covered in beautiful old wood. The windows were very small. As visitors walked around, they could imagine living three hundred years ago. Paintings were hung on all the walls, but in one place there was an empty spot.
“It was here,” said Joan. “It was called ‘Summer’.”
Michael took out his phone.
“I’m going to call the crime scene police,” he told Joan and Lottie. “Someone will come round and check for fingerprints. I’ll also need a photograph of the painting, please. It’ll help in the investigation.”
“I’ll go and find one,” said Lottie. “The artist was Butterworth, of course.”
The Oswald Gallery was small and not very important. But it had the largest collection of Butterworth paintings in the country. Tristan Butterworth was a famous painter from the 1940s and 50s.
He had lived near Pendle Lee for many years. When he died in the 1980s, many of his best paintings were given to the gallery. People came from all over the United Kingdom to see them.
Lottie came back into the reception and handed a large photograph to Michael.
“Here it is,” she said. “‘Summer’. It’s a wonderful picture, isn’t it?”
Michael looked at it. It showed a beautiful summer scene. In the background the sun shone on a river. Green fields and trees were all around. In the front of the painting there was a large tree, and under it sat a young woman. She was wearing an old-fashioned yellow dress and a big hat.
“This was painted in 1951,”
Lottie said. “Looking at it makes me feel so calm. It almost feels like you’re really there.”
“It’s lovely,” said Michael “I’ll need to keep this photograph for our investigation. Is that okay?”
“Of course,” said Lottie. “We’ll do whatever we can to help.”
Back inside his car, Michael phoned his boss, Chief Inspector Blake. He gave Blake all the information he had so far. The inspector was very busy. Michael could tell he wasn’t very interested in a painting stolen from a village gallery. The city had more crime than the police could deal with.
“They should have had security cameras,” Blake said angrily. He told Michael to contact the Art Loss Register. It kept an international database of art that had been stolen or lost.
If a rich person or a museum wanted to buy a piece of art, they could find out if it was stolen through the Register. If it was, the buyer could alert the police. The thief who was trying to sell the art could then be caught.
It was hard to find stolen art. Sometimes the buyer knew it was stolen, but didn’t care. Sometimes a group of thieves would plan a big burglary, and then wait for many years before selling the art in places like Africa or South America.
“Can you deal with this?” Blake asked Michael. “I don’t have another officer who can come down there right now. It’s too bad we have to send you a crime scene officer just to take some fingerprints.”
“I still think it’s a good idea,” Michael said.
The inspector was often in a bad mood, and Michael was glad he didn’t have to work in the city with him.
“You know we’re on terror alert, don’t you?” Blake went on. “We may have to send officers to Manchester or London at any moment. You too, Sergeant.”
“I know,” Michael replied. “Leave everything to me, Inspector. I’ll send you my reports.”
After the phone call was finished, Michael opened the car window. He took a deep breath of fresh air. Then he looked at the photograph of ‘Summer’ again.
The young woman in the picture was very pretty. She had long, wavy blonde hair. She looked out across the fields.
Michael wondered if the woman had been real, or if she had come from the painter’s imagination Michael was soon back at the station.
He immediately contacted the Art Loss Register. He informed them about the stolen painting and gave all the details. Then he went out and interviewed the villagers.
He was hoping someone had seen something strange, like someone hurrying away from the village. Meanwhile the crime scene officer was exploring the gallery. If fingerprints were found, they would be put into the police fingerprint database.
If the thief had done anything wrong before, his (or her) prints would be in the database. They would match with the prints from the crime scene. Then the police would have a name.
Over the next two days, Michael was busy. He put up signs about the burglary. The signs asked people with any information to call the police or the national Crimestoppers number.
He also went from house to house, asking the villagers if they had seen a stranger in the village. A few couples and families had had picnics or had stopped at the White Witch pub.
But nobody had been behaving strangely. He made copies of the ‘Summer’ photograph.
Then he took them to all the art shops and auction houses in the area. He sent the photo to colleagues in Preston, Manchester, and even London.
At the station he put the photo on the wall. Instead of trying to find a stolen painting, he began to feel that he was trying to find the beautiful woman. It seemed very important to take her back to the gallery where she lived.
After a few days, the other police officers started to joke about Michael’s painting. He looked at it a hundred times a day. Sometimes, when he was talking to someone, his eyes would go to the photograph. “Have you fallen in love?” some of the officers asked.
Michael no longer chatted with the villagers. He didn’t seem to have time any more. Even Harriet the cat seemed in a bad mood because of “Summer”.
Michael only wanted to hunt for the painting, and was no longer interested in playing with her. Whenever he had a moment, he was on the phone or visiting auction houses, asking about the painting.
Even when he was not at work, he’d visit places that sold old paintings.
On Tuesday afternoon, the phone rang. It was exactly five days since “Summer” had been stolen. Every time the phone rang, Michael hoped it was about the painting. It was Joan Potts from the gallery.
“Something terrible has happened” she exclaimed. “Lottie has been taken to hospital. Another painting was stolen and this time, the thief pushed Lottie down the stairs. She’s unconscious”
After going straight to the gallery and looking at the crime scene, Michael went to the hospital with Joan. They were both very worried about Lottie. Because she was old, her chances of getting better quickly were not good.
She’d hit her head quite badly, and broken one of her legs. Joan couldn’t help crying as they stood in the waiting room at the hospital. The doctor in charge promised to call Michael as soon as there was a change.
Michael needed to ask her about what happened. Perhaps Lottie saw the thief coming up the stairs. But while she was unconscious and in danger, all he could do was wait and hope.
Meanwhile, he needed to contact the Art Loss Register about the second stolen painting. It was another Butterworth, called ‘Evening in June’. This time it was of a terrace outside a lovely old house.
There was a table with teacups and a teapot, and a large strawberry cake. On one of the chairs sat a woman. Michael recognized her as the woman from ‘Summer’. This time she was dressed in a pretty purple dress.
She was reading a book. In the background were green hills and the sun was just going down. The sunset seemed to make the picture glow.
Michael thought it was strange that both paintings were of the same woman. There were many Butterworth pictures that showed landscapes or still-life scenes. Only a few had the young woman in them. Perhaps that was a clue.
“Who was she?” Michael asked when he called Joan that night. “Don’t you know?” asked Joan. “It’s Sylvia. Sylvia and Tristan Butterworth got married in 1950. She was very beautiful and was his model for some of his paintings.”
“Maybe if we find out more about Sylvia Butterworth, it might give us a clue,” Michael said. “Perhaps the thief wants to collect paintings of her.”
“Good idea,” said Joan. “Maybe he’s obsessed with her. We have an archive at the gallery. It has a lot of information about Sylvia in it. You can look at it if you like.”
The next day, after his after-noon shift, Michael went back to the Oswald Gallery. It had been closed, and there were plans to buy security cameras. The risk of someone getting hurt again was too big.
Joan took Michael upstairs to a small office. It was filled with filing cabinets “This is the Butterworth archive,” Joan said. “The filing cabinets are full of photographs and letters. They belonged to both Tristan and Sylvia.
There are also lots of papers about Butterworth’s paintings and exhibitions. You can look through them, if you like.”
Joan made him a cup of coffee. Then she gave him the keys to the gallery and the code number of the alarm system. She went back to the hospital, where she spent her evenings sitting with Lottie.
Michael was alone. He didn’t know where to start looking. All he knew was that someone had a reason for stealing Butterworth’s paintings of Sylvia. Perhaps the past would give him a clue.
First he pulled open some files of photographs. There were lots of black-and-white ones. There were many of Sylvia by herself.
Michael knew they were not important for the investigation, but he couldn’t help looking. Some were of Sylvia when she was very young. Most showed her in her twenties and thirties.
Michael felt that he had never seen anyone more beautiful. Sylvia had big, dark eyes and a glowing smile. She was quite tall and looked strong and confident.
When she was younger, she had worn her long hair down. When she was older, she wore it up, in the style of the 1950s. Her clothes were always pretty and looked good on her. In some of the photos, she was with a man.
Michael recognized him as Tristan Butterworth. The names, places and dates were written on the backs of many photos.
There were many pictures, for example, of Tristan and Sylvia in a gorgeous landscape. In the background were lakes and mountains.
On the backs of the pictures were the words ‘Honeymoon, Cumbria, 1950’. The couple looked very happy. Some of the photographs showed other people, too.
There were many that had been taken on the terrace of a house. Michael thought it was the same terrace as in ‘Evening in June’.
In the photos lots of people were standing around. They had glasses of wine and cigarettes. In other photos the same people were sitting under a tree, having a picnic. Behind them the Pendle Lee river flowed.
Everyone was smiling at the camera. There were a few pictures of Butterworth with another man. The pictures said ‘Nigel and Tristan’, with different places and dates. There were also pictures of ‘Nigel and Sylvia’.
Next he looked at some old letters. There were lots from Sylvia to Tristan. Michael began to read. He read for a long time. When he looked at his watch, he had been reading for over an hour.
He had been in a different world. It seemed as though Sylvia was writing to him. He put down the letters and picked up some different ones. All of them were to Sylvia from a man named Nigel Huxley. Some were dated from 1941 to 1944, and had been sent from France.
Michael looked through them quickly. Huxley had written about being a soldier in World War Two. He wrote about being frightened when bombs fell close by.
He also told her about other soldiers, who had died. Some of the letters were very serious. But others were full of fun. In these light letters, he wrote about parties and friends. Huxley had written to my darling Sylvia’ at the top of the letters. It was clear that he had been in love with her.
Michael took out his notebook and wrote down Nigel’s name. Perhaps he was still alive. Maybe he had more information about Sylvia and the paintings.
Michael had been in the archive for hours. At last he decided to go home. He wanted to come back as soon as possible, because there were many more letters and papers to look at. But before he left, Michael opened the filing cabinet with the photos. There was one he wanted to see again.
The photo showed Sylvia sitting on a beach. She was wearing a big sun hat and a white dress. Her hair was down. In her hands was a small book.
She had stopped reading and was looking into the camera. But instead of smiling, Sylvia looked serious. Michael felt that she was looking right at him. Before he could stop himself, he had picked up the photo.
Then he put it into his pocket. He had never stolen anything in his life. Now he was a thief, just like the person who had taken the paintings.
Michael had spent many hours in the archive, and it was now night-time. On his way home, he drove past the cemetery. He was worried that the teenagers were there again.
Suddenly, he saw something. It looked like the glow from a candle or a torch. It seemed to be moving among the graves.
“Those kids” Michael said out loud.
He looked at his watch: 12/16 a m.
Michael stopped the car at the gates and got out his torch.
Then he went into the cemetery. The light seemed to have disappeared. He listened, but he couldn’t hear anything. The moon was shining brightly, and the air smelled like cut grass and old flowers.
He walked on. The graves looked quite scary in the dark. Although he didn’t believe in ghosts, Michael didn’t feel very brave. It was like a graveyard scene from a scary movie.
Suddenly he got angry. The teenagers were probably hiding from him. Maybe Alex and his friends were all sitting behind the headstones, waiting for him to go away.
They probably thought this was funny. Michael decided to switch off his torch and wait for the kids to come out.
The moonlight helped him to see quite well.
But suddenly a cloud moved across the sky and the moonlight disappeared. It was very dark. Michael turned around in a circle. Nothing. No light. And he still couldn’t hear anything, either.
He was about to switch his torch back on when he saw a small light. It was near the old caretaker’s house. There was someone there. Michael put on his torch again. He shone it across the graves towards the empty old house.
“Hello” he called out.
Immediately the candlelight disappeared. Michael started to walk.
“It’s Sergeant Rose here. What are you doing?”
When he reached the house, he shone his torch all around. There was nobody there. However, a strange symbol had appeared on the front door. It showed three stars inside a circle, painted in yellow paint.
He tried the door, but it wouldn’t open. He went up to some of the windows and shone his torch inside. The rooms were empty apart from some broken tables and chairs. There were spider’s webs everywhere.
“Whoever you are,” Michael said to the empty air, “you should go home.”
Suddenly he heard a ghostly laugh. He couldn’t tell if it was a man’s or a woman’s voice. Before he could turn around, there was a sharp pain in his head, and he was falling towards the ground.