زن جوان با گل‌ها

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: راز باترورت / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

زن جوان با گل‌ها

توضیح مختصر

مایکل به دیدن هاکسلی میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

زن جوان با گل‌ها

وقتی مایکل بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد، لباس‌هاش از دراز کشیدن طولانی مدت روی چمن خیس شده بود. دستش رو گذاشت روی سرش.

وقتی به دستش نگاه کرد، چیزی تیره روی انگشت‌هاش بود. خون. حالش به هم خورد و سرش درد می‌کرد. چراغ‌قوه روی زمین بود، ولی دیگه کار نمی‌کرد. مایکل اطراف رو نگاه کرد. نمیدونست چیکار بکنه.

بهترین کار زنگ زدن به رئیسش بود بعد رفتن به بیمارستان و اینکه دکتر کنترلش کنه. بلند شد ایستاد. تنها چیزی که می‌خواست انجام بده این بود که بخوابه. به آرومی برگشت به سمت ماشینش و رفت خونه.

صبح زود روز بعد، مایکل رفت پاسگاه. یک گزارش درباره‌ی اتفاقی که در گورستان افتاده بود، نوشت. سرش هنوز هم بدجور درد میکرد ولی نمی‌خواست روز رو با منتظر موندن برای دیدن دکتر سپری کنه.

به جاش به خاطر لاتی به بیمارستان زنگ زد. لاتی هنوز بیهوش بود و دکترها همه جور آزمایشی انجام می‌دادن. بعد از تماس با بیمارستان به خونه‌ی الکس و چند تا نوجوان دیگه از گورستان زنگ زد.

از پدر و مادرشون خواست هرچه زودتر اونها رو بیارن پاسگاه. اگر الکس مایکل رو زده بود، تو دردسر جدی افتاده بود. بعد ترتیب داد یک افسر دیگه با نوجوان‌ها حرف بزنه.

هرچند مایکل می‌خواست خودش با الکس و دیگران حرف بزنه، ولی اون شاهد جرم بود. نمیتونست افسر بازجو هم باشه. بعد مایکل در اینترنت به جستجوی هاکسلی پرداخت.

هاکسلی ممکن بود اطلاعاتی درباره‌ی نقاشی‌ها یا سیلویا داشته باشه. فهمید هاکسلی هم یک هنرمند بوده. یک مجسمه‌ساز بود، ولی به اندازه‌ی باترورث مشهور نبوده.

آخرین مجسمه‌اش در سال ۱۹۶۷ ساخته شده بود. حالا هاکسلی در روستایی که فقط ۲۰ کیلومتر با پندلی فاصله داشت، زندگی می‌کرد. ۸۵ ساله بود و به نظر خیلی ثروتمند بود.

مایکل به هر چیزی که حالا درباره‌ی هاکسلی میدونست، فکر کرد. در این نزدیکی زندگی می‌کرد و از هنر هم مطلع بود. و هرچند پیر بود، ولی برای هل دادن یک خانم پیر به پایین پله‌ها نیاز نبود تندرست باشی.

عاشق سیلویا بود. شاید با ماشین اومده گالری. وقتی لاتی در طبقه‌ی بالا به نقاشی‌های جدید نگاه می‌کرد، میتونست تابستان رو بدزده.

ممکن بود لاتی بار دوم موقع دزدیدن “عصر در ژوئن” اون رو دیده باشه. شاید اون رو به پایین پله‌ها هول داده، بعد نقاشی رو گذاشته توی ماشین و رفته خونه.

مایکل تصمیم گرفت به دیدار هاکسلی بره.

ولی اول کمی غذا برای هریت، گربه‌ی ماده‌ی بزرگ ریخت. هریت هنوز هم بد اخلاق بود. مایکل فقط میخواست درباره‌ی این نقاشی‌ها حرف بزنه، فکر کنه و خواب ببینه.

زمانی برای گربه‌ها یا اهالی دیگه‌ی روستا نداشت. وقتی آقای مورفی اون روز صبح با یک کیسه بادمجان اومد، مایکل به سادگی ازش تشکر کرد و دوباره به کامپیوتر نگاه کرد.

موقع ناهار مایکل رفت روستای مجاور. زمان زیادی برد که خونه‌ی هاکسلی رو پیدا کنه. خونه خیلی بزرگ بود. در واقع یک عمارت بود ولی پشت درخت‌های زیادی در حاشیه‌ی روستا پنهان شده بود.

مایکل ماشین پلیس رو جلوی خونه پارک کرد. مکان قدیمی زیبایی بود. پله‌های زیادی به سمت یک در بزرگ می‌رفت. مایکل از پله‌ها بالا رفت و زنگ در رو زد. بعد از چند لحظه یک خانم پیر در رو باز کرد.

خانم هاکسلی؟ مایکل پرسید.

زن گفت: “نه، من سرایدار هستم.”

به لباس فرم پلیس و ماشینش نگاه کرد. بنا به دلیلی زیاد خوشحال به نظر نمی‌رسید.

“می‌خواید آقای هاکسلی رو ببینید؟”

مایکل جواب داد: “بله، لطفاً، اگه خونه است.”

مستخدم گفت: “بهتره بیاید داخل، مایکل پشت سرش وارد خونه شد.

“اینجا منتظر بمونید” مستخدم به یک صندلی کنار در اشاره کرد. به هیچ عنوان رفتارش صمیمی نبود. مایکل به این فکر میکرد که اصلاً لبخند می‌زنه یا نه. مایکل نشست. سالن بزرگ به رنگ سبز روشن بود. کف زمین از چوب تیره‌ی زیبا درست شده بود.

در گوشه یک مجسمه‌ی بزرگ بود مایکل نمی‌تونست بگه چی هست. می‌تونست یه زن باشه با موهای بلند موج‌دار. یا یک درخت. هر چیزی که بود، خیلی مدرن به نظر می‌رسید.

یک‌مرتبه مستخدم دوباره اومد.

گفت: “میتونید حالا آقای هاکسلی رو ببینید. در اتاق نشیمن هستن.”

نیگل هاکسلی در یک صندلی بزرگ نشسته بود. به هیچ عنوان ۸۵ ساله به نظر نمی‌رسید. خیلی جوان‌تر به نظر می‌رسید. ولی شاید به خاطر چشم‌های آبی روشنش بود. باهوش و پر انرژی به نظر می‌رسید.

گفت: “به خاطر مستخدمم متأسفم. با مهمانان زیاد خوب نیست حتی پلیس‌ها.”

مایکل اطراف نشیمن رو نگاه کرد. آفتاب از پشت پنجره‌های بزرگ می‌تابید. دو تا کاناپه‌ی بزرگ و چند تا صندلی بود. وسط اتاق یک میز گرد بود.

کتاب‌های زیادی همه جا بود: روی میز، روی قفسه‌های کتاب و روی زمین. همچنین یک شومینه‌ی قدیمی و زیبا هم بود. روی دیوار بالای شومینه یک نقاشی بود. مایکل بلافاصله سیلویا رو شناخت.

داد زد: “این نقاشی باترورث هست.”

هاکسلی گفت: “بله، اسمش زن جوان با گل‌ها هست. تریستان باترورث این رو به من داده.”

نقاشی سیلویا رو که گل‌هایی در دست داشت، نشون میداد. گل‌ها صورتی، نارنجی و سرخ بودن.

پس زمینه سبز تیره بود و سیلویا یک لباس سبز پوشیده بود.

مایکل نمیتونست چشم‌هاش رو از نقاشی برداره. حتی وقتی مستخدم با چایی و بیسکوییت اومد، نتونست چشم از سیلویا برداره.

چطور میتونم کمکتون کنم؟ هاکسلی که یک فنجان چای و بیسکویت شکلاتی برمی‌داشت، گفت.

مایکل بالاخره چشم‌هاش رو از نقاشی برداشت و به پیرمرد نگاه کرد.

“ببخشید، آقای هاکسلی باید خودم رو معرفی می‌کردم. من گروهبان رز از پاسگاه پلیس پندلی هستم. شما خبر سرقت از گالری رو شنیدید؟ مایکل پرسید

هاکسلی جواب داد: “البته. من نقاشی‌های باترورث رو جمع می‌کنم. اغلب در گالری اوسوالد هستم.”

میدونید لاتی بینگلی در بیمارستان بیهوش هست؟ مایکل که با دقت هاکسلی رو تماشا می‌کرد، پرسید

هاکسلی گفت: “بله، خیلی غم‌انگیز و ناراحت‌کننده هست.”

مایکل به تابلوی بالای شومینه‌ی سیلویا نگاه کرد. گفت: “یک نفر اون تابلوها رو بدجور می‌خواست. به اندازه‌ای که تقریباً یک پیرزن رو کشته. هر دو نقاشی از سیلویا بودن. فکر می‌کنم باید دنبال کسی بگردیم که علاقه‌ی زیادی به اون داره.”

چشم‌های هاکسلی درخشیدن و لبخند خفیفی زد.

گفت: “پس اومدی از من بازجویی کنی. کار کارآگاهی خوبیه، گروهبان رز. این حقیقت داره من عاشق سیلویا بودم. من و اون با هم بزرگ شدیم. خانواده‌های ما دوست بودن. در یک روستا زندگی کردیم و به یک کلیسا رفتیم. حتی وقتی من نوجوان بودم هم دوستش داشتم.

در مدرسه‌ی هنر با تریستان باترورث آشنا شدم. سیلویا برای هر دوی ما مدل میشد. بعد جنگ جهانی دوم شروع شد. من سرباز شدم، ولی تریستان نتونست به ارتش ملحق بشه.

وقتی نوزاد بود فلج اطفال گرفته بود و پاش مشکل داشت. وقتی من در فرانسه بودم، تریستان و سیلویا عاشق هم شدن. من می‌خواستم اونها خوشبخت بشن بنابراین دوست موندیم.”

چه اتفاقی برای تریستان و سیلویا افتاد؟ مایکل پرسید. تقریباً اثر هنری به سرقت رفته رو فراموش کرد.

هاکسلی ادامه داد: “باترورث در سال‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ به آمریکا نقل مکان کرد. ما در کریسمس نامه‌هایی می‌نوشتیم ولی بعد از چند سال نامه‌هامون متوقف شدن.

شنیدم در نیویورک زندگی می‌کنن. تریستان در موزه‌ی هنر مدرن نمایشگاه داشت. در روزنامه خوندم که در سال ۱۹۸۶ مرده. هیچ وقت دیگه سیلویا رو ندیدم.

سعی کردم پیداش کنم، ولی شانسی نداشتم. حالا نقاشی‌های من از سیلویا خاطرات فوق‌العاده تابستان رو برام زنده می‌کنن.”

برای داشتن خاطرات بیشتر قانون رو زیر پا می‌ذارید؟ مایکل پرسید

هاکسلی گفت: “متأسفم که شما رو ناامید می‌کنم ولی اون نقاشی‌ها رو من ندزدیدم.”

پس اگه من خونه‌ی شما رو بگردم، مشکلی نیست؟ مایکل پرسید.

پیرمرد که بلند میشد، جواب داد: “بله، مشکل هست، گروهبان رز. خونه‌ی من شخصیه. اگر حکم تفتیش ندارید، لطفاً برید.”

هاکسلی داشت عصبانی میشد. ولی مایکل میدونست حق داره. پلیس بدون حکم تفتیش نمیتونست خونه‌ی کسی رو بگرده. مایکل باید میرفت. از هاکسلی به خاطر زمانی که داده بود، تشکر کرد.

سر راهش وقتی بر می‌گشت به سمت ماشینش، به پیرمرد فکر کرد. اول، به نظر عاشق سیلویا می‌رسید و نقاشی‌های اون رو جمع می‌کرد. دوم، با گالری اوسوالد آشنا بود و در اون نزدیکی زندگی می‌کرد. سوم، نمیخواست پلیس خونه‌اش رو بگرده.

مایکل تصمیم گرفت به سربازرس بلیک زنگ بزنه تا بفهمه میتونه حکم تفتیش عمارت رو بگیره یا نه.

اون شب بعدتر مایکل تصمیم گرفت بره گالری. می‌خواست دوباره آرشیو رو ببینه و هنوز هم کلید داشت. واقعاً به تحقیق فکر نمی‌کرد.. می‌خواست بدونه سیلویا هنوز در نیویورک یا جای دیگه زندگی میکنه یا نه. حالا پیرزن بود. هر چند در خیال مایکل زن جوان زیبایی بود. مایکل می‌خواست همونطور بمونه. هنوز هم عکس سیلویا رو در کیف پولش داشت. هر از گاهی عکس رو در می‌آورد و بهش نگاه می‌کرد. قبل از اینکه بره گالری، به جون پوتس زنگ زد. می‌خواست بهش خبر بده دوباره به دیدن آرشیو میره. جون باور داشت حالا که گالری بسته است، نقاشی‌ها در امان خواهند بود. هر چند هنوز هم از دونستن اینکه یک پلیس در اطراف هست، خوشحال بود. همچنین به مایکل گفت که یک سیستم امنیتی جدید آوردن. در هر اتاق دوربین‌هایی میذاشتن.

بعد از دو روز نصب میشدن. بعد می‌تونستن دوباره گالری رو باز کنن. در این اثناء، لاتی از خطر خارج شده بود.

میتونست چشم‌هاش رو باز کنه و کمی حرف بزنه. هیچ خاطره‌ای از سرقت نداشت. از این که در بیمارستان هست، گیج شده بود. با این حال مایکل آسوده خاطر بود که حالش داره بهتر میشه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Young Woman with Flowers

When Michael finally opened his eyes, his clothes were wet from lying in the grass for a long time. He put his hand to his head.

When he looked at his hand, there was something dark on his fingers. Blood. He felt sick and his head hurt. His torch was lying on the ground, but it wasn’t working any more. Michael looked around. He didn’t know what to do.

The best thing would be to call his boss, then go to the hospital and get a doctor to look at him. He stood up. All he wanted to do was get into bed. Slowly, he went back to his car and drove home.

Early the next morning, Michael went to the station. He wrote a report about what happened in the graveyard. His head still hurt badly, but he didn’t want to spend the day waiting to see a doctor.

Instead he called the hospital about Lottie. She was still unconscious, and the doctors were doing all sorts of tests. After the hospital call, he phoned the homes of Alex and some of the other teenagers from the cemetery.

He asked their parents to bring them down to the station as soon as possible. If Alex had hit Michael, he was in serious trouble. Then he arranged for another officer to talk to the teenagers.

Although Michael wanted to talk to Alex and the others himself, he was a witness to a crime. He couldn’t be the questioning officer, too. Then Michael searched the Internet for Nigel Huxley.

Huxley might have information about the paintings or Sylvia. He found out that Huxley had also been an artist. He was a sculptor, but he was not as famous as Butterworth.

His last sculpture was made in 1967. Now Huxley lived in a village only 20 kilometres from Pendle Lee. He was 85 years old, and it seemed that he was very rich.

Michael thought about everything he now knew about Huxley. He lived nearby and knew about art. And although he was old, you didn’t have to be fit to push an old lady downstairs.

He had been in love with Sylvia. Perhaps he had driven to the gallery. He could have stolen ‘Summer’ while Lottie was looking at the new paintings upstairs.

The second time, Lottie may have seen him stealing ‘Evening in June’. He might have pushed her down the stairs, then put the painting in the car and driven home.

Michael decided to pay Huxley a visit.

But first he put out some cat food for Harriet. The big tabby was still in a bad mood. Michael just wanted to talk about, think about and dream about those paintings!

He had no time for cats or the other villagers. When Mr Murphy came in that morning with a bag of aubergines, Michael had simply thanked him and looked back at the computer.

At lunch time, Michael drove to the nearby village. It took him a long time to find Huxley’s house. The house was very large. In fact, it was a mansion, but it was hidden behind lots of trees on the edge of the village.

Michael parked the police car in front of the house. It was a lovely old place. There were lots of steps leading to a big door. Michael went up and rang the bell. After a few moments, an elderly woman opened the door.

“Mrs Huxley?” Michael asked.

“No, I’m the housekeeper,” the woman said.

She looked at his police uniform and car. For some reason, she didn’t seem too happy.

“Do you want to see Mr Huxley?”

“Yes, please, if he’s at home,” Michael replied.

“You’d better come in,” said the housekeeper Michael followed her into the house.

“Wait here” The housekeeper pointed to a chair by the door. She wasn’t friendly at all. Michael wondered if she ever smiled. He sat down. The big hall was painted a light green. The floor was made of gorgeous dark wood.

In the corner stood a large sculpture, Michael couldn’t really tell what it was. It could have been a woman with long wavy hair. Or a tree. Whatever it was, it looked very modern.

Suddenly the housekeeper appeared again.

“You can see Mr Huxley now,” she said. “He’s in the living room.”

Nigel Huxley sat in a big chair. He didn’t look 85 at all. He seemed a lot younger. But perhaps that was because of his bright blue eyes. He looked intelligent and full of energy.

“I’m sorry about my housekeeper,” Huxley said. “She’s not very nice to visitors, even policemen.”

Michael looked around the living room. The sun was shining through the large windows. There were two huge sofas and a few chairs. In the middle of the room was a round table.

Lots of books were everywhere: on the table, on bookshelves and on the floor. There was also a beautiful old fireplace. Above the fireplace, on the wall, there was a painting. Michael immediately recognized Sylvia.

“That’s a Butterworth picture” he exclaimed.

“Yes,” Huxley said “It’s called ‘Young Woman with Flowers’. Tristan Butterworth gave it to me.”

The painting showed Sylvia holding lots of flowers. They were pink, orange and red.

The background was a dark green, and Sylvia was wearing a green dress.

Michael couldn’t take his eyes off the picture. Even when the housekeeper came in with tea and biscuits, he couldn’t stop looking at Sylvia.

“How can I help you?” Huxley asked, taking a cup of tea and a chocolate biscuit.

Michael finally took his eyes off the painting and looked at the old man.

“I’m sorry, Mr Huxley, I should have introduced myself. I’m Sergeant Rose from the police station at Pendle Lee. You heard about the robbery at the gallery?’’ asked Michael.

“Of course,” Huxley replied. “I collect Butterworth paintings. I’m often at the Oswald Gallery.”

“You know that Lottie Bingley is unconscious in hospital?” Michael asked, watching Huxley closely.

“Yes, it’s very sad and upsetting,” Huxley said.

Michael looked at the picture of Sylvia above the fireplace. “Somebody wanted those pictures very badly,” he said. “Badly enough to almost kill an elderly woman. Both paintings were of Sylvia. I think we should look for someone who is obsessed with her.”

Huxley’s eyes shone and he gave a small smile.

“So you’ve come to question me,” he said. “Good detective work, Sergeant Rose. It’s true, I was in love with Sylvia. She and I grew up together. Our families were friends. We lived in the same village and went to the same church. Even when I was a teenager, I loved her.

I met Tristan Butterworth at art school. Sylvia would model for us both. Then the Second World War started. I became a soldier, but Tristan couldn’t join the army.

He had polio when he was a baby and there was something wrong with his leg. While I was in France, Tristan and Sylvia fell in love. I wanted them to be happy, so we stayed friends.”

“What happened to Tristan and Sylvia?” Michael asked. He’d almost forgotten about the stolen art.

“The Butterworths moved to America in the 1960s,” Huxley went on. “We wrote letters at Christmas, but after a few years our letters stopped.

I heard they were living in New York. Tristan had an exhibition at the Museum of Modern Art. Then I read in the paper that he had died in 1986. I never saw Sylvia again.

I tried to find her, but with no luck. Now my paintings of Sylvia bring back wonderful memories of summer.”

“Would you break the law to get more of those memories?” Michael asked.

“I’m sorry to disappoint you,” said Huxley, “but I didn’t steal those paintings.”

“So you won’t mind if I look around your house?” Michael asked.

“Yes, I do mind, Sergeant Rose,” the old man replied, standing up. “My house is private. If you don’t have a search warrant, please leave.”

Huxley was starting to get angry. But Michael knew he was right. Without a search warrant, the police couldn’t search someone’s home. Michael had to leave. He thanked Huxley for his time.

On his way out to the car again, he thought about the old man. Firstly, he seemed obsessed with Sylvia and collected paintings of her.

Secondly, he was familiar with the Oswald Gallery and lived close by. Thirdly, he didn’t want the police looking around his house.

Michael decided to call Chief Inspector Blake to find out if he could get a search warrant for the mansion.

Later that night, Michael decided to go to the gallery. He wanted to look in the archives again, and still had the key. He wasn’t really thinking about the investigation.

He was wondering if Sylvia was still alive in New York or somewhere else. She would be an old woman by now. In his imagination, however, she was a beautiful young woman. He wanted her to stay that way.

He still kept the photo of Sylvia in his wallet. Every now and then, he took it out and looked at it. Before he left for the gallery, he called Joan Potts. He wanted to let her know that he would visit the archive.

Now that the gallery was closed, she believed the paintings would be safe. However, she was still happy to know that a policeman was around. She also told him that they had bought a new security system. There were cameras for every room.

In two days’ time it would be installed. Then they could open the gallery again. Meanwhile, Lottie was out of danger.

She could open her eyes and talk a little bit. She had no memories at all of the robbery. She was confused about being in the hospital. Still, Michael was relieved that she was getting better.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.