سرفصل های مهم
یک میز برای دو نفر
توضیح مختصر
سیلویا و مارکو در رستوران بودند، سیلویا رفت باغ و اون لحظه زمینلرزه رخ داد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۲ میزی برای دو نفر
مارکو جلوی در آپارتمان سیلویا ایستاد و رفتن گابریل رو تماشا کرد. با دقت به لباسها و کفشهاش نگاه کرد. چرا سیلویا در رو باز نمیکرد؟ در آپارتمان بود. بعد، در یکباره باز شد.
مارکو گفت: “سیلویا عزیزم، فوقالعاده به نظر میرسی .”
حرفش رو قطع کرد. سیلویا فوقالعاده به نظر نمیرسید. صورتش سرخ شده بود و ناراحت به نظر میرسید.
مارکو فکر کرد: “گابریل چیزی بهش گفته. چی گفته؟”
اون مرد جوان من رو دوست نداره و من هم اون رو دوست ندارم.’
به دنبال سیلویا وارد اتاق نشیمن شد.
سیلویا گفت: “من تقریباً آماده هستم. یه چیزی بنوش. یک دقیقه دیگه میام.”
مارکو اتاق نشیمن دلگادو رو به خوبی میشناخت. به سمت میز رفت، و یک نوشیدنی برداشت. بعد در یک صندلی راحتی گران قیمت نشست. آپارتمان رو دوست داشت. تابلوهای زیبایی روی دیوارها وجود داشت و همه چیز در اتاق بسیار گران قیمت به نظر میرسید.
سیلویا با مادرش زندگی میکرد. پدرش مرده بود. آقای دلگادو قبل از مرگ، کار خوبی داشت. ماشین و دوست و پول زیادی داشت. اما دلگادوها حالا خانوادهی ثروتمندی نبودن و مادر سیلویا بیمار بود. دکتر اغلب به دیدارش میاومد.
گاهی خانم دلگادو مجبور میشد بره بیمارستان. باید غذای خوب و داروهای گران قیمت میخورد. دلگادوها حالا پول زیادی نداشتن.
مارکو از پول دلگادوها خبر نداشت. اون تابلوها، جواهرات و دیگر وسایل گران قیمت اونها رو میدید و همه رو دوست داشت.
“سیلویا!” خانم دلگادو از اتاق خوابش با صدای ضعیف صدا زد. “اونجایی عزیزم؟ چیکار میکنی؟ کسی همراهته؟
کیه؟’
مارکو جواب سیلویا رو شنید. گفت: “مشکلی نیست، مامان. گابریله. به دیدن یک فیلم میریم.”
“آه!” مارکو فکر کرد. “پس خانم دلگادو من رو دوست نداره! خانم دلگادو گابریل عزیز رو دوست داره!’
برگشت به سمت میز و یک نوشیدنی دیگه نوشید.
مارکو فکر کرد: “شاید شما من رو دوست ندارید، خانم دلگادو. اما دخترت داره. آه، بله. من رو خیلی دوست داره.’ لبخند زد.
ده دقیقه بعد، سیلویا دوباره وارد اتاق شد. موهای تیرهاش زیبا بود. چشمان بزرگ و قهوهای رنگش هیجانزده بودن. لباسش بسیار زیبا بود. به خوشی لبخند میزد.
گفت: ‘سلام، مارکو. حالا آمادهام.”
مارکو لیوان رو گذاشت و ایستاد.
گفت: “یک شب فوقالعاده و شگفتانگیز خواهیم داشت.”
بیرون هوا خیلی گرم بود. مارکو ماشینش رو با سرعت میروند. سیلویا وزش باد رو در موهاش احساس میکرد. خوب بود.
سیلویا فکر کرد: “گابریل ماشین نداره.” برگشت و به مارکو نگاه کرد. “کجا میریم؟” پرسید.
مارکو گفت: “میبرمت به رستوران اوسیس. بهترین رستوران شهره. البته بسیار گران قیمته، اما ارزش تو رو داره، سیلویا. من دختران زیادی میشناسم، اما تو زیباترین هستی.’
رستوران اوسیس دو کیلومتر خارج شهر بود.
ماشینهای بزرگ زیادی بیرونش پارک شده بود. مارکو درها رو هل داد و باز کرد. داخلش تقریباً تاریک بود. روی میزها نورهای خفیفی وجود داشت و مردی موسیقی آرامی مینواخت. عدهای میرقصیدند.
مدیر به مارکو گفت: “عصر بخیر، آقا.”
مارکو گفت: “امروز بعد از ظهر تماس گرفتم. یک میز برای دو نفر میخوام.”
‘البته.” مدیر گفت: “لطفاً دنبالم بیاید.”
مارکو و سیلویا دنبالش رفتند پشت رستوران.
میز اونها نزدیک در آشپزخانه بود. پیشخدمتها با غذا و نوشیدنی وارد و خارج میشدند. من باید میز بهتری داشته باشم. و مشغول رقصیدن بودند. مارکو با عصبانیت به مدیر نگاه کرد. گفت: “من این میز رو نمیخوام. بعداً خواهیم رقصید.”
مدیر گفت: متأسفم آقا،” ما میخوایم نزدیک باشیم. “من نمیتونم این کار رو انجام بدم. امشب شلوغه. دفعه بعد زودتر بیاید. اون وقت میتونم شما رو نزدیک پیست رقص قرار بدم.’ شروع به دور شدن کرد.
مارکو گفت: “یک لحظه صبر کن. من از این راضی نیستم. شما باید به . “
مدیر دوباره گفت: “بسیار متأسفم. نمیتونم حالا میز بهتری به شما بدم. بعداً، شاید . “
“اما.” مارکو گفت.
مردم شروع به چرخیدن و نگاه به مارکو کردند. سیلویا به زمین نگاه کرد. مارکو همیشه این کار رو میکرد. اون همیشه در رستوران، تئاتر یا بازی فوتبال بهترین مکان رو میخواست.
سیلویا دستش رو گذاشت روی بازوی مارکو.
گفت: “این میز خوبه. نمیخوام عوضش کنم. چرا . . . ؟”
مارکو گفت: “ساکت باش، عزیزم. به من بسپار.’ دوباره رو کرد به مدیر. گفت: “حالا، به حرفم گوش بده.”
سیلویا فکر کرد: “حالا همه ما رو تماشا میکنن.” دوباره بازوی مارکو رو گرفت. گفت: “یک دقیقه بعد میبینمت. میرم دستشویی.”
از بین میزها به سمت در انتهای دیگر رستوران رفت. مردان و زنان جوانی رو دید که در حال رقصیدن بودند. پیرترها میخندیدند و صحبت میکردند. همهی اونها خوشحال به نظر میرسیدند.
دستشویی بیرون رستوران، در یک باغچهی کوچک بود.
سیلویا در رو باز کرد و رفت به باغ.
ساعت ۸:۲۷ عصر بود, و در اون لحظه، زمینلرزه رخ داد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 2 A Table for Two
Marco stood at the door of Silvia’s flat and watched Gabriel leaving. He looked carefully at his clothes and his shoes. Why didn’t Silvia open the door? She was in there. Then, suddenly, it opened.
‘Silvia dear,’ Marco said,’you look wonderful .’
He stopped. Silvia didn’t look wonderful. Her face was red, and she looked unhappy.
‘Gabriel said something to her,’ Marco thought. ‘What was it?
That young man doesn’t like me, and I don’t like him.’
He followed Silvia into the sitting-room.
‘I’m nearly ready,’ she said. ‘Have a drink. I’ll come in a minute.’
Marco knew the Delgados’ sitting-room well. He went to the table, and got a drink. Then he sat down in an expensive armchair. He liked the flat. There were beautiful pictures on the walls, and everything in the room looked very expensive.
Silvia lived with her mother. Her father was dead. Before he died, Mr Delgado had a good job. He had cars and friends and a lot of money. But the Delgados weren’t a rich family now, and Silvia’s mother was ill. The doctor often came and visited her.
Sometimes, Mrs Delgado had to go to hospital. She had to have good food and expensive medicines. The Deigados didn’t have much money now.
Marco didn’t know about the Deigados’ money. He saw their pictures, their jewellery and other expensive things, and he liked them all.
‘Silvia!’ Mrs Delgado called weakly from her bedroom. ‘Are you there, dear? What arc you doing? Is somebody with you?
Who is it?’
Marco heard Silvia’s answer. It’s all right, mother,’ she said. ‘It’s only Gabriel. We’re going to see a film.’
‘Ah!’ thought Marco. ‘So Mrs Delgado doesn’t like me! Mrs Delgado likes dear Gabriel!’
He went back to the table and had another drink.
‘Perhaps you don’t like me, Mrs Delgado,’ Marco thought. ‘But your daughter does. Oh, yes. She likes me very much.’ He smiled.
Ten minutes later, Silvia came into the room again. Her dark hair was beautiful. Her big, brown eyes were excited. Her dress was very pretty. She smiled happily.
‘Hello, Marco,” she said. ‘I’m ready now.’
He put down his glass and stood up.
‘We’re going to have a wonderful, wonderful evening,’ he said.
Outside, it was very hot. Marco drove his car fast. Silvia felt the wind in her hair. It was good.
‘Gabriel hasn’t got a car,’ thought Silvia. She turned and looked at Marco. ‘Where are we going?’ she asked.
‘I’m taking you to the Oasis Restaurant,’ Marco said. ‘It’s the best restaurant in town. It’s very expensive, of course, but nothing is too good for you, Silvia. I know a lot of girls, but you’re the most beautiful.’
The Oasis Restaurant was two kilometres outside the town.
There were a lot of big cars outside it. Marco pushed open the doors. Inside, it was nearly dark. There were pretty little lights on the tables, and a man played quiet music. Some people danced.
‘Good evening, sir,’ the manager said to Marco.
‘I called this afternoon,’ said Marco. ‘I want a table for two.’
‘Of course. Please follow me,’ the manager said.
Marco and Silvia followed him to the back of the restaurant.
Their table was near the door to the kitchen. Waiters went in and the dancing. I have to have a better table.’ out with food and drink. Marco looked at the manager angrily. ‘I don’t want this table,’ he said. ‘We’re going to dance later.
We want to be near ‘I’m sorry, sir,’ said the manager.’ I can’t do that. We’re busy this evening. Come early next time. Then I can put you near the dancing.’ He began to walk away.
‘Wait a minute,’ said Marco. ‘I’m not happy with this. You’ve got to .’
‘I’m very sorry,’ said the manager again. ‘I can’t give you a better table now. Later, perhaps .’
‘But .’ said Marco.
People began to turn round and look at Marco. Silvia looked at the floor. Marco always did this. He always wanted the best place in the restaurant, in the theatre or at the football game.
Silvia put her hand on Marco’s arm.
‘This table’s OK,’ she said. ‘I don’t want to change. Why . . . ?’
‘15e quiet, my dear,’ said Marco. ‘Leave this to me.’ He turned back to the manager. ‘Now,’ he said,’you listen to me.’
‘Everybody’s watching us now,’ thought Silvia. She caught his arm again. ‘I’ll see you in a minute,’ she said. ‘I’m going to the washroom.’
She walked between the tables to a door at the other end of the restaurant. She saw young men and women dancing. Older people laughed and talked. They all looked happy.
The washroom was outside the restaurant, in a small garden.
Silvia opened the door and walked into the garden.
It was 8/27 p m And at that minute, the earthquake happened.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.