پارک لیبرتی

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زلزله / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

پارک لیبرتی

توضیح مختصر

سیلویا مادرش رو در پارک پیدا میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۶ پارک آزادی

سیلویا راه رفتن رو دوست نداشت. معمولاً یا سوار اتوبوس میشد یا تاکسی می‌گرفت.

خسته بود، و پشتش درد می‌کرد.

اما به پشتش یا بریدگی‌های پاش فکر نمی‌کرد. اون همراه آدم‌های زیاد دیگر بود.

همه‌ی اونها فکر یکسانی داشتند. اونها می‌خواستند شهر رو ترک کنند و برن حومه‌ی شهر به دور از ساختمان‌های بلند خطرناک.

یک زن خوش‌برخورد با سیلویا صحبت کرد.

“کسی همراهت نیست، عزیزم؟” گفت. “خانواده‌ات کجا هستن؟”

سیلویا گفت: “فقط مادر دارم.” ‘فکر می‌کنم در پارک آزادی باشه. میرم دنبالش بگردم.’

زن با مهربانی گفت: “نگران نباش، پیداش می‌کنی.” سیلویا احساس بهتری داشت.

‘هتل گرند رو دیدی؟’ مردی گفت. ‘ویران شده.”

صدها نفر داخلش بودند.”

همسرش گفت: “وحشتناکه، وحشتناکه. نوزادی دیدم.’ حرفش رو قطع کرد.

زن دیگری گفت: “و مرکز خرید. کفش‌فروشی سالمه، اما سوپرمارکت ویران شده.”

مردی گفت: “مرکز بده، اما شرق اینجا بدتره. وقتی زمین‌لرزه رخ داد، اونجا بودم.’

«نزدیک ایستگاه؟” زن مهربان پرسید.

مرد گفت: “نه، نزدیک رستوران اوسیس.”

سیلویا با دقت بیشتری شروع به گوش دادن کرد.

یک نفر گفت: “اوسیس مکانی دوست داشتنی هست. سالمه؟”

مرد گفت: “نه. ویران شده. مردم زیادی مردن. اما حال مدیر خوب بود. اون پشت رستوران بود. وضعیت پشت بهتر بود. مشکلی براش پیش نمیاد. من می‌خواستم به آدم‌های دیگه کمک کنم، اما نگران خانواده‌ام بودم. بنابراین برگشتم شهر.

همه‌ی ما سالم هستیم. اما خونه‌مون دیگه صحبت نکرد.

سیلویا رو کرد بهش.

گفت: “ببخشید. یک مرد در رستوران بود - مدیر با اون بود وقتی- وقتی. زلزله. میدونید - حالش خوبه؟’

مرد گفت: “بله. حالش خوبه. من کشیدمش بیرون. یک مرد قد بلند و تیره. خودشه؟’

سیلویا گفت: “بله.”

مرد خندید.

گفت: “نگران اون نباش. حالش خوبه. من و دوستم سخت کار کردیم. ما اون رو از زیر آوار بیرون آوردیم، اما تشکر کرد؟ نه، نکرد! فقط نگران ماشینش بود.

به افراد دیگر زیر آوار کمک نکرد. فقط بریدگی‌های جزئی روی صورت و دست‌هاش داشت، اما می‌خواست به پزشک مراجعه کنه.

آدم‌های دیگه مرده بودند یا کم مانده بود بمیرن، اما اون علاقه‌ای به اونها نداشت. متأسفم. دوست شماست؟ اما واقعاً — “

سیلویا جوابش رو نداد. می‌خواست فکر کنه.

مارکو نمرده بود! البته از این موضوع بسیار خوشحال بود.

اما حالا می‌فهمید. اون یک احمق بود. یک دختر احمق، کودن. عاشق مارکو نبود. دوستش نداشت. عاشق گابریل بود. و حالا شاید خیلی دیر شده بود.

نیمه شب، یک زمین لرزه کوچک دیگه رخ داد. مردم در جاده فریاد کشیدند. می‌خواستند فرار کنند - اما کجا می‌تونستن برن؟ پشت سر اونها، در شهر، ساختمان‌های بیشتری فرو ریخت.

سیلویا فکر کرد: “وای، نه. کی تموم میشه؟”

ساعت ۱۲:۳۰ صبح سیلویا به پارک آزادی رسید. اطراف رو نگاه کرد.

هزاران نفر روی زمین بودند. افراد دیگر ایستاده بودند و صحبت می‌کردند. نمی‌تونست در دود غلیظ خوب ببینه.

سیلویا فکر کرد: “من هرگز مادر رو اینجا پیدا نمی‌کنم.” شروع کرد به بالا و پایین کردن پارک.

‘مادر!’ صدا زد. ‘مادر، منم، سیلویا! کجایی؟’

مادرش گفت: “سیلویا، عزیزم، سالمی،” و دست سیلویا رو گرفت. “من حالا خوشحالم، خیلی خوشحالم.”

سیلویا داروهای مادرش رو از کیسه بیرون آورد و مقداری داد بهش. خانم دلگادو لبخند زد.

گفت: “متشکرم، عزیزم.”

سیلویا نشست و تماشاش کرد. خانم دلگادو چشم‌هاش رو بست و خوابید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 6 Liberty Park

Silvia didn’t like walking. She usually caught a bus or took a taxi.

She was tired, and her back hurt.

But she didn’t think about her back, or about the cuts on her feet. She was with a lot of other people.

They all had the same idea. They wanted to leave the town and go into the country, away from the dangerous high buildings.

A friendly woman talked to Silvia.

‘Isn’t anybody with you, dear?’ she said. ‘Where’s your family?’

‘There’s only my mother,’ said Silvia. ‘I think she’s at Liberty Park. I’m going to look for her.’

‘Don’t worry, you’ll find her,’ the woman said kindly. Silvia felt better.

‘Did you see t h e Grand Hotel?’ said a man. ‘It’s a ruin.

Hundreds of people were inside it.’

‘It’s terrible, terrible,’ his wife said. ‘I saw a baby . . .’ She stopped.

‘And the shopping centre,’ another woman said. ‘The shoe shop is all right, but the supermarket is a ruin.’

‘The centre’s bad,’ said a man,’but it’s worse east of here. I was out there when the earthquake happened.’

‘Near the station?’ the kind woman asked.

‘No, near the Oasis Restaurant,’ the man said.

Silvia started to listen more carefully.

‘The Oasis is a lovely place,’ somebody said. ‘Is it all right?’

‘No,’ the man said. ‘It’s a ruin. A lot of people are dead. But the manager was all right. He was at the back of the restaurant. It was better there. He’ll be all right. I wanted to help the other people, but I was worried about my family. So I came back into town.

We’re all safe. But our home —’ He stopped talking.

Silvia turned to him.

‘Excuse me,’ she said. ‘There was a man in the restaurant - the manager was with him when - when . . . the earthquake . . . Do you know - is he all right?’

‘Yes,’ said the man. ‘He’s all right. I pulled him out. A tall, dark man. Is that him?’

‘Yes,’ said Silvia.

The man laughed.

‘Don’t worry about him,’ he said. ‘He’s fine. My friend and I worked hard. We pulled him from the rubble, but did he say, “Thank you”? No, he didn’t! He was only worried about his car.

He didn’t help the other people under the rubble. He only had small cuts on his face and hands, but he wanted to see a doctor.

Other people were dead or nearly dead, but he wasn’t interested in them. I’m sorry . . . Is he your friend? But really —’

Silvia didn’t answer him. She wanted to think.

Marco wasn’t dead! She was very happy about that, of course.

But she understood now. She was stupid. A stupid, stupid girl. She didn’t low Marco. She didn’t like him. She loved Gabriel. And now, perhaps, it was too late.

At midnight, there was another small earthquake. The people in the road screamed. They wanted to run - but where could they go? Behind them, in the town, more buildings fell.

‘Oh, no,’ thought Silvia. ‘When will this end?’

At 12:30 a.m. Silvia arrived at Liberty Park. She looked round.

There were thousands of people on the ground. Other people stood and talked. She couldn’t see very well in the thick smoke.

‘I’ll never find Mother here,’ thought Silvia. She began to walk up and down the park.

‘Mother!’ she called. ‘Mother, it’s me, Silvia! Where are you?’

‘Silvia, my dear, you’re safe,’ she said, and took Silvia’s hand. ‘I’m happy now, I’m very happy —’

Silvia took her mother’s medicines out of the bag, and gave her some. Mrs Delgado smiled.

‘Thank you, dear,’ she said.

Silvia sat and watched her. Mrs Delgado shut her eyes and slept.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.