داستان گابریل

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: زلزله / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

داستان گابریل

توضیح مختصر

بازوی گابریل شکسته اما میخواد بره و به خانم دلگادو کمک کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۵ داستان گابریل

در زمان زلزله، گابریل بیرون پلازا بود. افراد زیادی می‌خواستند بلیط بخرند و رفتند داخل.

اما اون بلیط داشت. سالم بود زیرا بیرون منتظر مانده بود.

گابریل اولین صداهای زلزله رو شنید. اما فرو ریختن ساختمان‌ها رو ندید. فریادها رو نشنید.

آوار به سرش اصابت کرد و افتاد روی زمین. بعد از مدت طولانی، صدای کسی رو شنید. یک زن بود.

زن گفت: “این مرد جوان رو ببین. مرده؟’

یک زن دیگه گفت: “نه، اما صدمه دیده.”

گابریل گفت: “من - خوبم.” سعی کرد بلند بشه. زن‌ها دور شدند.

بازوی گابریل به شدت درد می‌کرد. نمی‌تونست بازوش رو حرکت بده. شکسته بود.

در خیابان نشست. بعد به آرامی ایستاد، و نگاهی به اطرافش انداخت. هوا تقریباً تاریک بود. فقط نور کم ماشین‌ها بود.

“خانواده‌ام!” فکر کرد. ‘مامان! بابا!’

اما اونها در فاصله‌ی زیادی در شهر دیگری بودند. نمی‌تونست کاری برای اونها انجام بده. بعد به فکر سیلویا افتاد. اون با مارکو بود. نمی‌تونست به سیلویا کمک کنه. اما کسی همراه خانم دلگادو نبود. و بیمار بود.

گابریل فکر کرد: “برمی‌گردم آپارتمان دلگادوها. میتونم به خانم دلگادو کمک کنم و شاید اخباری از سیلویا بشنوم.”

آهسته راه افتاد. به شدت احساس ضعف می‌کرد. بازوی راست و سرش به شدت آسیب دیده بود. گاهی کم میموند بخوره زمین.

صدها نفر در خیابان بودند. زنی به گابریل خورد. به طور تصادفی، زن به بازوی گابریل زد. بازوش به شدت درد گرفت. گابریل در خیابان نشست. همه جا سیاه شد.

وقتی گابریل دوباره چشم‌هاش رو باز کرد، حالش خیلی بد بود. سعی کرد بلند بشه بشینه و دور و برش رو نگاه کنه. حالا در خیابان نبود. با آدم‌های زیاد دیگری روی زمین بود. پزشکان و پرستاران بی سر و صدا دور اونها حرکت می‌کردند.

سعی کرد سرش رو با دستش لمس کنه. بعد بازوش رو به یاد آورد.

پرستاری اومد کنارش.

‘کجا هستم؟ چه اتفاقی افتاده؟” گابریل گفت.

پرستار گفت: “شما در باغچه‌ی بیمارستان هستید. متأسفانه بازوتون شکسته. و سرتون هم بدجور بریده.”

حالا کار بیشتری برای شما از دستمون برنمیاد. هزاران نفر در انتظار کمک هستند و ما برای همه اونها دارو نداریم. داخل بیمارستان ایمن نیست، اما نگران نباشید. اینجا براتون خوبه. اینجا ساکت بمونید و بخوابید.’

پرستار رفت. گابریل تماشاش کرد. بعد سیلویا رو به خاطر آورد. باید می‌رفت و پیداش می‌کرد. باید به خانم دلگادو هم کمک می‌کرد.

آهسته بلند شد. ضعیف بود، اما می‌تونست راه بره. پزشکان و پرستاران اون رو ندیدند. بیش از حد مشغول بودند.

گابریل بیمارستان رو ترک کرد و شروع به رفتن به داخل شهر کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 5 Gabriel’s Story

At the time of the earthquake,’ Gabriel was outside the Plaza. A lot of people wanted to buy their tickets, and they went inside.

But he had his ticket. He was safe because he waited outside.

Gabriel heard the first sounds of the earthquake. But he didn’t see the buildings when they fell. He didn’t hear the screams.

Some rubble hit him on the head and he fell to the ground. Alter a long time, he heard somebody. It was a woman.

‘Look at this young man,’ the woman said. ‘Is he dead?’

‘No,’ said another woman, ‘but he’s hurt.’

‘I’m — I’m all right,’ said Gabriel. He tried to sit up. The women moved away.

Gabriel’s arm hurt terribly. He couldn’t move it. It was broken.

He sat in the street. Then he stood up slowly, and looked round. It was nearly dark. Only the cars gave some light.

‘My family!’ he thought. ‘Mum! Dad!’

But they were a long way away in another town. He couldn’t do anything for them. Then he thought of Silvia. She was with Marco. He couldn’t help her. But there was nobody with Mrs Delgado. And she was ill.

‘I’ll go back to the Delgados’ flat,’ thought Gabriel. ‘I can help Mrs Delgado, and perhaps I’ll hear news of Silvia.’

Slowly, he started to walk. He felt terribly weak. His right arm hurt very badly, and his head, too. Sometimes he nearly fell.

Hundreds of people were in the street. A woman ran into Gabriel. By accident, she hit his arm. It hurt terribly. He sat down in the road. Everything went black.

When Gabriel opened his eyes again, he felt very ill. He tried to sit up and look round. He wasn’t in the street now. He was on the ground with a lot of other people. Doctors and nurses moved quietly round them.

He tried to feel his head with his hand. Then he remembered his arm.

A nurse came to him.

‘Where am I? What happened?’ he said.

‘You’re in the garden of the hospital,’ she said. ‘Your arm’s broken, I’m afraid. And you’ve got a bad cut on your head, too.

We can’t do more for you now. Thousands of people are waiting for help, and we haven’t got medicines for all of them. It’s not safe inside the hospital, but don’t worry. You’ll be all right here. Stay here quietly and sleep.’

She went away. Gabriel watched her. Then he remembered Silvia. He had to go and find her. He had to help Mrs Delgado.

Slowly, he stood up. He was weak, but he could walk. The doctors and nurses didn’t see him. They were too busy.

Gabriel left the hospital and started to walk back into town.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.