سرفصل های مهم
همسایه ها
توضیح مختصر
یک همسایه به سیلویا میگه مادرش همراه یک همسایهی دیگه در پارکه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۴ همسایگان
سیلویا روی تخت مادرش نشست و گریه کرد.
“کجاست؟” فکر کرد. ‘کی همراهشه؟ چیکار میتونم بکنم؟’
ایستاد. پاهاش درد میکرد، بنابراین برای برداشتن کفشهای بهتر به اتاق خوابش رفت. شروع به درآوردن لباسش کرد، اما بعد صدای بلند دیگری شنید. ساختمان دیگهای سقوط کرد.
فکر کرد: “نمیتونم اینجا در داخل ساختمان بمونم. خیلی خطرناکه.’
به سرعت از آپارتمان خارج شد و رفت به خیابان. بعد ایستاد. ‘کجا میتونم برم؟ چیکار میتونم بکنم؟ فکر کرد. اول باید مادرش رو پیدا میکرد. بعد - اما نه، نمیخواست به مارکو فکر کنه. مارکو در خرابههای رستوران اوسیس بود.
و نمیتونست به گابریل فکر کنه. شاید اون در ویرانههای سینما پلازا بود.
یکمرتبه همسایهای رو دید. پیرمرد در ساختمان کناری زندگی میکرد. سیلویا به سمت پیرمرد رفت و دستش رو گذاشت روی بازوی پیرمرد.
سیلویا گفت: “اوه، آقای انریكو. شما سالمی.’
پیرمرد تکان نخورد. سیلویا رو نمیدید یا صداش رو نمیشنید. صورتش سفید شده بود و دستهاش میلرزید. آرام شروع به گریه كرد.
سیلویا دستش رو تکان داد.
“آقای انریكو!” گفت. “من هستم، سیلویا دلگادو. مادرم کجاست؟ در آپارتمان نیست. شما میدونید که اون نمیتونه راه بره. کسی اون رو برده؟ کی؟ کجا رفتن؟’
پیرمرد برگشت و نگاهش کرد.
گفت: “سیلویا - خانم دلگادو - نمیدونم. یادم نمیاد. چیزی بود - بله، فکر میکنم. شاید آقای گارسیا بود. بله، آقای گارسیا، مردی که در طبقه دوم ساختمان شما زندگی میکنه. اون رو آورد پایین و سوار ماشینش کرد. آره همینه.
آقای گارسیا بود. “
“اما کجا هستن؟” سیلویا گفت. ‘کجا رفتن؟’
پیرمرد گفت: “چیزی گفت. یادم نیست. گفت: “به سیلویا بگید…”
‘بهم بگو چی؟ لطفاً به یاد بیارید، آقای انریکو. لطفاً!’
‘اون گفت. امم. چیزی در مورد یک پارک،” آقای انریکو گفت.
‘بله، همین بود. گفت: “پارک امنه.” میخواست از ساختمانها دور بشه. اون طرف رودخانه. پارک آزادی.’
سیلویا به چهره غمگین و پیر آقای انریكو نگاه كرد و بازوش رو انداخت دورش.
گفت: “متشکرم، اوه، متشکرم. بعداً برمیگردم. بهتون کمک میکنم.”
‘کمکم کنی؟” آقای انریكو گفت: “تو نمیتونی كمكم كنی. حالا دیگه چیزی ندارم. همسرم، خانهام.’
پارک لیبرتی خارج از شهر و بعد از زمین فوتبال بود. سیلویا شروع به راه رفتن کرد. بعد ایستاد. مادرش پیر و بیمار بود.
باید داروهاش رو میخورد. و داروهاش روی میز کنار تخت مادرش بودند.
خطرناک بود، اما سیلویا به این فکر نکرد. دوباره به داخل آپارتمان دوید. یک کیسه بزرگ پیدا کرد و داخلش چند لباس گرم و بطریهای داروی مادرش رو ریخت. بعد دوباره دوید بیرون و در رو پشت سرش بست.
تا پارک لیبرتی فاصله زیادی بود. سیلویا شروع به راه رفتن کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 4 Neighbours
Silvia sat down on her mother’s bed and cried.
‘Where is she?’ she thought. ‘Who’s with her? What can I do?’
She stood up. Her feet hurt, so she went to her bedroom for some better shoes. She started to take off her dress, but then she heard another loud noise. Another building fell.
‘I can’t stay here inside the building,’ she thought. ‘It’s too dangerous.’
She went quickly out of the flat and down into the street. Then she stopped. ‘Where can I go? What can I do?’ she thought. First, she had to find her mother. After that - but no, she didn’t want to think about Marco. He was in the ruins of the Oasis Restaurant.
And she couldn’t think about Gabriel. Perhaps he was in the ruins of the Plaza cinema.
Suddenly, she saw a neighbour. The old man lived in the next building. She went to him and put her hand on his arm.
‘Oh, Mr Enriques,’ she said. ‘You’re safe.’
The old man didn’t move. He didn’t see or hear her. His face was white and his hands shook. He started to cry quietly.
Silvia shook his arm.
‘Mr Enriques!’ she said. ‘It’s me, Silvia Delgado. Where’s my mother? She’s not in our flat. You know she can’t walk. Did somebody take her? Who? Where did they go?’
The old man turned and looked at her.
‘Silvia - Mrs Delgado - I don’t know,’ he said. ‘I can’t remember. There was something - yes, I think . . . perhaps it was Mr Garcia. Yes, Mr Garcia, the man from the second floor in your building. He carried her down and put her in his car. Yes, that’s it.
It was Mr Garcia.’
‘But where are they?’ said Silvia. ‘Where did they go?’
‘He said something,’ said the old man. ‘I don’t remember. He said,’Tell Silvia …’
‘Tell me what? Please remember, Mr Enriques. Please!’
‘He said . .. er .. . something about a park,’ said Mr Enriques.
‘Yes, that was it. “It’s safe in the park,” he said. He wanted to go away from the buildings. Past the river. To Liberty Park.’
Silvia looked at Mr. Enriques’ sad, old face and put her arm round him.
‘Thank you, oh, thank you,’ she said. ‘I’ll come back later. I’ll help you then.’
‘Help me? You can’t help me,’ said Mr Enriques. ‘I haven’t got anything now. My wife, my home …’
Liberty Park was outside the town, past the football ground. Silvia started to walk. Then she stopped. Her mother was old and ill.
She had to take her medicines. And they were on the table next to her mother’s bed.
It was dangerous, but Silvia didn’t think about it. She ran back into the flat. She found a big bag and put into it some warm clothes and her mother’s medicine bottles. Then she ran outside again and shut the door behind her.
It was a long way to Liberty Park. Silvia started walking.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.