سرفصل های مهم
داستان سیلویا
توضیح مختصر
سیلویا برای پیدا کردن مادرش میدوه آپارتمان، اما مادرش اونجا نیست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۳ داستان سیلویا
زمین زیر پاهای سیلویا حرکت کرد.
‘کمک! چی شده؟ چه خبره؟” فکر کرد.
صدای مهیبی به گوش رسید، و به آسمان نگاه کرد.
شاید سر و صدا و لرزش از هواپیما ناشی شده بود.
یکمرتبه چراغها خاموش شدند و هوا تقریباً تاریک شد. بعد مردم شروع به فریاد زدن کردند. سیلویا تکان نخورد. نمیتونست حرکت کنه.
فکر کرد: “زمین لرزه هست.” “اوه، نه، لطفاً، نه!”
زمین دوباره حرکت کرد. یک ترک طولانی از پایین دیوار مقابلش به سمت بالا شروع به باز شدن کرد. بعد دیوار باز شد و سیلویا میتونست افراد داخل رستوران رو ببینه.
اونها سعی میکردند فرار کنند. فریادشون وحشتناک بود. میتونست دستانی که فشار میدادن و میکشیدن رو ببینه. میتونست صورت و چشمان اونها رو ببینه. اونها به شدت ترسیده بودند.
بعد دیوار سقوط کرد، و سقف ریخت. سیلویا حالا نمیتونست صورت و دستها رو ببینه. رستوران اونجا نبود. فقط آوار بود.
سیلویا نمیتونست حرکت کنه. نمیتونست جیغ بزنه.
“مارکو اونجاست!” فکر کرد. ‘مارکو، و مدیر، و. و اون آدمها. اونها. اوه، من نمیتونم. من.”
یک صدای بلند دیگه از پشت سرش اومد. سیلویا برگشت.
ساختمان دیگری سقوط کرد. و یکی دیگه. و یکی دیگه.
یکمرتبه مادرش رو به یاد آورد.
سیلویا سعی کرد از باغچه بره به خیابان، اما این کار آسان نبود. مجبور شد از روی دیوار شکسته رد بشه. نمیتونست با کفشهای مجلسیش بالا بره. کفشهاش رو درآورد و در دستش گرفت. رفت بالای دیوار و اومد به خیابان. لباس زیباش حالا کثیف بود و پاهاش هم بریدگی داشت.
همه جا پر از مردم بود. اونها در خیابان بالا و پایین میدویدند و جیغ میکشیدند. برخی از مردم سعی میکردند آوارها رو از روی یک ساختمان بردارن.
“بیا و کمک کن!” یکی از اونها به سیلویا گفت. “پسر کوچکم اون زیره. لطفاً کمکم کن!’
سیلویا گفت: “متأسفم. باید مادرم رو پیدا کنم.”
همه جا ماشین بود. همه میخواستند از ساختمانها دور بشن و برن حومهی شهر.
‘نگه دار! من رو با خودت ببر! من رو ببر خانه!” به طرف اونها فریاد میزد. اما اونها صداش رو نمیشنیدند. ماشین رو نگه نمیداشتند.
فکر کرد: “ باید راه برم. راه طولانی هست، اما میتونم انجامش بدم. باید برم خونه و به مادرم کمک کنم. باید این کار رو بکنم!’
سیلویا شروع به دویدن کرد. آسان نبود. روی جاده آوار ریخته بود. پشت سرش سقفی فرو ریخت. یکباره دیواری جلویش ریخت. سیلویا ازش بالا رفت و دوباره شروع به دویدن کرد.
حالا هوا تاریک نبود. آسمان سرخ بود و
سیاه به دلیلی آتش و دود غلیظ و سیاه، سیلویا فقط یک فکر در سرش داشت.
هیچکس با مادرش نبود.
او در رختخوابش بیمار بود. نمیتونست به راحتی حرکت کنه. شاید صدمه دیده، شاید. . .
“نه!” سیلویا فکر کرد. ‘اون نمرده! آه، لطفاً، نه، لطفاً!”
حالش خوبه. میدونم که خوبه!
مادر! مادر!’
حالا در مرکز شهر بود. نگاهی به دور میدان انداخت. خانههایی وجود داشت و ساعت بزرگ کلیسا زمان درست رو نشان میداد.
اما هتل کنارش فقط یک ویرانه بود.
پلازا در همین میدان بود. برای اولین بار سیلویا ایستاد و تماشا کرد. مأموران آتشنشانی و پلیس مردم رو از سینما بیرون میبردند.
“چه اتفاقی افتاده؟” از دختری پرسید.
دختر گفت: “سقف سقوط کرده.”
“صدها نفر کشته شدند.”
سیلویا فکر کرد: “شاید گابریل نیامده. یا شاید خیلی دیر اومده، یا.’ نمیخواست حالا به گابریل فکر کنه.
این فکر خیلی وحشتناک بود.
ساختمان دلگادوها نزدیک مرکز شهر، در انتهای یک خیابان بود. سیلویا دوباره شروع به دویدن کرد. میتونست آتش بزرگی ببینه. میتونست صدای فریاد مردم رو بشنوه.
ساختمان کنار خانهی دلگادوها ویران شده بود.
زنها و مردها آوار رو کنار میزدن. سیلویا اونها رو میشناخت.
همسایههای اونها بودند. میخواستند خانواده و دوستانشون رو پیدا کنند. اما ساختمان دلگادوها اونجا بود. در دیوار جلو ترک بزرگی ایجاد شده بود و چند تا از شیشهها شکسته شده بودند. اما ساختمان سالم به نظر میرسید.
“هی، نرو اون تو!” مردی به سیلویا گفت. ‘خیلی خطرناکه!’
اما سیلویا توقف نکرد. در رو باز کرد و وارد شد، تاریک بود. چراغها رو امتحان کرد، اما کار نمیکردند.
به سرعت، از پلهها بالا رفت و به طرف آپارتمان دوید.
در ورودی باز بود.
‘مادر!’ صدا زد. ‘حالت خوبه؟ منم! مادر کجایی؟”
رفت به اتاق خواب مادرش. در باز بود اما کسی در تخت نبود. خانم دلگادو اونجا نبود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 3 Silvia’s Story
The ground moved under Silvia’s feet.
‘Help! What is it? What’s happening?’ she thought.
There was a terrible noise, and she looked up into the sky.
Perhaps the noise and the shaking came from a plane.
Suddenly, the lights went out, and it was nearly dark. Then people started to scream. Silvia didn’t move. She couldn’t move.
‘It’s an earthquake,’ she thought. ‘Oh, no, please, no!’
The ground moved again. A long crack started to run up from the bottom of the wall in front of her to the top. Then the wall opened, and Silvia could see The people inside the restaurant.
They tried to run. Their screams were terrible. She could see hands pushing and pulling. She could see their faces and their eyes. They were terribly afraid.
Then the wall fell, and the roof came down. Silvia couldn’t see the faces and hands now. The Oasis Restaurant wasn’t there. It was only rubble.
Silvia couldn’t move. She couldn’t scream.
‘Marco’s in there!’ she thought. ‘Marco, and the manager, and . . . and those people. They . . . Oh, I c a n ‘ t . . . I don’t …’
There was another loud noise behind her. Silvia turned.
Another building fell. And another. And another.
Suddenly, she remembered her mother.
•
Silvia tried to get out of the garden into the street, but it wasn’t easy. She had to climb over a broken wall. She couldn’t climb in her evening shoes. She took them off and carried them in her hand. She got up to the top of the wall and fell down into the street. Her pretty dress was dirty now, and she had cuts on her feet.
There were people everywhere. They ran up and down the street and screamed. Some people tried to pull the rubble away from a building.
‘Come and help!’ one of them said to Silvia. ‘My little boy’s under there. Help me, please!’
‘I’m sorry,’ said Silvia. ‘I have to find my mother.’
There were cars everywhere, too. Everybody wanted to get away from the buildings and out into the country.
‘Stop! Take me with you! Take me home!’ she screamed at them. But they didn’t hear her. They didn’t stop.
‘I’ll have to walk,’ she thought. It’s a long way, but I can do it. I have to go home and help my mother. I have to!’
Silvia began to run. It wasn’t easy. There was rubble across the road. A roof fell to the ground behind her. A wall suddenly fell in front of her. She climbed over it, and started to run again.
It wasn’t dark now. The sky was red and
black with fires and thick, black smoke, Silvia had only one idea in her head.
There was nobody with her mother.
She was ill in her bed. She couldn’t move easily. Perhaps she was hurt Perhaps she was . . .
‘No!’ thought Silvia. ‘She’s not dead! Oh, please, no, please!
She’s all right. I know she is!
Mother! Mother!’
She was in the centre of town now. She looked round the square. There were some houses, and the big church clock showed the right time.
But the hotel next to it was only a ruin.
The Plaza was in the same square. For the first time, Silvia stopped and watched. Firemen and policemen carried people out of the cinema.
‘What happened?’ she asked a girl.
‘The roof fell,’ the girl said.
‘Hundreds of people are dead.’
‘Perhaps Gabriel didn’t go,’ thought Silvia. ‘Or perhaps he came too late, or …’ She didn’t want to think about Gabriel now.
The idea was too terrible.
The Delgados’ building was near the town centre, at the end of a street. Silvia began to run again. She could see a big fire. She could hear people screaming.
The building next to the Delgados’ home was a ruin.
Men and women pulled at the rubble. Silvia knew them.
They were her neighbours. They wanted to find their families and friends. But the Delgados’ building was there. There was a big crack in the front wall, and some windows were broken. But the building looked safe.
‘Hey, don’t go in there!’ a man called to Silvia. ‘It’s too dangerous!’
But Silvia didn’t stop. She pushed open the door and went in Inside, it was dark. She tried the lights, but they didn’t work.
Quickly, she ran up the stairs to the flat.
The front door was open.
‘Mother!’ she called. ‘Are you all right? It’s me! Mother, where are you?’
She went to her mother’s bedroom. The door was open, but there was nobody in the bed. Mrs Delgado wasn’t there.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.