سرفصل های مهم
دو عدد بلیط
توضیح مختصر
سیلویا با گابریل نمیره سینما بنابراین گابریل تنها میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱ دو بلیط
گابریل چهرهای مهربان و چشمانی قهوهای و باهوش داشت. معمولاً لبخند دوستانهای داشت. اما امروز لبخندی بر لب نداشت. خوشحال نبود.
فکر کرد: “دوست دارم به اندازهی مارکو ثروتمند باشم. اما فقط گابریل پیر خوب هستم. سیلویا من رو دوست داره. میدونم که داره. فکر میکنه من مهربان و خوب هستم. اما فکر میکنه خستهکننده هم هستم. گابریل پیر خستهکننده، این من هستم.’
گابریل دو بلیط برای یک فیلم داشت. روی میز اتاق نشیمن او یک رز سرخ بود. گل رز و بلیطها رو برداشت و رفت بیرون.
گابریل یک ساعت بعد، به در آپارتمان سیلویا رسید. وقتی سیلویا در رو باز کرد، به او لبخند نزد.
گفت: “آه، سلام. چی. امم؟”
“یادت نمیاد، سیلویا؟” گابریل گفت. “عصر یکشنبه است. میریم سینما. بلیطها رو گرفتم. یک فیلم جدید خیلی خوبه. تو گفتی . .’
“منظورت چیه؟” سیلویا گفت. “امشب نمیتونم با تو برم بیرون. مشغولم. یادم نمیاد.”
“اما من روز پنجشنبه با تو تماس گرفتم!” گابریل گفت. “میخواستی بیای!”
سیلویا موهای زیبای تیرهاش رو از روی چشمانش کنار زد. به گابریل نگاه نکرد.
گفت: “اوه، عزیزم . کار احمقانهای کردم. واقعاً متأسفم.
لطفا عصبانی نشو، گابریل. فردا برگرد. فردا میریم سینما.’
شروع به بستن در کرد.
گابریل با عصبانیت گفت: ‘سیلویا، با مارکو میری بیرون! میدونم که با اون میری! میخوام چیزی در مورد مارکو بهت بگم. اون ثروتمنده، اما مرد بدیه. تو احمقی، سیلویا.’
حرفش رو قطع کرد. سیلویا اونجا نبود. با عصبانیت فکر کرد: “دارم با در حرف میزنم.” به گل رز در دستش نگاهی انداخت. بعد انداختش زمین.
پشت سرش، صدای خندهی آرامی شنید. برگشت. مردی روی پلهها بود. لباسهاش گران قیمت بود و بیست گل رز در دستش بود. مارکو بود.
مارکو خندید: “اوه گابریل عزیزم. امشب مشغوله؟”
نمیخواد با تو بیاد بیرون؟ حالا من امتحان میکنم.
شاید با من بره بیرون.
گابریل جواب نداد. سریع دور شد و رفت به خیابان.
عصر یکشنبهی گرمی بود. بادی نمیوزید. مردم بسیاری در خیابان بودند. در پارکها نشسته بودند و در کافهها مینوشیدند. زنان و مردان جوان صحبت میکردند و میخندیدند. گابریل نمیخواست به اونها نگاه کنه. خیلی احساس ناراحتی میکرد.
دو بلیط رو بیرون آورد.
فکر کرد: “من پولشون رو پرداخت کردم و فیلم فوقالعادهای هست. بدون اون میرم! دیگه به سیلویا دلگادو فکر نمیکنم. میرم و فیلم رو تماشا میکنم و ازش لذت میبرم.’
سینما پلازا ساختمانی قدیمی و بزرگ در مرکز شهر بود. درها باز نبودند، بنابراین افراد زیادی بیرون بودند. گابریل با اونها منتظر موند.
با باز شدن درها، مردم به سرعت رفتند داخل به سمت بلیطفروشی. اما گابریل بلیط داشت، بنابراین بیرون منتظر موند.
ساعت ۸:۲۷ عصر بود و همون لحظه، زمینلرزهای رخ داد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 1 Two Tickets
Gabriel had a kind face and intelligent brown eyes. He usually had a friendly smile. But there was no smile on his face today. He wasn’t happy.
‘I’d like to be as rich as Marco,’ he thought. ‘But I’m only good old Gabriel. Silvia likes me. I know she does. She thinks I’m kind and nice. But she thinks I’m boring, too. Boring old Gabriel, that’s me.’
Gabriel had two tickets for a film. There was a red rose on the table in his sitting-room. He took the rose and the tickets and went out.
An hour later, Gabriel arrived at the door of Silvia’s flat. When she opened the door, she didn’t smile at him.
‘Oh, hello,’ she said. ‘What . . . er . . . ?’
‘Don’t you remember, Silvia?’ said Gabriel. ‘It’s Sunday evening. We’re going to the cinema. I’ve got the tickets. It’s that great new film. You said .. .’
‘What do you mean?’ said Silvia. ‘1 can’t go out with you this evening. I’m busy. 1 don’t remember
‘But I called you on Thursday!’ Gabriel said. ‘You wanted to come!’
Silvia pushed her beautiful dark hair out of her eyes. She didn’t look at Gabriel.
‘Oh dear,’ she said. ‘That was stupid of me. I’m really sorry.
Please don’t be angry, Gabriel. Come back tomorrow. We’ll go to the film tomorrow.’
She began to shut the door.
‘Silvia,’ Gabriel said angrily, ‘you’re going out with Marco! I know you are! I want to tell you something about Marco. He’s rich, but he’s a bad man. You’re being stupid, Silvia.’
He stopped. Silvia wasn’t there. ‘I’m talking to the door,’ he thought angrily. He looked at the rose in his hand. Then he threw it onto the ground.
Behind him, he heard a quiet laugh. He turned. There was a man on the stairs. His clothes were expensive, and there were twenty red roses in his hand. It was Marco.
‘Oh dear, Gabriel,’ Marco laughed. ‘Is she busy tonight?
Doesn’t she want to go out with you? I’ll try now.
Perhaps she’ll go out with me’
Gabriel didn’t answer. He walked quickly away and went down to the street.
It was a hot Sunday evening. There was no wind. A lot of people were in the street. They sat in the parks and drank in the cafes. Young men and women talked and laughed. Gabriel didn’t want to look at them. He felt too unhappy.
He took out the two tickets.
‘I paid for them,’ he thought,’and it’s a wonderful film. I’ll go without her! I’m not going to think about Silvia Delgado. I’ll go and see the film, and I’ll enjoy it.’
The Plaza cinema was a big, old building in the centre of town. The doors weren’t open, so there were a lot of people outside. Gabriel waited with them.
When the doors opened, people went quickly inside to the ticket office. But Gabriel had his ticket, so he waited outside.
It was 8/27 p m And at that minute, the earthquake happened.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.