سرفصل های مهم
در یخچال
توضیح مختصر
مارینا و تام در روستایی زندگی میکنن و حوصلهی مارینا از انجام کارهای خونه سر رفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
در یخچال
مارینا لحظهای به یخچال نگاه کرد و بعد لیست کلمات نوشته شده روی در یخچال رو خوند:
شستشو بعد از غذا
جاروکشی
اتو
تمیزکاری
خرید
این ۵ تای برترش بودن. کمی شبیه ده تای برتر رادیو بود. میدونید، بهترین آهنگهای پرفروش هفته. تنها تفاوتش این بود که پنج تای برتر اون در واقع ۵ تا تهیش بودن. بذارید توضیح بدم. چیزی که در بالای لیستش بود، در واقع چیزی بود که از انجامش بیشتر متنفر بود.
گاهی واقعاً سخت بود تصمیم بگیره از کدوم یکی از پنج تا بیشتر متنفره. بعد دو تا چیز رو در اول قرار میداد. یا سه تا چیز رو. گاهی اوقات او واقعا میخواست همه آنها را در درجه اول قرار دهد. از همه اون ها بدش میومد. از همه جور کار خونه بدش میومد. ایست کامل.
در واقع دو تا دلیل داشت که چرا همه چیز رو در رتبهی اول نمیذاشت. دلیل اول: در یخچال به اندازهی کافی بزرگ نبود. دلیل دوم: عوض کردن پنج تای برتر تنها کاری بود که از انجامش تو آشپزخونه لذت میبرد. بهش زمان میداد یه فنجون قهوه درست کنه و آروم بخوره و بهش زمان میداد که فکر کنه. گاهی با خودش بازی میکرد و حروف رو جابجا میکرد تا کلمات دیگهای درست کنه کلماتی که فعالیتهای جالبتری رو تشریح میکردن مثل: از روستا برو -
برگرد لندن
یه کار پیدا کن و با آدمهای دوستداشتنی و باحال آشنا شو
ایدهی این بازی این بود که از تمام حروف روی یخچال استفاده کنی تا کلمات جدیدی درست کنی. یک بار تقریباً از تمام کلمات استفاده کرد، بعد دید حروفی که جا موندن این کلمات رو درست کردن: تام رو ترک کن
کلمات رو به حالت قبل برگردوند. از کار خونه متنفر بود، ولی تام رو دوست داشت. نمیخواست ترکش کنه.
تام و مارینا حالا تقریباً سه سال بود که با هم ازدواج کرده بودن. دو و نیم سال اول در لندن. لندن فوقالعاده. لندن باحال. لندنِ کارهایی برای انجام و آدمهایی برای ملاقات. خیلی دور از لندن!! حالا ۹۲ روز و (به ساعت نگاه میکنه) ۴ ساعت ۳۸ دقیقه بود که تو یه روستای کوچیک به اسم فلتون، نزدیک کمبریج، اینجا در وسط زمین ناکجاآباد، زندگی میکردن.
دوباره به در یخچال نگاه کرد. حروف آهنرباهای کوچیکی پشتشون داشتن تا وقتی اونها رو روی هر چیز فلزی میذاری، همونجا بمونن. مارینا به این فکر که آدمهای دیگه با این حروف چیکار میکنن. پیغامهای کوتاهی برای زن و شوهرهاشون میذاشتن مثل: “بیل عزیز، شامت روی اجاقه؛ من در وستایندیام” یا “گربه از خونه فرار کرد. تصمیم گرفتم با اون باشم.” وقتی تام لیست حروفی رو که مارینا چسبونده بود رو در یخچال رو دید، لبخند زد و گفت: “پس این لیست کارهای برای انجام توست. ایدهی خوبیه.”
و بعد اضافه کرد:
“جاروبرقی دو تا ر داره.”
وقتی درباره “پنج تای برترش” به تام توضیح داد، تام لحظهای فکر کرد. بعد غمگین شد و مارینا رو بغل کرد.
“آه، بیچاره. متأسفم. میدونم برات سخته که به زندگی اینجا عادت کنی ولی تو زیاد شاد نیستی، هستی؟ کمی زمان بده. شاید بتونی کاری برای انجام پیدا کنی. یه کار تو روستا پیدا کن. صبحها با زنهای دیگه قهوه بخور. شروع به بازی گلف بکن.”
تام یه لیست دیگه برای مارینا درست میکرد و کمی بعد مارینا دیگه گوش نداد. تام از درست کردن لیست لذت میبرد. کارهای برای انجام سر کار. کارهای برای انجام تو خونه. چیزهایی برای خوندن. حتی وقتی بیشتر وقت داشت، لیستهایی از لیستهای دیگهای که دوست داشت تهیه کنه رو تهیه میکرد.
وقتی نمیتونستن تصمیم بگیرن چطور تعطیلاتشون رو سپری کنن، تام لیست کارهایی که میتونن انجام بدن رو درست میکرد. گاهی روز رو فقط با درست کردن لیست کارهایی که میتونن انجام بدن سپری میکرد. وقتی لیست رو تموم میکرد، برای رفتن به جایی و انجام کاری خیلی دیر میشد. از اونجایی که همیشه در تعطیلات بانک بارون میبارید، این مسئله واقعاً اهمیتی نداشت. تام لیست مکانهایی که میتونستن ببینن رو تهیه میکرد. لیست رستورانهایی که میتونستن سر راه این مکانها توقف کنن رو درست میکرد. لیست چیزهایی که میتونستن تو اون رستورانها بخورن رو تهیه میکرد. لیست دوستانی که میتونستن برای شام دعوت کنن خونه رو تهیه میکرد. این آخرین لیست خیلی کوتاه بود. هیچ دوستی در روستا نداشتن. هیچ کس همسن اونها توی روستا نبود. همه بزرگتر بودن. حتی نوههای مردمی که تو روستا زندگی میکردن هم احتمالاً بزرگتر از اونها بودن.
تام لیست کارهایی که مارینا میتونست در روستا انجام بده رو مرور کرد. مارینا حرف نزد. تام حرف میزد، مارینا گوش میداد. تام لیست درست میکرد و مارینا گوش میداد. ولی به اینکه تام چی میگه و لیستهایی که تهیه میکرد، فکر میکرد.
شغلی تو روستا پیدا کن؟ یه مغازه توی روستا بود. همچنین یک کافه هم بود که تابستانها باز میشد. خانم پراینگل-اسمایس مدیر هر دوی این مکانها بود و به نظر نمیرسید نیاز به کس دیگهای داشته باشه. آدمهای زیادی توی روستا زندگی نمیکردن و آدمهای زیادی از روستا رد نمیشدن و هیچ توریستی به روستا نمیومد. خوب، توریست به روستا میاومد، اگه راهش رو گم میکرد. بنابراین مغازه و کافه زیاد شلوغ نبود و جای دیگه هم تو روستا برای کار کردن نبود.
قهوهی صبح؟ زنهای روستا احتمالاً از قهوهی صبح لذت میبردن. زنهایی که باهاشون آشنا شده بود، همیشه از صحبت دربارهی آب و هوا لذت میبردن. از صحبت دربارهی آب و هوا خیلی هیجانزده میشدن. اغلب هوای الان رو با هوای وقتی که جوون بودن، خیلی خیلی سال پیش، مقایسه میکردن. برای مثال زنها میگفتن: “آه، هوا مثل قبل نیست. وقتی جوون بودیم همیشه تابستانها گرم بود. روزهای تابستانی گرم و طولانی. یادت میاد، سوزان، قبلنا چقدر گرم بود؟”
“البته که یادم میاد، سالی. و زمستانها هم دوستداشتنی بودن. روزهای سرد و کوتاه و همیشه روز کریسمس برف میبارید. ولی حالا خوب هیچ وقت نمیشه فهمید هوا چطور میخواد بشه، میفهمی؟ پایان دنیاست.”
یا زنها وقتی درباره اینکه روستا چطور تغییر کرده صحبت میکردن (و تمام تغییرات، تغییرات بدی بودن) ناراحت و گاهی تقریباً عصبانی میشدن.
مارینا هیچ تصوری نداشت درباره چی حرف میزنن. از وقتی تام و مارینا رفته بودن اونجا زندگی کنن، چیزی در روستا تغییر نکرده بود. خوب، در واقع این حقیقت نداشت. حالا یه تابلوی جدید برای لاتاری ملی بیرون مغازهی روستا نصب کرده بودن. احتمالاً زنها به این فکر میکردن! از وقتی ملکه ویکتوریا تقریباً ۲۰۰ سال قبل وقتی بچهی کوچکی بود از روستا رد شده بود، چیز دیگهای در روستا تغییر نکرده بود. (رانندهاش جدید بود و راهشون رو گم کرده بودن). شروع به بازی گلف بکنه؟ اگه چیزی بود که مارینا درباره مردها نمیفهمید، و در واقع چیزهای زیادی بود که دربارهی مردها نمیفهمید، این بود که چرا از دویدن دنبال توپها انقدر هیجانزده میشن. توپهای کوچیک، توپهای بزرگ، توپهای گرد، توپهای نه کاملاً گرد، توپهای نرم، توپهای سفت. و وقتی انقدر پیر میشدن که نمیتونستن بِدون، آروم دنبال توپها راه میرفتن. توپها!
دوباره به در یخچال نگاه کرد. بیچاره تام. به قدری مشغول کار جدیدش بود که ندید چقدر حوصلهی مارینا سر رفته و چقدر ناراحته.
اتو کشیدن رو گذاشته بود بالای لیست روی یخچال. بعد، مارینا به طرف تخت اتو رفت که گوشهی آشپزخونه بود. یه پیراهن برداشت و بهش نگاه کرد. یادش نمیومد این پیراهن رو اتو کشیده یا نه. احتمالاً اتو کشیده بود، ولی هنوز هم طوری به نظر میرسید انگار یه نفر باهاش فوتبال بازی کرده.
فکر کرد توپها و با خودش لبخند زد. دوباره به پیراهن نگاه کرد.
اتوکشی یه پیراهن یادش اومد. اول یک طرفش رو اتو کشید، بعد برش گردوند و اون طرف دیگه رو اتو کشید.
ولی وقتی دوباره پیراهن رو برگردوند، هنوز هم انگار نیاز به اتوکشی داشت. احتمالاً نیم ساعت صرف اتوکشی یک پیراهن کرده بود که متوجه شد چیکار داره میکنه. حالا این ذهنیتش از اوقات بد بود.
وقتی مارینا این رو به خاطر آورد، دیگه لبخند نزد. به کوه کوچیک لباسهای روی زمین که در انتظار اتوکشی بودن، نگاه کرد. در واقع یه کوه کوچک نبود. به همون اندازه کوچیک بود که کوه اورست کوچیکه. چطور دو نفر میتونستن انقدر لباس داشته باشن؟ و چرا، همیشه نیاز به اتوکشی داشتن؟ و چرا، آه چرا، نمیتونست یک نفر دیگه رو پیدا کنه که کار اتوکشی خستهکننده رو براش انجام بده؟ و کی، و کی . جلوی در بود؟
متن انگلیسی فصل
Chapter one
The fridge door
Marina looked at the fridge for a moment and then read out the list of words written on the fridge door:
-washing up after a meal
-vacuum cleaning
-ironing
-cleaning
-shopping
This was her ‘top five’. It was a bit like the ‘top ten’ on the radio. You know, the best selling records of the week. The only difference was that her ‘top five’ was actually her ‘bottom five’. Let me explain. The thing that was top of her list was actually the thing she hated doing the most.
Sometimes it was very difficult to decide which one of the five she really hated the most. Then she might put two things in first place. Or three things. Sometimes she really wanted to put them all in first place. She hated all of them. She hated all kinds of housework. Full stop.
There were just two reasons why she did not put everything in first place. Reason one: the fridge door was not wide enough. Reason two: changing the ‘top five’ was one of the only things that she enjoyed doing in the kitchen. It gave her the time to make a cup of coffee and drink it slowly, and it gave her time to think. Sometimes she played a game with herself and moved the letters around to make other words, words describing more interesting activities, like: -move out of the village
-go back to London
-find a job and meet fun-loving people
The idea of the game was to use all the letters on the fridge to make new words. Once she used nearly all of them but then found that the letters she had left spelt out the words: -leave Tom
She put the letters back as they had been. She hated housework but she loved Tom. She did not want to leave him.
Tom and Marina had been married now for almost three years. The first two and a half years in London. Wonderful London. Fun London. Things-to-do and people-to-meet London. TOO-FAR-AWAY-LONDON!! They now lived in a small village called Felton, near Cambridge They had lived here, in the middle of nowhere land, for ninety-two days and (looking at the clock) four hours, thirty-eight minutes.
She looked again at the fridge door. The letters had little magnets on the back so that when you put them on anything metal they stayed there. Marina thought about what other people did with them. Leave little messages for their husbands and wives, like: ‘Dear Bill, Your dinner is in the cooker, I am in the West Indies’ or ‘The cat ran away from home. I have decided to join him.’ When Tom had seen the list of words Marina had put on the fridge door he smiled and said: ‘So this is your “things to do” list. Good idea.’
And then he added:
‘There are two “u” s in “vacuum”’
When she explained to Tom about her ‘top five’ he thought for a moment. Then he looked sad and put his arm around her.
‘Oh, you poor thing. I’m sorry. I know it’s difficult for you to get used to living here, but you are not too unhappy, are you? Give it a little time. Maybe you could find something to do. Get a job in the village. Have coffee mornings for the other women. Start playing golf.’
Tom was making another list for her and she soon stopped listening. He enjoyed making lists. Things to do at work. Things to do at home. Things to read. He even made lists of other lists he would like to make when he had more time.
When they, could not decide how to spend their bank holidays he would make a list of things they could do. Sometimes he spent the day just making a list of what they could do. By the time he had finished it was too late to go anywhere or do anything. This did not really matter as it always seemed to rain on bank holidays anyway. He made lists of places they could visit. He made lists of restaurants they could stop at on the way to those places. He made lists of things they could eat at those restaurants. Lists of friends they could invite to their house for dinner. This last list was very short. They had no friends in the village. There was no-one of their age in the village. Everyone was older. Even the grandchildren of the people who lived in the village were probably older than they were.
Tom went through his list of things she could do in the village. Marina did not speak. He talked, she listened. He made lists, she listened. But she did think about what he was saying and the lists he made.
Find a job in the village? There was one shop in the village. There was also a cafe that opened in the summer. Mrs Pringle-Smythe was the manager of both of these places and she didn’t seem to need anyone else. Not many people lived in the village and not many people passed through the village and no tourists came to the village. Well, tourists came to the village if they had lost their way. So the shop and the cafe were not very busy, and there was nowhere else in the village to work.
Coffee mornings? The women in the village probably enjoyed coffee mornings. The women she had met always enjoyed talking about the weather. They got very excited talking about the weather. They often compared the weather now with the weather when they were young, many, many years ago. For example, the women would say: ‘Oh, it’s not like it used to be. When we were young it was always hot in summer. long, hot, summer days. Do you remember, Susan, how hot it used to be?’
‘Of course I do, Sally. And the winters were lovely too, short, cold days. And there was always snow on Christmas Day. But now, well, you never know what the weather’s going to be like, do you? It’s the end of the world.’
Or the women got sad, and sometimes almost angry as they talked about how the village had changed (and all the changes were bad changes!).
Marina had no idea what they were talking about. Nothing had changed in the village since Tom and Marina had come to live here. Well, that was not quite true. There was a new sign for the National Lottery outside the village shop now. The women were probably thinking about that! Nothing else had changed since Queen Victoria had passed through the village as a young child almost two hundred years ago. (Her driver was new and they had got very lost). Start playing golf? For Marina, if there was one thing she did not understand about men, and actually there were many things she did not understand about men, it was why they got so excited running after balls. Little balls, big balls, round balls, not quite round balls, soft balls, hard balls. And when they were tired of running after balls or too old to run, they walked slowly after balls. Balls!
She looked again at the fridge door. Poor Tom. He was so busy with his new job that he did not see how bored she was becoming, how unhappy she was.
She put ‘ironing’ at the top of the list on the fridge. Then she walked over to the ironing board, which stood in the corner of the kitchen. She picked up a shirt and looked at it. She could not remember if she had already ironed this one. She probably had ironed it but it still looked as if someone had been playing football with it.
Balls, she thought, and smiled to herself. She looked at the shirt again.
She remembered once ironing a shirt. First she ironed one side, then she turned it over and ironed the other side.
But when she turned the shirt over again it still looked as if it needed ironing. She probably spent half an hour ironing the same shirt before she realised what she was doing. Now that was her idea of a bad time.
Marina stopped smiling as she remembered this. She looked at the small mountain of clothes on the floor waiting to be ironed. Actually it was not a small mountain at all. It was small in the same way that Mount Everest is small. How could two people have so many clothes? And why did they always need ironing? And why, oh why, could she not find someone else to do this boring ironing for her? And who. and who was that at the door?