سرفصل های مهم
عروسکهای خرسی سربازان بیچارهای درست میکنن
توضیح مختصر
مارینا میخواد اتفاقات اون روز رو برای تام تعریف کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
عروسکهای خرسی سربازان بیچارهای درست میکنن
بوی پیراهن سوخته تقریباً از بین رفته بود. بیشتر بو با پیراهن که مرد اتوکش برد توی باغچه، رفته بود بیرون.
مارینا وقتی دویده بودن آشپزخونه، سریع عمل کرده بود. و کاسهی ماهی قرمز رو برداشته بود و خالی کرده بود روی پیراهن سوخته. (یادش بود اول اتو رو برداره). در واقع کاسهی یه ماهی قرمز واقعی نبود. مارینا حیوانات رو به قدری دوست داشت که نخواد یکی از اونها رو بندازه روی پیراهن سوخته.
چیزهای دیگهای هم برای ریختن بود. مثل آب معدنی که تام توی یخچال نگه میداشت. آب معدنی که تام در یخچال نگه میداشت، همیشه یک نوع بود: آب راکد بود و گازدار نبود ایرلندی بود، نه فرانسوی در بطریهای شیشهای عرضه میشد نه بطریهای پلاستیکی. تام میدونست چی دوست داره و هرگز چیزهایی که دوست داشت رو تغییر نمیداد.
ماهی قرمز پلاستیکی بود، بنابراین مارینا اون و آب رو ریخت روی پیراهن سوخته. از اونجایی که ماهی قرمز پلاستیکی بود، تعجب زیادی از این که دید افتاده روی زمین از خودش نشون نداد. کلید کوچولوی کنارش به آرومی میچرخید. اگه چند بار کلید رو میچرخوندی و ماهی رو برمیگردونی توی آب، ماهی توی کاسه شنا میکرد. دهنش رو باز و بسته میکرد و سعی میکرد هوایی که یک ماهی قرمز پلاستیکی نیاز نداره رو بکشه توش.
مارینا ماهی رو از مغازهای در لندن به عنوان هدیهای برای خواهرزادهاش خریده بود. ولی بعد تصمیم گرفته بود ماهی قرمز رو برای خودش نگه داره و ماهی هم به زودی برای مارینا خیلی مهم شده بود. مارینا گاهی میایستاد و شنا کردن دورانی ماهی رو توی آب تماشا میکرد. یک بار تام وقتی مارینا توی آشپزخونه ماهی قرمز رو تماشا میکرد، غافلگیرش کرده بود. مارینا دهنش رو همزمان با ماهی باز و بسته میکرد و با صدای ملایمی تکرار میکرد: “میدونم چه حسی داری، میدونم چه حسی داری، میدونم چه حسی داری … “
بنابراین بوی توی آشپزخونه حالا بوی پیراهن سوخته نبود، بلکه قهوه بود، قهوهی تازهای که مارینا برای خودش به آرومی و با عشق درست کرده بود. حالا آروم قهوهاش رو میخورد و از هر جرعهاش لذت میبرد.
مرد اتوکش رفته بود. پیراهنها اتو شده بودن و روی همدیگه روی تخت بودن. طبیعتاً مارینا فقط اونها رو میذاشت توی کمد کنار تخت، خوشحال از اینکه مجبور نیست دیگه بهشون نگاه کنه، خوشحال از اینکه کوه لباسها به قدری کوچیک شده که توی کمد جا میگیره.
ولی این پیراهنها به قدری قشنگ اتو کشیده شده بودن (درست شبیه وقتی بودن که اونها رو از مغازهها خریده بودن) که مارینا نمیخواست اونها رو بذاره توی کمد. بنابراین گذاشت روی تخت بمونن، جایی که تام وقتی میاد خونه، اونها رو ببینه. خوشش میومد. مارینا منتظر وقتی بود که تام برمیگرده.
تام متوجه نمیشه که یکی از پیراهنها نیست. پیراهنهای زیادی داشت و همه یک شکل بودن. همه سفید بودن با یک خط آبی باریک. تمام کت و شلوارهاش خاکستری تیره بودن و تمام کتهاش سرمهای بودن. همهی کفشهاش مشکی بودن، به غیر از یکی که برای پیادهروی میپوشید که قهوهای بودن. اینطوری زندگی آسونتر میشد اونطوریکه تام یکبار برای مارینا توضیح داده بود: “من صبح بیدار میشم. یک پیراهن میپوشم، یک کت و شلوار میپوشم، کفشهام رو میپوشم و لازم نیست به این فکر کنم که چیکار میخوام بکنم. لازم نیست دربارهی اینکه چی میخوام بپوشم تصمیمگیری کنم چون همیشه یک چیز میپوشم. سریع و آسون هست و در زمان صرفهجویی میشه.”
تام از این طور لباس پوشیدن خیلی راضی بود. هرگز مستقیم چیزی در این بار نمیگفت، ولی واقعاً فکر میکرد مارینا هم باید همین کار رو بکنه. فکر میکرد مارینا اتلاف وقت میکنه. مارینا هر روز وقتی بیدار میشد، باید به این فکر میکرد که چه حسی داره و بعد تصمیم میگرفت چه بلوز و دامنی و چه رنگی و چه پارچهای با این احساسات همخونی داره. مارینا میخواست لباسها چیزی دربارهی اون و درباره اینکه اون روز چه حسی داره بگن. و لباس پوشیدنش زمان زیادی میبرد. چه اتلاف وقتی! ولی لباس پوشیدن تام هر روز سه دقیقه زمان میبرد. ۳ دقیقه.
نه، تام متوجه نمیشد یک پیراهن سفید با یک خط آبیش گم شده. نیاز نبود مارینا نگران این باشه. میتونست به لذت بردن از اتلاف وقت بیشتر برای این فنجان قهوه و گوش دادن به صدای موسیقی پیانو که از رادیو میومد و نگاه کردن به بیرون از پنجره به باغچه، لذت ببره.
باغچه جدید بود، مثل خونه ولی یک فرقی داشت. خونه تموم شده به نظر میرسید. زیاد جالب به نظر نمیرسید. در واقع شبیه تمام ۲۳ خونهی توی خیابون بود که همزمان ساخته شده بودن. ولی حداقل خونه جوری به نظر میرسید که انگار یک نفر طراحیش کرده و به نظر تموم شده بود.
باغچه این طور نبود. هیچ کس این باغ رو طراحی نکرده بود. این باغچه هنوز هم منتظر بود یک نفر طراحیش بکنه هنوز منتظر یک نفر با انگشتان سبز بود. (میدونید یه نفری که کارش با گلها و گیاهان خوبه). یا شاید فقط منتظر یک نفر با یک جفت دست کاری بود. تام و مارینا وقتی اول اومده بودن روستا کمی چمن توی باغچه کاشته بودن و کمی چمن اینجا و اونجا، تکه تکه رشد کرده بود، ولی متأسفم که بگم از همه جا در نیومده بود.
باغچه کمی شبیه ریشی بود که تام زمان دانشآموزی سعی کرده بود بذاره. قسمتهایی واقعاً خوب بود، با موی زیاد ولی قسمتهای دیگه اصلاً مو نداشت. اونجاهایی که مو داشت شبیه نارگیل بود و قسمتهای بدون مو کمی شبیه تخممرغ بود. ولی خوب، تخممرغ و نارگیل معمولاً به هم نمیان. بنابراین ریش تام واقعاً شبیه ریش نبود و این باغچه هم در واقع شبیه باغچه نبود.
مارینا دید یه پروانه توی باغچه پرواز میکنه. از دیدن اینکه پروانه صاف توی باغچه پرواز نمیکنه و دنبال چیز زیبایی نمیگرده که بهش نگاه کنه، و هیچ گلی برای استراحت وجود نداشت، تعجب نکرد. مارینا پرواز پروانه رو دوست داشت. نه در خطهای مستقیم، هیچ عجلهای برای رفتن به جایی نداشت. بالا و پایین و جلو و عقب.
بعد پروانه ایستاد. در باغچه توقف نکرد، بلکه تصمیم گرفت بیاد بشینه روی پنجره و به مارینا نگاه کنه. مارینا هم به پروانه که روی پنجره نشسته بود و داخل رو نگاه میکرد، نگاه کرد. پروانه پرهاش رو تکون داد انگار که داره سلام میده و وقتی مارینا جواب نداد، پروانه تصمیم گرفت پیغامی رو به شکل رمز بفرسته. حداقل به نظر مارینا اینطور بود. پروانه اول با یک پرش به پنجره زد و بعد با یک پر دیگهاش انگار که واقعاً داره پیغام میفرسته.
مشکل این بود که مارینا رمزی که پروانه میفرستاد رو نمیفهمید. هیچ رمزی برای پیغام فرستادن رو نمیفهمید. گاهی فکر میکرد در ارتباط برقرار کردن به هیچ زبانی خوب نیست. قطعاً فکر نمیکرد در ارتباط برقرار کردن با تام هم خوب باشه.
یک بار وقتی میرفت مدرسه کم مونده بود کد مورس رو یاد بگیره. عضو نوعی ارتش جوانان برای بچه مدرسهایها شده بود. پدر و مادرش باور نمیکردن.
“میخوای سرباز بشی؟ میخوای با تفنگها بازی کنی؟”مادرش با نگاهی که مارینا خوب میشناخت پرسیده بود. نگاهی که میگفت: “دختر کوچولویی که من میشناختم کجاست؟”
مارینا توضیح داده بود: “من لباس فرم رو دوست دارم میدونی، کت و شلوار واقعاً عالین.”
اضافه کرده بود: “و چکمهها هم خوبن.” مادرش هنوز هم طوری نگاه میکرد که انگار هیچ کدوم از این حرفهارو باور نداره.
مادرش پرسیده بود: “و پسرها؟” و به این فکر میکرد که شاید دختر ۱۵ سالهاش بالاخره داره کمکم علاقهای به پسرها نشون میده.
مارینا با لبخندی گفته بود: “هیچچیز بینقص نیست.”
ولی مدت کوتاهی بعد با یکی از معلمها دعوا کرده بود. به یک تمرین آموزشی میرفتن و باید کیفهای سنگین پشتشون حمل میکردن. کیف مارینا کمی سنگینتر از کیف بقیه بود.
وقتی معلم ازش پرسیده بود عروسک خرسی بالای کیفش چیکار میکنه، جواب داده بود: “هر جا من برم، تدی هم میاد.”
ادامه داده بود: “من ازش مراقبت میکنم.”
معلم گفته بود: “تو ازش مراقبت نمیکنی. تو اون رو نمیبری. هیچ جا! میفهمی چی میگم؟ این یک تمرین جدیه. برای بچهها نیست و تمرینات آموزشی جایی برای اسباببازی نیست. تکرار میکنم فهمیدی چی گفتم؟ تو احمق به نظر میرسی. باعث میشه همهی ما احمق به نظر برسیم. و مهمتر از همه، کاری میکنی من احمق به نظر برسم.”
مارینا نمیخواست بگه معلم همین الانش هم احمق هست. ولی احتمالاً زمان خوبی بود که اون و خرس ارتش جوانان رو ترک کنن. حتی اگر معنیش این بود که هرگز کد مورس رو یاد نگیره و نتونه پیغامی که پروانه براش میفرسته رو درک کنه.
دستش رو به طرف پروانه دراز کرد. دستش رو گذاشت روی پنجره و با انگشتش به پنجره زد و پیغام کوتاهی برای پروانه فرستاد. مدتی اینطور ادامه دادن، با انگشت و پرهاشون که به پنجره میزدن هر دو از اینکه اینجا استراحت میکنن و مدتی هم دیگه رو نگاه میکنن، خوشحال بودن.
پروانه در موردش که توی این خونه بین این چهار تا دیوار زندگی میکرد، چی فکر میکرد؟ از خطهای مستقیمی که آدمها در امتدادشون زندگی میکردن، خبر داشت؟
مدرسه، دانشگاه، شغل
خانواده، دوستان، دوستپسرها، شوهر، بچه
اتاق، آپارتمان، خونه، خونهی بزرگتر، خونه بزرگتر باغچهدار.
پروانه از خودش میپرسید چرا مارینا مثل اون پرواز نمیکنه، بره اینجا و اونجا، بالا و پایین و عقب و جلو بکنه و هر وقت دلش میخواد بره هر جایی که میخواد؟ مارینا به پروانه نگاه کرد و همین سؤال رو از خودش پرسید. بعد چیز دیگهای رو به خاطر آورد.
در روزنامهای چیزی درباره این نظر که همه چیز در دنیا به همدیگه متصله خونده بود. اگه چیزی تغییر کنه، چیز دیگهای هم تغییر میکنه. مثالی که دربارش حرف زده بودن رو به خاطر آورد. پروانه روی یک گل جایی در قسمت شرقی جهانی میشینه، و این چیز دیگهای رو تغییر میده و چیز دیگهای رو و چیز دیگهای رو و چیز دیگهای رو تا اینکه بالاخره در یک قسمت دیگهی جهان، در غرب و هزاران مایل دورتر، زمینلرزه میشه.
مارینا به پروانه نگاه کرد و ازش پرسید:
“چه تغییراتی به زندگی من میاری؟ چون امروز به دیدن من ایستادی، یک جایی توی دنیا زمینلرزه میشه؟ تو زندگی من زمینلرزه میشه؟”
به افکار خودش لبخند زد و بعد دستش رو روی پنجره از طرف خودش باز کرد. پروانه رو دعوت کرد بیاد تو و روی دستش بشینه. ولی وقتی در ورودی باز شد پروانه پرواز کرد و رفت و تام وارد خونه شد.
مارینا اول به قدری غرق مکالمهاش با پروانه بود که متوجه نشد چه خبره. ولی بعد متوجه شد. متوجه شد که تام اومده خونه و هر اتفاقی که اون روز براش افتاده بود رو به خاطر آورد: غریبهای که پیشنهاد داده بود براش اتو بکشه و پروانهای که اومده بود از پشت پنجره باهاش حرف بزنه. در یک روز اتفاقات زیادی افتاده بود. از وقتی اومده بودن روستا نمیتونست روز دیگهای رو به خاطر بیاره که انقدر اتفاق افتاده باشه.
همهچیز یکمرتبه به ذهنش اومد و مثل یک بچه (مثل بچهای که هنوز از بودن خوشحاله، مثل بچهای که همهی ما فراموش کردیم بودیم) به طرف در دوید پرید روی پاهاش. دوید همه چیز رو به تام بگه تا همه چیز رو با تام در میون بذاره.
یک لحظه هم به این فکر نکرد که چیز عجیبی دربارهی اون روزش وجود داشته باشه. نه یک فکر. تنها فکرش این بود که همه چیز رو به تام بگه. هر چی بشه، تا وقتی به یک نفر دیگه از وقایع چیزی نگفتیم، واقعی به نظر نمیرسن، میرسن؟ و مارینا میخواست اون روز واقعی باشه. و به این ترتیب به تام گفت. همه چیز رو براش گفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Teddy bears make poor soldiers
The smell of burning shirt had almost gone already. Most of the smell had gone with the shirt, which the Ironing Man had carried out to the garden.
Marina had acted very quickly when they ran back to the kitchen. She had picked up the goldfish bowl and emptied it over the burning shirt. (She remembered to move the iron away first). It was not a real goldfish in the bowl. Marina liked animals too much to throw one on top of a burning shirt.
There were other things to throw. Like the mineral water that Tom kept in the fridge. The mineral water Tom kept in the fridge was always the same kind: it was still water, not sparkling; it was Irish, not French; it came in glass bottles, not plastic bottles. Tom knew what he liked, and he never changed the things he liked.
The goldfish, however, was plastic and so Marina did throw him and the water on the burning shirt. As he was a plastic goldfish he did not show any great surprise to find himself lying on the floor. The little key in his side was turning around slowly. If you turned the key a few times and returned the fish to the water, he swam around the bowl. He opened and closed his mouth, trying to take in all the air that plastic goldfish do not actually need.
Marina had bought him in a shop in London as a present for her nephew. But then she had decided to keep the goldfish herself and he had soon become very important for her. She sometimes stood and watched him swimming round and round. Once, Tom had surprised her in the kitchen watching the goldfish. She was opening and closing her mouth at the same time as the fish, and repeating in a soft voice, ‘I know how you feel, I know how you feel, I know how you feel.’
So the smell in the kitchen now was not burning shirt but coffee, fresh coffee that she had made for herself slowly and with love. She was now drinking the coffee slowly, enjoying every drop.
The Ironing Man had gone. The shirts were ironed and sitting on the bed, one on top of another. Normally Marina just pushed them into a cupboard beside the bed, happy not to have to look at them any more, happy to see the mountain of clothes disappear into something as small as the cupboard.
But these shirts were so beautifully ironed - they looked just the way they do when you buy them in the shops - that she did not want to put them away in the cupboard. So she left them on the bed where Tom would see them when he came home. He would love it. She looked forward to when he came back.
Tom would not realise that one shirt was missing. He had a lot of shirts and they were all the same. They were all white with a thin blue stripe. All his suits were dark grey and all his jackets were dark blue. All his shoes were black except the ones he used for walking, which were brown. This way of doing things made life easier, as Tom once explained to Marina: ‘I get up in the morning. I put on a shirt, I put on a suit, I put on my shoes, and I don’t have to think about what I’m doing. I don’t have to make decisions about what I am going to wear, because I always wear the same things. It’s quick, it’s easy and I save so much time.’
Tom was very pleased with this way of getting dressed. He never said anything openly about it, but he really thought Marina should do the same thing. He thought she wasted time. Every day when Marina got up she first had to think about how she was feeling and then decide what blouses and skirts and colours and materials matched those feelings. She wanted her clothes to say something about her and about how she was feeling that day. It took her a long time to get dressed. What a waste of time! But Tom took three minutes to get dressed, every day. Three minutes.
No, Tom would not notice that one white shirt with a blue stripe was missing. Marina did not have to worry about that. She could continue to enjoy ‘wasting’ more time over this cup of coffee, listening to the piano music on the radio and looking out the window at the garden.
The garden was new, like the house, but there was a difference. The house looked finished. It did not look very interesting. In fact, it looked like all the other twenty-three houses on the street that had been built at the same time. But at least the house did look as if someone had planned it and it did look finished.
The garden did not. No-one had planned this garden. This garden was still waiting for someone to plan it, still waiting for someone with green fingers. (you know, someone who is good with plants and flowers). Or maybe it was just waiting for someone with a pair of working hands. Marina and Tom had planted some grass in the garden when they first came to the village, and bits of grass were coming through, here and there, but not, I am sad to say, everywhere.
The garden looked a bit like the beard Tom had tried to grow as a student. Parts of it were really quite good with lots of hair, but other parts had no hair at all. The parts with hair looked like a coconut, and the parts without hair looked a bit like an egg. But, well, eggs and coconuts do not normally go together. So Tom’s beard did not really look like a beard, and this garden did not really look like a garden.
Marina saw a butterfly flying in the garden. She was not surprised that the butterfly seemed to be flying straight through the garden, not finding anything beautiful to look at, no flowers to rest on. She loved the way butterflies flew. No straight lines, no hurrying to get somewhere. Up and down and backwards and forwards.
Then the butterfly stopped. He didn’t stop in the garden, but he had decided to come and sit on the window and look at Marina. She looked at him sitting on the window, looking in. He moved his wings as if to say hello and when Marina did not answer, the butterfly decided to send a message in code. At least, that is how it seemed to Marina. The butterfly hit the window first with one wing and then with the other as if he really was sending a message.
The problem was that Marina did not understand the code the butterfly was sending. She did not understand any code for sending messages. Sometimes she thought she was not very good at communicating at all in any language. She certainly did not think she was good at communicating with Tom any more.
Once, when she was at school, she had almost learnt Morse code. She had joined a kind of junior army for schoolchildren. Her parents could not believe it.
‘You want to be a soldier? You want to play with guns?’ her mother asked with a look that Marina knew well. The look said, ‘where is the little girl I used to know?’
‘I like the uniform, you know, the jacket and the trousers, they are really great,’ Marina explained.
‘And the boots are nice too,’ she added. Her mother still looked as if she did not believe any of this.
‘And the boys?’ her mother asked, thinking that maybe her fifteen year old daughter was beginning to show an interest in boys, at last.
‘Nothing’s perfect,’ said Marina with a smile.
But she soon had a fight with one of the teachers. They were going on a training exercise and had to carry heavy bags on their backs. Marina’s bag was a little heavier than anyone else’s.
‘Teddy goes everywhere with me,’ she answered when the teacher asked her what she was doing with a teddy bear on the top of her bag.
‘I’ll take care of him,’ she continued.
‘You will not take care of him,’ the teacher said. ‘You will not take him. Anywhere! Do you understand me? This is a serious exercise. It is not for children and training exercises are not a place for toys. I repeat, do you understand me? You look stupid. You will make us all look stupid. And what is most important you will make me look stupid.’
Marina did not want to say that the teacher already looked stupid. But it was probably a good time for her, and the bear, to leave the junior army. Even if it meant she never learnt Morse code and could not understand the messages the butterfly was sending.
She reached out to the butterfly. She put her hand on the window and hit her fingers against the window, sending out little messages to the butterfly. They continued like this for some time, fingers and wings knocking against the window, both of them happy to rest there and watch each other for a while.
What did the butterfly think of her, living in this house, living between these four walls? Did he know about the straight lines that people lived along?
school - university - job;
family - friends - boyfriends - husband - children;
room - flat - house - bigger house - bigger house with garden.
Did the butterfly ask itself why she did not fly like him, here and there and up and down and backwards and forwards, moving where it wanted, when it wanted? Marina looked at the butterfly and asked herself the same questions. Then she remembered something else.
She had read in a newspaper something about an idea that everything in the world is joined together. If you change one thing then this will change other things as well. She remembered the example they talked about. A butterfly lands on a flower somewhere in the east part of the world and this changes something else, and then something else changes and then something else and something else until, finally, there is an earthquake in another part of the world, in the west, thousands of miles away.
Marina looked at the butterfly and asked him:
‘What changes will you bring to my life? Will there be an earthquake somewhere in the world because you stopped to visit me today? Will there be an earthquake in my life?’
She smiled at her own thoughts and then opened her hand on her side of the window. She invited the butterfly to come in and sit on her hand. But the butterfly disappeared as the front door opened and Tom came into the house.
At first she was still so lost in her conversation with the butterfly that she did not realise what was happening. But then she did. She realised that Tom was home, and she remembered everything that had happened to her that day: the stranger who had offered to do the ironing and the butterfly who had stopped to talk through the window. That was a lot to happen in one day. She could not remember another day since they had moved to the village when so much had happened.
Everything came back to her suddenly and like a child (like the child she was still happy to be, like the child most of us have forgotten we ever were), she ran towards the door, jumping from one foot to another. She ran to tell Tom everything, to share it all with Tom.
She didn’t think for a moment that there was anything strange about her day. Not a thought. Her only thought was to tell him all about it. After all, things do not seem real until we tell someone else about them, do they? And Marina wanted this day to be real. And so she told Tom. She told him everything.