خوب ۷ بد ۱

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مرد اتویی / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خوب ۷ بد ۱

توضیح مختصر

تام فکر میکنه مارینا داره دیوونه میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

خوب ۷ بد ۱

صبح روز بعد، بعد از اینکه مارینا همه چیز رو درباره‌ی روزش به تام گفت، تام سفر همیشگیش به کار در لندن رو انجام داد. با ماشین رفت ایستگاه کمبریج و یه میز برای خودش در قطار ساعت ۸:۳۵ لندن پیدا کرد. نگران بود کسی برسه و روبروش بشینه. اینطوری جایی برای موبایلش، لپتاپش، روزنامه‌ی زمان‌ مالیش یا کاپوچینوش از کافه‌ی فرانسه در ایستگاه باقی نمیموند.

ولی بعد قطار از ایستگاه حرکت کرد و تام راحت شد. میزی فقط برای خودش. این شروع خوبی برای روز بود. باید فوراً می‌نوشتش. دفترچه‌ی کوچیکی که توی جیب کتش نگه می‌داشت رو درآورد و بازش کرد.

این دفتر خوب و بدش بود. در این دفتر تمام چیزهای خوب و تمام چیزهای بدی که هر روز از زندگیش براش اتفاق می‌افتاد رو می‌نوشت. در پایان روز می‌تونست ببینه در واقع چه جور روزی بوده. اگه اتفاقات خوب بیشتر از بد بود، روز خوبی بود اگه بد بیشتر از خوب بود، روز بدی میشد. قبل از اینکه ازدواج کنه، یک بار دوست‌دخترش ازش پرسیده بود: “اگه یه چیز خوب و هفت چیز بد داشته باشی، ولی یک چیز خوب واقعاً فوق‌العاده باشه، و هفت تا چیز بعد چیزهای زیاد مهمی نباشن، چی میشه؟ اون موقع روز خوبی نمیشه؟”

تام مدتی به این فکر کرده بود، ولی نه زیاد. ولی واقعاً فکر نمی‌کرد زیاد با این دوست‌دخترش بمونه، بنابراین نمی‌خواست وقتش رو تلف کنه.

گفت: “اینطوری خیلی سخت میشه و به هر حال، اگه اتفاق فوق‌العاده‌ای برات بیفته، بعد هر کاری که اون روز می‌کنی هم فوق‌العاده میشه. بنابراین چیزهای خوب بیشتری می‌نویسی، چون همه چیز به نظر خوب میرسه. میدونی، مثل وقتی که عاشق شدی و همه چیز فوق‌العاده به نظر میرسه.”

وقتی این حرف رو زد تکیه داد و لبخند زد. از جوابش راضی بود. از قسمت وسط جوابش خوشش میومد. فکر می‌کرد خیلی هوشمندانه است. فکر می‌کرد حتی می‌تونه واقعیت داشته باشه که یه چیز خوب دیگه بود. از قسمت آخر زیاد راضی نبود. وقتی شروع به صحبت درباره عشق کرده بود، متوجه شده بود دوست‌دخترش بهش لبخند میزنه. لبخند خیلی جانانه‌ای زده بود و بعد دست تام رو گرفته بود. و با چشم‌هایی که به شکل ناباوارانه‌ای بزرگ بودن به تام نگاه کرده بود و گفته بود: “آه تام!” فکر می‌کرد درباره خودشون حرف می‌زنه! درباره‌ی تام و خودش، درباره اینکه عاشق هستن.

وقتی تام همه‌ی اینها رو به خاطر آورد، سرش رو تکون داد. تصویر صورت دوست‌دخترش ناپدید شد. خوب، کمی بعد از اون دیگه با هم قطع رابطه کرده بودن. همدیگه رو نمی‌فهمیدن و درک نمی‌کردن.

برگشت به حال و به دفترچه‌اش نگاه کرد. تاریخ رو بالای یک ورق خالی نوشت و یک خط ضخیم و بزرگ وسط صفحه از بالا تا پایین کشید. سمت چپ، بالای صفحه نوشت “خوب” و سمت دیگه نوشت “بد”. بعد نوشت: صندلی و میز برای خودم در قطار ۸:۳۵ دقیقه‌ی لندن.

البته زیر خوب‌ها. لبخند زد، به بیرون از پنجره نگاه کرد، دوباره لبخند زد و به دفترچه‌اش، به چیزی که روز قبل نوشته بود، نگاه کرد.

هفت تا چیز زیر خوب بود و فقط یک چیز زیر بد بود.

بهشون نگاه کرد.

خوب

۱ مکان خوبی برای پارک ماشین پیدا کردم

۲ گزارشم رو تموم کردم

۳ گزارشم رو قبل از برین دادم به رئیس

۴ رئیس به جکم خندید

(جکی بود که خواهرزاده‌ی تام بهش گفته بود ولی بیشتر یکی از جک‌های یه بچه‌ی ۱۰ ساله بود تا یه آدم بالغ).

۵ به رئیس نشون دادم چطور از دستگاه فتوکپی جدید استفاده کنه

۶ یه تلفن جدید با سه تا خط خریدم

۷ رئیس قبل از من از دفتر خارج شد و گفت “تا دیر وقت کار می‌کنی، تام. مرد خوب” (با لبخندی)!

عجب روزی! عجب روزی!

به ستون بد نگاه کرد.

بد

۱ مارینا ؟؟؟؟؟

این رو دیشب دیر وقت نوشته بود. زمان نداشت چیز بیشتری بنویسه. واقعاً نفهمیده بود چه خبره. می‌خواست بیشتر بهش فکر کنه. بهش فکر کنه. کمکی نکرده بود. خوب، کمی کمک کرده بود چون وقتی خواب بود فراموشش کرده بود.

و تا این لحظه باز هم فراموشش کرده بود ولی حالا داشت به ذهنش می‌اومد و انگار … . چه حسی داشت؟ مثل اینکه در یک روز گرم و وقتی انتظارش رو نداشت و جای دیگه رو نگاه می‌کرد، یک نفر یک کاسه‌ی بزرگ آب خیلی سرد رو ریخته روی سرش. وقتی دیشب و مکالمه‌ای که با مارینا داشت، یا بیشتر چیزی که مارینا درباره‌اش حرف زده بود، چون تام خیلی کم گفته بود، رو به خاطر آورد، این احساس بهش دست داد.

دوباره مکالمه رو تو سرش مرور کرد. البته به شکلی که فهمیده بودش.

“سلام، مارینا حالت چطوره؟”

“سلام، تام. روز خوبی داشتی؟”

“آره بد نبود.” (اون موقع زمان نداشت دفترچه‌اش رو کنترل کنه بنابراین بهش نگفته بود در واقع چه روز خوبی بود).

و بعد از مارینا درباره روزش سؤال کرده بود میدونی، همونطور که معمولاً می‌پرسیم مثل این:

“تو چی؟ روز تو چطور بود؟”

خوب این چیزا رو میپرسی، ولی البته چیزی که انتظار داری بشنوی اینه: “آره، خوب بود” یا “آره، اوکی بود” یا “آره، بد نبود” و معمولاً همین طوریه. میتونی ادامه بدی و کار دیگه‌ای بکنی. لباس‌هات رو عوض کنی، دوش بگیری، پات رو ببری بالا، تلویزیون رو روشن کنی شاید حتی اگه واقعاً روز خوبی بوده یه آبجو باز کنی. یا اگه واقعاً روز بدی بوده، یه آبجو باز کنی. انتظار چنین جوابی رو نداری: “فوق‌العاده!!! عالی!!! روز فوق‌العاده‌ای داشتم. باورت نمیشه!”

مارینا دقیقاً با حروف بزرگ این کلمه رو گفته بود: (ع-ا-ل-ی) و با علامت‌های تعجب (!!!).

بعد داستانی درباره‌ی مردی که اومده بود خونه، برای مارینا اتو کشیده بود، و مدتی مونده بود و با مارینا حرف زده بود و باهاش قهوه خورده بود رو براش تعریف کرد. این مرد اسمش رو نگفته بود و توضیح نداده بود از کجا می‌دونست مارینا داره اتو میکشه. پول نخواسته بود یا هیچ اطلاعاتی درباره‌ی اینکه برای کی کار میکنه یا چیزی نگفته بود. دیوانه‌وار بود. تام نمی‌تونست بفهمه. اصلاً با عقل جور در نمیومد.

بعد مارینا مکالمه‌ای که با یک پروانه داشت رو به تام گفته بود. خب، این داستان رو با لبخند و خنده تعریف کرده بود ولی باز هم به نظر تام عجیب بود. تام زیاد از کلمات استفاده نمی‌کرد، و به سادگی کلمات رو با کسی در میون نمی‌ذاشت. یا حداقل با حیوانات در میون نمیذاشت.

بالاخره، وقتی تام خیلی ساکت شده بود، مارینا بهش گفته بود پنجشنبه میره لندن تا یکی از دوستاش رو ببینه. وقتی تام پرسیده بود کی رو میخواد ببینه، مارینا اول جواب نداده بود بعد گفته بود: “جوانا.”

تام پرسیده بود: “جوآنا سیرل؟” چون این تنها جوآنایی بود که می‌شناختن و مارینا جواب داده بود: “بله خوب نیست؟ بهم زنگ زد خیلی سورپرایز شدم.”

یک سورپرایز کامل درست بود. تام جوانا رو می‌شناخت. سه سال در لندن با جوآنا کار کرده بود. ولی اون رو هم می‌دونست، از اونجایی که مارینا کاملاً نمی‌دونست، جوانا ۶ ماه شغلش رو از دست داده بود و رفته بود با گروهی از بودایی‌ها در نپال زندگی کنه.

جوانا قبل از اینکه بره نپال به تام گفته بود: “بسمه دیگه هی چرخیدم و چرخیدم تا به جایی برسم. چون وقتی به اونجا میرسی، یادت نمیاد چرا از اول هم میخواستی اونجا باشی. میرم یاد بگیرم از اینکه خودم هستم و از جایی که هستم شاد باشم!”

جوآنا می‌رفت سه سال و سه ماه و سه روز اونجا سپری کنه و یاد بگیره چطور مدیتیشن کنه. ترتیب مهمونی خداحافظی نداده بود و مارینا طبیعتاً نمی‌دونست جوآنا رفته.

تام لحظه‌ای به بیرون از پنجره‌ی قطار نگاه کرد و بعد دوباره به لیست بدهاش نگاه کرد و چند تا یادداشت دیگه زیر “مارینا” نوشت. مثل این:

مرد اتوکش

پروانه

جوانا

بعد نوشت:

مارینا داره دیوونه میشه؟ زنم با یه مرد دیگه ملاقات میکنه؟

شاید دیروز اصلاً روز خوبی نبوده.

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Good 7 Bad 1

The next morning, after Marina had told Tom everything about her day, Tom made his usual trip to work in London. He drove to Cambridge station and found a table all to himself on the 8/35 train to London.

He was worried that someone would arrive and sit opposite. This would leave Tom no room for his mobile phone, his laptop computer and his Financial Times, or his cappuccino from the French Cafe at the station.

But then the train left the station and he could relax. A table all to himself. This was a good start to the day. He should write this down immediately. He took out the small notebook he kept in his jacket pocket and opened it.

This was his ‘Good and Bad book’. In this book he wrote down all the good and all the bad things that happened to him every day of his life. At the end of the day he could see what kind of day it really had been. If there were more good things than bad things, it was a good day if there were more bad than good things, it was a bad day Easy. Before he was married, a girlfriend had once asked him: ‘What happens if you have one good thing and seven bad things, but the one good thing is really wonderful, and the seven bad things are really not important? Wouldn’t that be a good day then?’

Tom had thought about that for a while, but not for too long. He really did not think he would be with this girlfriend much longer anyway, so he did not want to waste time.

‘That would make it too difficult,’ he said, ‘and anyway, if something wonderful happens to you then everything you do that day is wonderful. So you write down lots more good things, because everything seems good to you. Like when you are in love, you know, and everything seems wonderful.’

He had sat back and smiled when he said that. He was pleased with his answer. He liked the middle part of his answer. He thought it was very intelligent. He thought it might even be true, which was another good thing. He was not so happy about the last part. When he had started talking about love he realised that his girlfriend began to smile at him. It was a really wide and open smile and then she took his hand. She looked at him with eyes that were impossibly big and said, ‘Oh Tom!’ She thought he was talking about them! About him and her, about them being in love.

Tom shook his head as he remembered all this. The picture of his girlfriend’s face disappeared. Well, they had stopped going out soon after that. They just did not understand each other.

He came back to the present and looked at his notebook. He wrote the date at the top of an empty page and drew a big thick line down the middle of the page from top to bottom. On the left side he wrote ‘Good’ at the top of the page and on the other side he wrote ‘Bad’. Then he wrote: Seat and table to myself on 8/35 train to London.

Under ‘Good’, of course. He smiled, looked out of the window, smiled again and then looked back at the notebook at what he had written the day before.

There were seven things under ‘Good’ and only one thing under ‘Bad’.

He looked at them.

Good

1 Found a good place to park the car

2 Finished my report

3 Gave my report to the boss BEFORE BRIAN DID!!!

4 Boss laughed at my joke

(It was a joke that Tom’s nephew told him, but it was one of the ten year old’s more adult jokes).

5 Showed the boss how to use the new photocopier

6 Got a new phone with three lines

7 Boss left office before me and said ‘working late, Tom. Good man’ (with a smile)!

What a day! What a day!

He looked at the bad column.

Bad

1 Marina?????????

He had written this late last night. He had not had time to write any more than this. He had not really understood what was going on. He had wanted to sleep on it. Think about it. That had not helped. Well, it had helped a little because he had forgotten about it when he was sleeping.

And until this moment he had still forgotten about it, but now it was coming back and it felt like. how did it feel? It felt like someone had thrown a big bowl of very cold water over him, on a hot day, when he was not expecting it, when he was looking somewhere else. That is how it felt as he remembered last night and the conversation he had had with Marina, or rather, what Marina had talked to him about, because Tom had said very little.

He went over the conversation again in his head. The way he understood it, of course.

‘Hi Marina, how are you?’

‘Hi Tom. Have a good day?’

‘Yeah, so-so.’ (He had not had time then to check his notebook so he did not tell her what a good day it actually had been).

And then he had asked her about hers, the way you do, you know, like this:

‘What about you? How was your day?’

Well, you ask these things but, of course, what you expect to hear is, ‘Yeah, fine,’ or,’Yeah, OK,’ or,’Yeah, so so,’ and that is usually it. You can go on and do something else. Change your clothes, take a shower, put your feet up, turn the television on, maybe even open a beer, if it has been a really good day. Or open a beer if it has been a really bad day. You do not expect this kind of answer: ‘WONDERFUL!!! GREAT!!! I’ve had a wonderful day. You won’t believe it!’

She had said it exactly like that, in capital letters: (G-R-E-A-T) and with exclamation marks (!!!).

She then told him a story about a man who had come to the house, done the ironing for her and had stayed a while to talk to her and drink a coffee with her. This man did not give his name and did not explain how he knew she was doing the ironing. He did not ask for any money or give her any other information about who he worked for or anything. It was mad. Tom could not understand it. It did not make any sense.

Secondly, Marina had told Tom about a conversation she had had with a butterfly. OK, she had told this story with a smile and a laugh, but it still seemed strange to Tom. Tom did not use a lot of words and did not easily share them with anyone. Least of all with animals.

Finally, when Tom had gone very quiet, Marina told him that she was going up to London on Thursday to meet a friend. When Tom had asked who she was going to meet she had not answered at first and then she said ‘Joanne’.

Tom had asked, ‘Joanne Searle?’ because this was the only Joanne they knew and Marina had replied, ‘Yes, isn’t that nice. She phoned me, a total surprise.’

A total surprise was right. Tom knew Joanne. He had worked with her in London for three years. But he also knew, as Marina clearly did not know, that Joanne had given up her job six months ago and had gone to live with a group of Buddhists in Nepal.

‘I’ve had enough of running around trying to get somewhere,’ Joanne had told him before leaving for Nepal. ‘Because when you get there you can’t remember why you wanted to be there in the first place. I’m going to learn to be happy being who I am, and where I am!’

Joanne was going to spend three years, three months and three days learning how to meditate. She had not organised a going away party and clearly Marina did not even know she had gone away.

Tom looked out of the window of the train for a moment and then looked back at his list of bad things and wrote some more notes under ‘Marina?’ Like this:

Ironing Man

butterfly

Joanne

Then he wrote:

Is Marina going mad? Is my wife seeing another man?

Maybe yesterday had not been such a good day after all.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.