سرفصل های مهم
غریبه در قطار
توضیح مختصر
تام با یه کارآگاه خصوصی که تبلیغاتش رو در روزنامه دیده، آشنا میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
غریبه در قطار
تام هنوز در قطار نشسته بود که موبایلش زنگ زد. یک نفر از دفتر. به تلفنش جواب داد. بعد موبایلش دوباره زنگ زد. دوباره یک نفر از دفتر. بهش جواب داد. موبایلش باز زنگ زد. یک نفر از شرکت موبایل میپرسید از موبایلش راضی هست یا نه. تام طبیعتاً موبایلش رو دوست داشت. میتونست هر زمان که میخواد با دنیا در تماس باشه. اگه بیرون از دفتر بود، میتونست به اونها بگه کجاست و چیکار میکنه. حتی اگه رئیسش نمیتونست اون رو ببینه، تام همیشه میتونست باهاش حرف بزنه. تام مادرش رو به خاطر آورد که میگفت: “بچههای کوچیک باید دیده بشن، ولی صداشون شنیده نشه.” ولی تام میدونست برای اینکه در کار به جایی برسی باید تمام مدت یا دیده بشی یا شنیده بشی. معمولاً هر دو.
هرچند حالا زیاد از موبایل راضی نبود. سعی میکرد فکر کنه. سعی میکرد به مارینا فکر کنه و تماسها فکر کردن رو غیرممکن میکردن.
رفت دستشویی. نیاز نداشت بره، ولی در سفر آخر قطارش، فهمیده بود بنا به دلیلی که نمیفهمید موبایلش توی دستشویی کار نمیکنه. این رو وقتی در حالی که با یه نفر حرف میزد (خدا رو شکر نه با رئیسش) با موبایل توی دستش رفته بود دستشویی. و لحظهای که رفته بود توی توالت و در رو بسته بود، تلفن قطع شده بود، کشف کرده بود. تام فکر کرده بود قطار رفته توی تونل. به بیرون از پنجرهی کوچیکی که در دستشوییهای قطار داشتن نگاه کرده بود- (اونی که انگار همه جاش یخیه)، ولی تو تونل نبودن. سعی کرده بود به شخص زنگ بزنه، ولی تلفنش کار نکرده بود. و بعد، لحظهای که اومد بیرون از دستشویی تلفن زنگ زد.
بنابراین تام رفت دستشویی تا زمانی برای فکر کردن داشته باشه. سر راهش یکمرتبه به خاطر آورد چطور پدرش عادت داشت وقتی تام بچه بود ساعتها در دستشویی سپری کنه. شاید پدرش هم دنبال جایی برای فکر کردن میگشت.
و به این ترتیب نشست و تلفن زنگ نزد و سعی کرد فکر کنه ولی نتونست به جایی برسه:
مرد اتوکش. مارینا داره دیوونه میشه؟ زنم با مرد دیگهای دیدار میکنه؟
پروانه- دیوونه شدن؟
جوآنا سیرل- دیوونه شدن؟
اگه جوانا تو نپاله، چرا باید مارینا بگه در لندن به دیدن جوانا میره؟ کی رو میخواد ببینه؟ اگه چیزی بین اون و این مرد اتوکش وجود داشت، در این باره به تام میگفت؟ خوب، شاید مطمئن نبود میخواد با این مرد دیدار کنه. شاید فقط میخواست ببینه وقتی تام این داستان رو میشنوه چی میگه یا چیکار میکنه. وقتی تام داستان رو شنیده بود، خیلی کم حرف زده بود و انجام داده بود. و شاید چون حوصلهی مارینا خیلی تو خونهی روستا سر میرفت، میخواست دیوونه بشه. میخواست تو لندن چیکار کنه؟ سؤال این بود!
وقتی تام برگشت به صندلیش، این سؤال هنوز هم تو سرش میچرخید.
تام وقتی دید حالا مردی اون طرف میز نشسته زیاد خوشحال نشد. چون مرد روزنامه میخوند و روزنامه رو جلوی صورتش گرفته بود، تام نمیتونست صورتش رو ببینه. تام نشست و به صفحهی پشت روزنامه نگاه کرد. مرد به خوندن ادامه داد. تام از این روزنامه خوشش نمیاومد. اصلاً فکر نمیکرد روزنامه باشه. چه خبر؟ روزنامه پر از عکسهای بزرگ، تیترهای بزرگ، خوب، . همه چیز بزرگ بود انگار خوانندهها عینکشون رو فراموش کردن یا تازه خوندن رو یاد گرفتن.
تام و دوستانش عادت داشتن در دانشگاه با این روزنامه یه بازی گروهی بکنن. هر گروه ۳ دقیقه زمان داشت روزنامه رو بخونه بعد یک شخص دیگه از هر دو گروه سؤالاتی درباره چیزهایی که توی روزنامه بود میپرسید. گروه مردان همیشه اسم دختر صفحه ۳ رو به خاطر میآوردن! همیشه دختری در صفحهی ۳ بود و تقریباً هیچ وقت کامل لباس نپوشیده بود. و مردها همیشه اسمش رو به خاطر میآوردن. و بعد در واقع در عرض ۳ دقیقه میتونستی کل این روزنامه رو از صفحهی اول تا صفحهی آخر بخونی و باز هم زمان داشته باشی که به عکس دختر صفحهی ۳ نگاه کنی و بعد دوباره بهش نگاه کنی و شاید دوباره.
بنابراین تام خیلی سریع از خوندن صفحهی پشت روزنامه خسته شد. هرچند حس کار کردن نداشت. متوجه یه روزنامهی دیگه شد که روی میز جلوی مرد هست. این رو هم به وضوح مرد آورده بود. روزنامهی روستاش بود که معمولاً تام نمیخوند، چون خستهکننده بود. همیشه داستانهایی درباره مردمی که ازدواج میکنن داشت و داستانهایی دربارهی گم شدن گربهها و مشکلات اردکهای روستا که از جادهی اصلی رد میشن تا به رودخونهی اون طرف جاده برسن. تیتر زده بود: اردکهامون رو نجات بدیم- پل بسازیم.
تیترهای زیادی مثل این در روزنامهی روستا بود. ولی شاید بهتر بود روزنامه خوند و به مارینا فکر نکرد. اصلاً بهش فکر نکرد. مرد هنوز هم اون یکی روزنامه رو میخوند بنابراین تام سریع روزنامهی روستا رو مرور کرد و امیدوار بود چیز جالبی پیدا کنه. چیز زیادی توش نبود. چیزی دربارهی یک مدیر بانک بود که تمام موهاش رو از دست داده بود و حالا از کارکنان بانک خواسته بود تا حد ممکن سرش داد بزنن. مدیر جایی خونده بود که این ممکنه باعث بشه دوباره موهاش در بیان. چیزی دربارهی روز ورزش مدرسهی روستا نوشته بود. چیزی دربارهی مردی که بزرگترین خیار انگلیس رو پرورش داده بود (دومین خیار بزرگ جهان) ولی با این حال زنش ترکش کرده بود.
تام بالا به مرد اون طرف میز نگاه کرد، ولی مرد هنوز هم روزنامه میخوند هنوز هم روزنامه رو جلوی صورتش گرفته بود. به نظر نمیرسید از موقعی که تام نشسته، روزنامه رو ورق زده باشه. خوابیده بود؟ یا خیلی کندخوان بود؟ هیچکس نمیتونست اینقدر یواش بخونه!
تام دوباره روزنامهی روستا رو خوند و شروع به خوندن تبلیغات کوتاه کرد. تبلیغات خونه، تبلیغات ماشین، تبلیغات انواع خدمات مختلف. یکمرتبه یک تبلیغ از صفحه توجه تام رو جلب کرد.
میدونی زن/شوهرت واقعاً کجاست وقتی میگه به دیدن یک دوست رفته؟
نگرانی شاید کس دیگهای پیدا کرده باشه؟
تام باورش نمیشد. سؤالات تبلیغات همون سؤالاتی بودن که تام از خودش دربارهی مارینا میپرسید. انگار تبلیغات مستقیم با اون حرف میزد. دوباره به تبلیغات نگاه کرد. مال یک کارآگاه خصوصی بود. یه شماره تلفن بود (یک شماره تلفن موبایل) و یک قول.
مشکلاتت رو بیار پیش من و من جوابش رو بهت میدم … . سریع! و هیچ کس دیگهای هرگز نمیفهمه!
فکر استفاده از یک کارآگاه خصوصی هرگز به ذهن تام خطور نکرده بود. کارآگاههای خصوصی رو در تلویزیون دیده بود معمولاً در کانالهای آمریکایی معمولاً در کالیفرنیا. ولی کارآگاههای خصوصی انگلیس؟ تبلیغات کارآگاه خصوصی در روزنامهی روستای تام کنار گزارشی درباره اردکهایی که از جاده رد میشن؟ به نظر ممکن نمیرسید، ولی … . شاید راهی برای پیدا کردن این بود که مارینا چِش شده. شاید راهی برای پیدا کردن این بود که در لندن کی رو میخواد ببینه!
تام روزنامه رو گذاشت پایین و با خودکارش خطی زیر شماره تلفن کشید موبایلش رو برداشت و به شماره زنگ زد. تقریباً بلافاصله زنگ یه موبایل دیگه رو شنید ولی بنا به دلیل عجیبی میتونست صدای زنگ رو از هر دو گوشش بشنوه. تلفن رو از گوشش دور کرد، ولی باز هم میتونست صدای زنگ رو بشنوه. میتونست از موبایل خودش و همچنین از پشت روزنامه از مردی که روبروش نشسته بود بشنوه. مرد روبروش روزنامه رو گذاشت زمین و به تام نگاه کرد.
با لبخند بزرگی گفت: “میبینم که تبلیغات من رو پیدا کردی.”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Strangers on a train
Tom was still sitting on the train when his mobile phone rang. Someone from his office. He answered it. His mobile phone rang again. Someone from the office again. He answered it. His mobile phone rang again. Someone from the mobile phone company asking if he was happy with his mobile phone. Normally Tom loved his mobile phone. He could be in touch with the world at any time. If he was out of the office he could tell them where he was and what he was doing. Even if his boss could not see him, Tom could always talk to him. Tom remembered his mother saying that ‘little children should be seen but not heard’. But Tom knew that to get anywhere in business you either had to be seen or heard all the time. Usually both.
Now, however, he was not so happy with his mobile phone. He was trying to think. He was trying to think about Marina and the phone calls were making it impossible to think.
He went to the toilet. He did not need to go, but he had found out on his last train journey that, for some reason he did not understand, his mobile phone did not work in the toilet. He had discovered this because he had walked into the toilet with his mobile in his hand, talking to someone (not his boss, thank God!) and the phone stopped working the minute he got inside and closed the door. Tom had thought the train was in a tunnel. He had looked out of the little window they have in train toilets, the one that looks like there is ice all over it, but they were not in a tunnel. He tried to phone the person back but his phone would not work. Then the moment he stepped out of the toilet, the phone rang.
So Tom went to the toilet so he would have time to think. On his way there he suddenly remembered how his father used to spend hours in the toilet when Tom was a child. Maybe his father had also been looking for somewhere to think.
And so he sat and the phone did not ring and he tried to think but he could not get any further than:
Ironing Man. Is Martha going mad? Is my wife seeing another man?
Butterfly - going mad?
Joanne Searle - another man?
Why would Marina say she was going to meet Joanne in London if Joanne was in Nepal? Who was she going to meet? If something was going on between her and this Ironing Man person would she tell Tom about it? Well, maybe she was not sure if she was going to go out with this man or not. Maybe she just wanted to see what Tom would say or do when he heard the story. (Tom had said and done very little when he heard the story). Maybe she was just going mad because she was so bored at home in the village. What was she going to do in London? That was the question!
This question was still going around in Tom’s head as he returned to his seat.
Tom was not very happy when he saw that a man was now sitting on the other side of the table. Tom could not see his face because the man was reading a newspaper and was holding the newspaper in front of him. Tom sat down and looked at the back page of the newspaper. The man went on reading. Tom did not like this newspaper. Tom did not think it was a newspaper at all. What news? The paper was full of big photographs, big headlines, big. well, big everything, as if the readers had forgotten their glasses or were just learning to read.
At university Tom and his friends used to play a game in groups with this newspaper. Each group had three minutes to read the newspaper and then another person would ask both the groups questions about what was in it. The groups with men always remembered the name of the girl on page three! There was always a girl on page three and she was almost never fully dressed. And men always seemed to remember her name. But then in three minutes you could actually read all of this newspaper from the front page to the back page and still have time to look at the photograph of the girl on page three, and then look at her again, and perhaps again.
So Tom very quickly got bored reading the back page of the newspaper. He did not, however, feel like working. He noticed another newspaper lying on the table in front of him. The man had clearly brought this one as well. It was his village newspaper which Tom did not normally read because it was so boring. It always had stories about people getting married and stories about lost cats and the problem of ducks from the village crossing the main road to get to a river on the other side of the road. The headline read: SAVE OUR DUCKS - BUILD BRIDGE
There were a lot of headlines like that in the village newspaper. But, maybe it was better to read a newspaper and not think about Marina. Not think at all. The man was still reading the other newspaper, so Tom looked through the village paper quickly, hoping to find something of interest. Not a lot! Something about a bank manager who had lost all his hair and had now asked the bank workers to shout at him as often as possible. The manager had read somewhere that this might make his hair grow again. Something about the village school sports day. Something about a man who had grown the biggest cucumber in England (second biggest in the world), but his wife had still left him.
Tom looked up at the man across the table, but the man was still reading the newspaper, still holding it in front of him. He did not seem to have turned a page since Tom had sat down. Was he sleeping? A slow reader? No-one could read that slowly!
Tom went back to the village newspaper and started looking through the small advertisements. Advertisements for houses, advertisements for cars, advertisements for different kinds of services. Suddenly one advertisement jumped off the page at Tom.
DO YOU KNOW WHERE YOUR WIFE/HUSBAND REALLY IS WHEN THEY SAY THEY ARE JUST VISITING A FRIEND?
ARE YOU WORRIED THAT MAYBE THEY HAVE FOUND SOMEONE ELSE?
Tom could not believe it. The questions in the advertisement were the same questions he had been asking himself about Marina. It was as if the advertisement was speaking directly to him. He looked again at the advertisement. It was for a private detective. There was a phone number (a mobile phone number) and a promise.
BRING ME YOUR PROBLEMS AND I WILL GIVE YOU ANSWERS. FAST! AND NO-ONE ELSE WILL EVER KNOW!
The idea of using a private detective had never entered Tom’s head. He had seen private detectives on television, usually American ones, usually in California. But private detectives in England? Advertisements for private detectives in Tom’s village newspaper, beside the story about the ducks crossing the road? It did not seem possible, but. maybe this was the way of finding out what was going on with Marina. Maybe this was the way of finding out who she was going to meet in London!
Tom put the newspaper down and put a line under the phone number with his pen, picked up his phone and rang the number. Almost immediately he heard another phone ring, but for some strange reason he could hear it ringing in both his ears. He moved the phone away from his ear but could still hear it ringing. He could hear it ringing through his own phone and from behind the newspaper of the man sitting opposite him. The man opposite put his newspaper down and looked at Tom.
‘I see you have found my advertisement,’ he said with a big smile.