فقط یک نقاشیه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مرد اتویی / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فقط یک نقاشیه

توضیح مختصر

مارینا از مرد اتوکش می‌خواد رابطه‌اش رو با تام بهتر کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

فقط یک نقاشیه

مارینا به گالری ملی لندن رسید و مستقیم به اتاقی رفت که نقاشی مورد علاقه‌اش اونجا بود. وقتی تریسی پیغام اتاق مورد علاقه رو بهش داد، مارینا بلافاصله فهمید منظورش کجاست. نقاشی‌ای بود که تام در یکی از اولین دیدارهاشون مارینا رو برده بود ببینه. نقاشی مورد علاقه‌ی تام، سریعاً نقاشی مورد علاقه‌ی هردوشون شده بود.

حالا مارینا جلوی نقاشی ایستاد و بهش نگاه کرد. نقاشی یک زن بود که در یک اتاق ایستاده بود. می‌تونست آشپزخونه باشه، می‌تونست نشیمن باشه. یک اتاق سفید که مبلمان زیادی نداره، ولی نور خوبی از پنجره‌ی بالا و پشت سر زن میاد. نور میفته پشت سر زن. زن در اواسط دهه‌ی بیست سالگی هست، بلوند، و موهاش رو با یک روسری سفید از پشت بسته. به زودی یه بچه به دنیا میاره. تو یه دستش یه نامه گرفته و دست دومش روی شکمشه. نامه رو میخونه و وقتی نامه رو میخونه، لبخند آرومی روی صورتشه. به خاطر نور، آرامش و لبخند زن نقاشیِ فوق‌العاده آرومی هست.

تام و مارینا وقتی اولین بار به دیدن نقاشی اومده بودن، ۲۰ دقیقه جلوش نشسته بودن.

“نظرت چیه؟”تام پرسیده بود.

مارینا جواب داده بود: “زیباست.”

اون روزها می‌تونستن ۲۰ دقیقه یا حتی بیشتر بدون اینکه چیزی به همدیگه بگن با هم بشینن و با این حال خیلی با هم احساس نزدیکی بکنن.

در اولین دیدارهاشون تام خیلی زیاد حرف زده بود، به طوری که هیچ لحظه‌ی ساکتی بین‌شون وجود نداشت. تام می‌خواست مارینا ببینه تام مرد خوبیه اینکه بامزه و باهوشه بنابراین درباره خودش حرف زده بود و حرف زده بود. ولی مارینا می‌خواست تام از اون سؤالاتی بپرسه که نشون بده به مارینا علاقه‌منده، نه فقط به خودش. این اتفاق نیفتاده بود. تام داستان کامل زندگیش رو براش تعریف بود، یا حداقل قسمت‌های خوبش رو. حتی درباره‌ی اولین دوست‌دخترهاش هم بهش گفته بود و گفته بود که مشکلشون چی بوده و اشتباهاتی که کرده چی بودن. ولی هیچ سؤالی نپرسیده بود و هیچ لحظه‌ای ساکتی هم وجود نداشت.

بعدها، وقتی عشقشون بیشتر شد، می‌تونستن با هم ساکت بشینن. و هم دیگه رو نگاه کنن. به نقاشی نگاه کنن، به دریا نگاه کنن، به بچه‌هایی که در پارک بازی می‌کنن، نگاه کنن. می‌تونستن ساکت باشن و با این حال با همدیگه باشن و خیلی احساس نزدیکی بکنن.

ما گاهی از کلمات استفاده می‌کنیم تا دیواری دور خودمون درست کنیم، و گاهی چیزی نگفتن میتونه راهی برای این باشه که مردم واقعاً بهمون نزدیک بشن. بنابراین اون روزها وقتی تام و مارینا چیزی به هم نمی‌گفتن، سکوتشون عشقشون رو به همدیگه ابراز می‌کرد.

حالا سکوت زیادی بینشون نبود. مارینا حرف می‌زد و تام صداهایی درمی‌آورد تا نشون بده داره گوش میده. معمولاً صداهای کوتاهی بودن و مارینا فکر می‌کرد گاهی تام به چیز دیگه‌ای فکر می‌کنه. صداهایی نبودن که مارینا رو دعوت به حرف زدن بیشتری بکنن. حالا از اون سکوت قدیمی خیلی کم مونده بود.

در نقاشی هم سکوت بود، فقط زنی که نامه‌اش رو می‌خوند.

“فکر می‌کنی نامه از طرف کیه؟”تام پرسید.

مارینا گفت: “مردش.”

تام و مارینا یک بار جلوی این تابلو یک بازی با خواهرزاده‌ی تام، راب، کرده بودن. راب ده ساله بود و دوست داشت با اونها باشه، چون بزرگسالانی بودن که دوست داشتن بازی کنن و طوری باهاش حرف نمی‌زدن انگار که بچه است. هر کدوم باید در بازی می‌گفتن فکر می‌کنن نامه از طرف کی هست و چی نوشته.

“شوهرش.”

“گزارش مدرسه‌ی پسرش.”

“از طرف دکترشه باید برای چکاپ بره بیمارستان.”

برنده کسی بود که بیشترین ایده رو داشته باشه. البته، تام برد هرچند، مارینا و راب چند تا از ایده‌هاش رو دوست نداشتن.

“فرصتی برای بردن بلیط‌های جام جهانی.”

“نامه‌ای از طرف معشوقه‌ی قدیمیش.”

“فیشی از طرف گاراژ.”

“یک نامه‌ی “جان عزیز.””

راب نفهمید. تام توضیح داد:

“در طول جنگ بود. از نامه‌هایی بود که وقتی بعضی از سربازها مدتی طولانی از خونه‌شون دور بودن، دریافت می‌کردن. نامه‌ای از طرف دوست‌دخترهاشون که می‌گفت: “جان عزیز، من یه نفر دیگه رو پیدا کردم.” بهشون میگفتن نامه‌های جان عزیز.”

راب گفت: “ولی این یه زنه.”

“باشه شاید تازه یه نامه‌ی جان عزیز نوشته و داره نامه رو دوباره میخونه تا غلط‌های املاییش رو کنترل کنه. میدونی، اون موقع‌ها کامپیوتر نداشتن تا غلط املایی کلمات رو کنترل کنن.”

مارینا گفت: “نه، نه” و خندید. “مَرده پیشش نیست حق با توئه این بخشش درسته. ولی اینطوریه. نامه از طرف شوهرشه رفته و دنبال هدیه‌ای می‌گرده که وقتی بچه‌شون به دنیا اومد، بده بهش. میخواد چیزی پیدا کنه که هیچ مردی قبلاً به زنی نداده. اروپا رو گشته و حالا در آفریقاست. براش نامه نوشته تا بهش بگه چیزی تقریباً به زیبایی اون پیدا کرده، تقریباً به زیبایی نوری که وقتی اولین صبح بعد از ازدواجشون با هم توی تخت دراز کشیده بودن، وارد اتاقشون شده بود. و میگه به زودی برمی‌گرده خونه. و هر چند دوره، ولی وقتی این نامه رو می‌خونه انگار مرد اونجا کنارش هست. و اینکه به زودی دوباره زیر اون نور زیبا با هم می‌خوابن.”

تام نشست و با چشم‌ها و دهن كاملاً باز به مارینا نگاه کرد. چشم‌هاش به اندازه‌ی بشقاب‌ شام بودن و گفت: “واو!”

راب هم، هرچند درباره این شوخی کرد که خرید هدیه‌ حالا اینترنتی آسون‌تره، ولی داشت با چشم‌های گرد به مارینا نگاه می‌کرد و احتمالاً به همچین چیزی فکر می‌کرد: “می‌خوام باهات ازدواج کنم.”

تام وقتی نگاه توی صورتش رو خوند، به برادرزاده‌اش گفت: “حتی فکرش رو هم نکن!”

بله، این نقاشی مهمی برای تام و مارینا بود. هر از گاهی برگشته بودن اونجا فقط برای اینکه احساساتشون نسبت به همدیگه رو کنترل کنن. بیش از یک سال می‌شد که به دیدن نقاشی نرفته بودن.

صدایی از پشت سرش گفت: “حق با توئه.” می‌دونست مرد اتوکشه. “از طرف شوهرشه و نامه‌ای عاشقانه. ولی با من بیا. می‌خوام یه نقاشی دیگه نشونت بدم.”

مرد اتوکش از دست مارینا گرفت و در گالری رفتن به آرومی از اتاقی به اتاق دیگه، از نقاشی‌های یک قرن به قرن دیگه حرکت کردن. مرد اتوکش میدونست کجا میره.

بالاخره جلوی یک نقاشی بزرگ ایستادن. یک نقاشی قدیمی نبود، ولی داستانی قدیمی تعریف می‌کرد. سه نفر در نقاشی بودن. وسط یک مردی بود که لباس‌های گرون‌قیمت پوشیده بود و به بیرون از نقاشی نگاه می‌کرد به نظر مهم میرسید و سرش رو بالا گرفته بود و با نگاهی که می‌گفت “حالا همه چیز دارم” لبخند میزد.

جلوی اون یه شخص دیگه هست. سخته بگی مرده یا زن. این شخص سفید پوشیده و به مرد نگاه نمیکنه. پشت مرد ثروتمند رو نگاه می‌کنه. خونه‌های بزرگ، ماشین‌های گرون و زن‌های زیبا همه جا هست. همه چیز گرونه همه چیز میگه این مرد ثروتمنده، این مرد مهمه. این مرد دنیا رو در دستش گرفته. ولی شخصی که سفید پوشیده، غمگین به نظر می‌رسه.

مارینا پرسید: “این چیه؟”

“تو چی فکر می‌کنی؟”

مارینا دوباره به نقاشی نگاه کرد. حالا شخص سوم رو در نقاشی دید که پشت مرد ثروتمند با لبخند ایستاده بود تقریباً کاملاً در تاریکی ایستاده. اون هم لبخند میزنه، ولی لبخندی دوستانه نیست. لبخندی هست که میگه: “چیزهای که داری چیزی نیستن. میام سراغت و نمیتونی جلوم رو بگیری. پولت کمکت نمیکنه. وقتی اومدم سراغت هیچ کس قادر نیست کمک کنه. همونطور که میرم سراغ همه‌ی مردها، میام سراغت.”

مارینا پرسید: “این شخص سوم مرگه؟”

مرد اتوکش با سرش تأیید کرد.

“و شخصی که سفید پوشیده … “. مارینا کمی فکر کرد و بعد برگشت و به مرد اتوکش لبخند زد.

گفت: “فکر کنم شخصی که سفید پوشیده تویی. فکر می‌کنم سه تا آرزو به مرد توی نقاشی داده و فکر می‌کنم مرد پول خواسته و . و تمام این ماشین‌ها و خونه‌ها و این چیزها رو.” برگشت و به نقاشی نگاه کرد.

“ولی حالا مرگ اومده سراغ مرد و تمام این چیزها هیچ معنایی ندارن.”

مرد اتوکش به مارینا لبخند زد.

مارینا گفت: “و تو تا همین حالا دو تا آرزوی من رو برآورده کردی. مرد اتوکش و ماساژ و یک آرزوی دیگه دارم؟”

مرد اتوکش دوباره با سرش تأیید کرد.

“و ازم می‌خوای با دقت بهش فکر کنم؟”

مرد اتوکش دوباره با سرش تأیید کرد و مارینا کمی بیشتر فکر کرد. مارینا اضافه کرد.

مارینا گفت: “و اگه ازت بخوام تام رو بهم برگردونی چی؟ طوری که قبلاً بودیم. طوری که وقتی عادت داشتیم این جا بشینیم و به نقاشی خانم و نامه نگاه کنیم. میتونی این کار رو بکنی؟”

“و بعد چه اتفاقی میفته؟مرد اتوکش پرسید. بینتون چه اتفاقی افتاده؟ اگه تو و تام دوباره نزدیک بشید، شاید باز هم این اتفاق بیفته. چی میخوای، مارینا؟ واقعاً چی میخوای؟”

مارینا گفت: “می‌خوام من و تام سخت کار کنیم و عشقمون بزرگ‌تر بشه و به بزرگ‌تر شدن ادامه بده. میدونم میتونیم این کار رو بکنیم. فکر می‌کنم فقط راهمون رو کمی گم کردیم. من دوستش دارم و میدونم اون هم دوستم داره ولی فراموش کردیم چطور روش کار کنیم. میتونی این رو به من بدی؟”

مرد اتوکش گفت: “خودت باید اینکارو بکنی. شاید من بتونم به هر دوتون کمی زمان بدم شاید یه تعطیلات کوتاه. و شاید بتونم به تام کمک کنم به خاطر بیاره چقدر تو براش مهمی که واقعاً چقدر دوستت داره.”

“میتونی اینکارو بکنی؟”مارینا پرسید.

“فکر می‌کنم همین الان هم کردم … “. مرد اتوکش لحظه‌ای فکر کرد و بعد ادامه داد. “فکر می‌کنم همین حالا هم چیزی رو شروع کردم. فکر می‌کنم چیزی همین حالا در حال وقوع هست.”

به مارینا لبخند زد و مارینا هم به اون لبخند زد.

گفت: “مطمئنم می‌تونی این کار رو بکنی، آقای مرد اتوکش.”

و بعد چیزی به فکرش رسید و لبخندش محو شد. با سؤال به مرد اتوکش نگاه کرد.

“ولی اینطوری چهار تا آرزو میشه، نمیشه؟پرسید. تو به تام کمک می‌کنی به خاطر بیاره و بهمون زمان میدی؟ من ۴ تا آرزو به دست میارم؟”

مرد اتوکش گفت: “میدونی مارینا، این روزها همه چیز بالا میره. قیمت همه چیز بالا میره حتی تعداد آرزوهایی که میتونی بکنی هم بالا‌ میره!”

مارینا دوباره خندید و به مرد اتوکش نگاه کرد.

“میتونم برات یک نوشیدنی بخرم؟”مارینا پرسید.

مرد اتوکش به آرومی سرش رو تکون داد.

“شما آدم‌ها … . منظورم شما . نوشیدنی نمی‌خورید، نمی‌تونید …”. مارینا آروم گفت.

مرد اتوکش گفت: “نه مسأله این نیست. فقط فکر کردم شام ایده‌ی بهتری باشه. پولش رو من میدم، ولی رستوران رو تو انتخاب می‌کنی. فکر کنم ایتالیایی. این آرزوی منه!”

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

It’s just a painting

Marina arrived at the National Gallery in London and went straight to the room where her favourite painting was. When Tracy had given her the message about the favourite room Marina knew immediately where she meant. The painting was one that Tom had brought her to see on one of their early dates. A favourite painting of his, it quickly became a favourite of theirs.

Marina stood in front of the painting now and looked up at it. The painting was of a woman standing in a room. It could be a kitchen, it could be a living room. A white room with not much furniture but with a beautiful light coming in through the window above and behind the woman. The light falls on the back of the woman’s head. She is in her mid-twenties, blonde, with her hair tied up behind her head in a white scarf. She is clearly going to have a baby soon. She is holding a letter in one hand and the second hand rests on her stomach. She is reading the letter and there is a quiet smile on her face as she reads. It is a wonderfully calm painting because of the light, the stillness of the woman, and her smile.

Tom and Marina had sat in front of this painting for twenty minutes when they first came to see it.

‘What do you think?’ he had asked.

‘It’s beautiful,’ she had replied.

In those days they could sit together for twenty minutes or even longer without saying anything to each other and yet still feel very close to each other.

On their first dates Tom had talked so much that there was never any quiet time between them. He had wanted her to see that he was a nice man, that he was funny and intelligent, so he talked and talked, about himself. But she had wanted him to ask her questions, to show that he was interested in her and not only in himself. It did not happen. Tom gave her his full life story, or the good parts anyway. And he even told her about his earlier girlfriends, saying what had gone wrong, what he had done wrong. But there were no questions, and there were no quiet moments.

Later, as their love developed, they could be quiet together. Looking at each other. looking at a painting, looking at the sea, looking at children playing in the park. They could be quiet and yet be with each other, feel very close to each other.

We sometimes use words to build a wall around ourselves, and sometimes saying nothing can be a way of letting people come really close to us. So in those days when Tom and Marina said nothing to each other, their silence spoke of their love for each other.

Now there was not so much silence between them. She spoke and he made noises to show he was listening. They were usually little noises and she thought that sometimes he was thinking of something else. They were not noises that invited her to say more. There was little of that old quietness.

There was quietness in the painting too, just the woman reading her letter.

‘Who do you think the letter’s from?’ Tom asked.

‘Her man,’ Marina said.

Tom and Marina had once played a game with Tom’s nephew, Rob, in front of this painting. Rob was ten years old and loved to be with them because they were adults who liked to play games and who did not talk to him as if he were a child. In the game they each had to say who they thought the letter was from and what it said.

‘Her husband.’

‘Her son’s school report.’

‘It’s from her doctor, she has to come to the hospital for a check-up.’

The winner was the person who had the most ideas. Tom won, of course, although Marina and Rob did not like some of his ideas.

‘A chance to win World Cup tickets.’

‘A letter from her old lover.’

A bill from her garage.’

A “Dear John” letter.’

Rob did not understand this. Tom explained:

‘It was during the war. It was the kind of letter that some soldiers got when they had been away from home for a long time. A letter from their girlfriends saying, “Dear John, I have found someone else.” They called them “Dear John” letters.’

‘But she’s a woman,’ Rob said.

‘OK, maybe she’s just written a “Dear John” letter and she’s reading it again to check for spelling mistakes. They didn’t have computers with spell checks then, you know.’

‘No, no,’ Marina said, and laughed. ‘He’s away, you’re right, that part is true. But it’s like this. It’s from her husband and he’s away looking for a present to give her when the baby is born. He wants to find something that no man has ever given a woman before. He’s travelled around Europe and is now in Africa. He’s writing to tell her he has found something almost as beautiful as she is, almost as beautiful as the light that came into their bedroom the first morning they lay in bed together as a married couple. And he says that he will be back home soon. And that even though he is far away, when she reads this letter it will be as if he is there with her. And that soon they will lie together again in that beautiful light.’

Tom sat and looked at Marina, his mouth and eyes wide open. His eyes were the size of dinner plates and he said, ‘Wow!’

Rob too, although he made a joke about shopping for presents being easier now with the Internet, was looking at Marina with wide eyes and probably thinking something like ‘I want to marry you’.

‘Don’t even think about it’ Tom said to his nephew, reading the look on his face.

Yes, this was an important painting for Tom and Marina. They came back to it now and again, just to check on their feelings for each other. They had not been to see the painting for over a year.

‘You’re right,’ a voice said behind her back. She knew it was the Ironing Man. ‘It is from her husband, and it is a letter of love. But, come with me. I want to show you another painting.’

The Ironing Man took her by the hand and they walked through the gallery, from room to room, slowly moving from one century of paintings to another. He knew where he was going.

Finally they stopped in front of a large painting. It was not an old painting but it told an old story. There were three people in the painting. In the middle was a man dressed in expensive clothes, looking out from the painting, looking important, holding his head high, smiling with a look that says, ‘I have everything now’.

In front of him there is another person. It’s difficult to tell if it is a man or woman. This person is dressed in white and is not looking at the man. He is looking behind the rich man. There are big houses, expensive cars, beautiful women everywhere. Everything is expensive, everything says this man is rich, this man is important. This man has the world in his hands. But the person in white looks sad.

‘What is it’ Marina asked.

‘What do you think?’

Marina looked again at the painting. She now saw a third person in the painting, standing behind the smiling rich man, almost completely in the dark. He is also smiling, but it is not a friendly smile. It is a smile that says, ‘What you have is nothing. I will come for you and you can do nothing to stop me. Your money will not help you. No-one will be able to help you when I come for you. I will come for you as I will come for all men.’

‘This third person is death’ Marina asked.

The Ironing Man nodded.

‘And the person in white.’ Marina thought a little and then turned and smiled at the Ironing Man.

‘I think the person in white is like you,’ she said. ‘I think he has given the man in the painting three wishes, and I think the man has asked for money and. and all these cars and houses and things.’ She looked back at the painting.

‘But now death has come for the man and all of these things mean nothing.’

The Ironing Man smiled at Marina.

‘And you have already given me two wishes,’ Marina said. ‘The Ironing Man and the massage. And I have one more wish?’

The Ironing Man nodded again.

And you want me to think carefully about it?’ she added.

He nodded again and she thought some more.

And if I asked you to bring Tom back to me,’ Marina said. ‘To make it like it used to be between us, to make it like it was when we used to sit here and look at the painting of the lady and the letter. Could you do that?’

And then what would happen?’ asked the Ironing Man. ‘What has happened between you? If you and Tom were closer again, maybe the same thing would just happen again. What do you want, Marina? What do you really want?’

‘I want Tom and me to work hard at making our love grow and continue to grow,’ Marina said. ‘I know we can do it. I think we have just lost our way a bit. I love him and I know he loves me, but we have forgotten how to work at it. Can you give me that?’

‘You have to do that yourself,’ the Ironing Man said. ‘But maybe I could give you both some time together, a little holiday perhaps. And maybe I can help Tom remember just how much you mean to him, how much he really loves you.’

‘Could you do that?’ Marina asked.

‘I think I already have.’ The Ironing Man thought for a moment and then continued. ‘I think I have already started something. I think something may already be happening.’

He smiled at Marina and she smiled back.

‘I am sure you can do it, Mr Ironing Man,’ she said.

And then she thought of something and her smile disappeared. She looked at him with a question.

‘But, that will be four wishes, won’t it?’ she asked. ‘You will help Tom to remember and give us time to ourselves? Do I get four wishes?’

‘You know, Marina,’ said the Ironing Man, ‘everything is going up these days. The price of everything is going up, even the number of wishes you get is going up!’

Marina laughed again and looked at him.

‘Can I buy you a drink?’ she asked.

He shook his head slowly.

‘You people. I mean you. you don’t drink, you can’t.’ Marina said slowly.

‘No, it’s not that,’ the Ironing Man said. ‘I just thought dinner was probably a better idea. I’ll pay, but you choose the restaurant. Italian, I think. That’s my wish!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.