سرفصل های مهم
گزارشهای کارآگاه
توضیح مختصر
كارآگاه به تام گزارش ميده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
گزارشهای کارآگاه
تام داشت از دفتر خارج میشد که موبایلش زنگ زد. بهش نگاه کرد و بعد برگشت و پشت سرش به ساختمان دفتر نگاه کرد. باورش نمیشد. تنها آدمهایی که به موبایلش زنگ میزدن، آدمهای سر کار بودن. تام تازه داشت از سر کار بیرون میومد و داشتن بهش زنگ میزدن! فکر کرد جواب نده. مارینا بنا به دلایلی موبایل رو دوست نداشت. فقط یک بار به موبایل تام زنگ زده بود وقتی مونده بود بیرون خونه و کلید نداشت. ولی شاید مارینا بود. به موبایلش جواب داد.
صدایی پرسید: “الو، دکتر واتسون؟”
تام بلافاصله فهمید کارآگاهه. کارآگاه گفته بود وقتی با تلفن حرف میزنن بهتره از اسامی اصلیشون استفاده نکنن.
کارآگاه گفته بود: “هیچ وقت نمیشه زیاد پشت تلفن مراقب بود. هرگز نمیدونی کی ممکنه به حرفهات گوش بده.”
تام فکر کرد همهی اینها یه ذره بچهگانه است. ولی وقتی تام این حرف رو زد کارآگاه به نظر ناراحت شد و تام موافقت کرد از اسم اصلیشون استفاده نکنن.
“بله، واتسون هستم و شما آقای هولمز هستی؟”تام گفت.
کارآگاه جواب داد: “آمادهام گزارشم رو بدم.”
“چی حالا؟ پشت تلفن؟”تام پرسید.
کارآگاه گفت: “نه، باید همدیگه رو ببینیم. ترجیح میدم رو در رو این کار رو بکنم. به هر حال باید کمی پول برای هزینههام بهم بدی. زنت سلایق گرونی داره.”
“منظورت چیه؟ کجا رفته؟ چیکار کرد؟ اون … ؟” تام پرسید.
کارآگاه جواب داد: “همه در زمان خوب، آقای واتسون، ولی نه پشت تلفن.”
تام گفت: “خوب، سر راهم دارم میرم خونه.”
“میدونم.”
“از کجا میدونی؟”تام پرسید.
کارآگاه گفت: “میتونم از باجه تلفن ببینمت.”
“باجهی تلفن؟”
کارآگاه گفت: “بله، باجهی تلفن. موبایل کار نمیکنه. روز بدی با دستگاهها داشتم. میتونم اینو بهت بگم بنابراین مجبور شدم از باجهی تلفن استفاده کنم.”
“دربارهی چی حرف میزنی؟ کدوم باجهی تلفن؟”تام پرسید.
کارآگاه جواب داد: “پشت سرت.”
تام برگشت. کارآگاه اونجا، چند متر دورتر در باجهی تلفن ایستاده بود. هر چند روز گرمی بود، ولی هنوز هم بارونی سنگین و کثیف و سفید تنش بود. کارآگاه با دستی که آزاد بود بهش دست تکون داد. خوب، دستش کاملاً آزاد نبود. یه سیگاره درشت در دستش گرفته بود. یک بارونی سنگین کثیف سفید و یک سیگار. تام این رو قبل جایی دیده بود ولی نمیتونست به خاطر بیاره کجا. در تلویزیون؟ از خودش پرسید این کارآگاه کارش رو از کجا یاد گرفته؟ میخواست ازش بپرسه کارآگاهها میرن مدرسه یا نه، فقط زیاد فیلمهای آمریکایی تماشا میکنن. ولی حالا به تلفن و سؤال کاراگاه گوش داد.
“کجا میتونیم همدیگه رو ببینیم؟”کارآگاه پرسید.
تام جواب داد: “خب، ممکنه ایدهی احمقانهای به نظر برسه، ولی چرا از باجهی تلفن نمیای بیرون و میتونیم اینجا و حالا همدیگه رو ببینیم.”
کارآگاه گفت: “نه، ممکنه یه نفر ما رو با هم ببینه.”
“کی؟ خب اگه کسی ما رو باهم ببینه، چی میشه؟” تام گفت.
کارآگاه جواب داد: “بهتره مراقب باشیم. هرگز نمیشه گفت کی ممکنه زیر نظر گرفته باشه.”
تام شروع به فکر کرد که همهی کارآگاهها مثل این یکی انقدر عجیبن! شاید لازمهی شغل همینه. بعد یکمرتبه به خاطر آورد میخواد بدونه مارینا در لندن چیکار کرده. منظور کارآگاه از اینکه گفت مارینا سلایق گرونقیمتی داره، چی بود؟ میخواست کاراگاه بگه مارینا برای یک روز رفته لندن، با هیچ کس دیدار نکرده و خوشحال از فکر دیدن دوبارهی تام برگشته خونه. این چیزی بود که میخواست کارآگاه بگه یا چیزی شبیه این.
ولی کارآگاه این حرف رو نزد.
تام و کارآگاه با نوشیدنیهاشون در میخونهی ساکتی نشستن. خب، در واقع ساکت نبود هر چند میخونه خالی بود، ولی موزیک با صدای بلند پخش میشد. با اون صدایی که پخش میشد تعجبی نداشت که میخونه خالیه.
کارآگاه داد زد: “خوبه. هیچکس مکالمهمون رو نمیشنوه.”
تام چندین بار داد زد: “ببخشید” و بعد به کارآگاه گفت مسئلهی مهم اینه که بتونن صدای همدیگه رو بشنون، نه اینکه کسی دیگهای نتونه حرف اونها رو بشنوه. تام گفت: “به هر حال، از اونجایی که میخونه خالیه، فکر نمیکنم کسی به مکالمهی ما گوش بده.” از بارمن خواست موزیک رو خاموش کنه. بارمن از این کار خوشحال نبود.
بارمن گفت: “مردم وقتی میان میخونه موسیقی رو دوست دارن.”
تام جواب داد: “ما تنها آدمهای توی میخونه هستیم و خوشمون نمیاد.”
بارمن موسیقی رو کم کرد خاموشش نکرد ولی کم کرد.
کمی، نه زیاد فقط کمی. حداقل تام و کارآگاه حالا میتونستن صدای همدیگه رو بشنون. کاراگاه گزارشش رو شروع کرد و از روی دفترش خوند.
ساعت ۱۱:۲۷ امروز صبح ماشینم رو بیرون پلاک ۳۵ گریتر بلکبرد درایو پارک کردم و بعد از اینکه ۱۰ دقیقه منتظر موندم. دیدم ماشینی بیرون خونهی پلاک ۳۵ گریتر بلکبرد درایو پارک کرد و وقتی زن مورد نظر اومد جلوی در تماشا کردم و … “
تام جلوش رو گرفت. “زن مورد نظر؟ منظورت ماریناست؟ گوش کن، میتونیم این رو به شکل انگلیسی انجام بدیم، لطفاً؟ به هر حال . چه ماشینی؟”
کارآگاه به نظر کمی ناراحت شد. فکر میکرد کارآگاهها وقتی گزارش میدن باید اینطور صحبت کنن ولی تام به وضوح موافق نبود.
کارآگاه گفت: “باشه. زنت اومد جلوی در و مردی که با ماشین اومده بود رو بوسید.”
“چی؟ کدوم مرد؟ کدوم ماشین؟تام پرسید. چطور بوسیدش؟ مطمئنی مارینا بود؟”
“واتسون عزیزم” کارآگاه طوری بهش لبخند زد انگار تام بچه است “اگه میخوای حالا از من سؤال بپرسی، نمیتونم این گزارش رو تموم کنم. لطفاً گوش بده و وقتی تموم شدم ازم سؤال بپرس. فکر میکنم وقتی ادامه بدم همه چیز روشن میشه. باشه؟”
“باشه ولی لطفاً دیگه به من نگو واتسون. این اسامی رو از کجا گیر آوردی؟”
کارآگاه دوباره ناراحت شد ولی ادامه داد.
گفت: “باشه. زن مورد نظر … . ببخشید، بعد زنت برگشت، ببخشید، برگشت توی خونه و با مرد اومد بیرون و دو تا کیف بزرگ دستشون بود.”
“چی!”
“کجا بود؟ . کجا بودن؟ . میرفت؟ … “
سؤالاتش رو تموم نکرد. نمیخواست افکارش رو تموم کنه افکاری مثل این: “داره ترکم میکنه.” همچنین کارآگاه مثل معلمهای تام وقتی خیلی کوچیکتر بود، بهش نگاه میکرد. حالا تام بزرگتر شده بود، ولی نگاه روی صورت کارآگاه هنوز هم جلوی حرف زدنش رو میگرفت.
کارآگاه ادامه داد. “زنت و مرد بعد با هم با ماشین راهی شدن یک ولسواگن گلف قرمز بود پلاک ماشین P237 SIM بود و . از جادهی A14 به طرف روستای بادینگستون رفتن … “
تام تقریباً داد زد: “نمیخوام شمارهی خیابون رو بدونم. نمیخوام پلاک ماشین رو بدونم. نمیخوام بدونم چه رنگی بود. فقط میخوام بدونم چیکار کردن باشه؟”
کارآگاه گفت: “باشه، باشه. رفتن به مرکز ورزشی. تنیس بازی کردن. زیاد جدی نبود. زیاد خندیدن. من تماشا کردم، ولی نتونستم ببینم کی برد. به هر حال بازی من نیست. من فوتبال رو ترجیح میدم. تو خودت بازی میکنی؟”
تام گفت: “میتونی لطفاً بهم بگی چه اتفاقی افتاد و شاید بتونیم بعداً درباره فوتبال حرف بزنیم.”
کارآگاه به دفترش نگاه کرد و ادامه داد. “بعد رفتن ناهار بخورن. منظورم از سلیقهی گرانقیمت همینه. یک رستوران ایتالیایی گرانقیمت. و من پول زیادی همراهم نداشتم بنابراین تنها چیزی که خوردم یه بشقاب اسپاگتی و یه لیوان آب بود. نمیخوای بدونی اونا چی خوردن، میخوای؟”
تام سرش رو تکون داد. نمیدونست مارینا تنیس دوست داره و اصلاً نمیدونست رستوران خوبی نزدیکشون هست. دفعه آخری که بیرون غذا خورده بودن تولد تام تو یه میخونه بود. رفته بودن خونه و عشقبازی کرده بودن. خدای من، این آخرین باری بود که عشقبازی کرده بودن. ۴ هفته قبل؟”
کارآگاه گفت: “خوب، زیاد به چیزی که میخوردن توجه و علاقه نشون نمیدادن میدونی، بیشتر به چشمهای هم دیگه نگاه میکردن تا به بشقابهاشون، اگه بدونی منظورم چیه.”
حالا این تام بود که از نگاه کارآگاه استفاده کرد. کارآگاه سرفه کرد و گفت: “ببخشید” و ادامه داد.
“بعد رفتن ساحل. ۱۰۰ کیلومتر! باورت میشه؟ و وقتی رسیدن اونجا تنها کاری که کردن این بود که ۱۰ دقیقه در ساحل قدم زدن کفشهاشون رو در آوردن و رفتن توی دریا و همدیگه رو بوسیدن. نمیدونم، احتمالاً پنج دقیقه و ساحل واقعاً خیس بود. کفشهام رو ببین! . و بعد به هم دیگه نگاه کردن و چیزی گفتن که نتونستم بشنوم. منظورم اینه که واقعاً خیلی نزدیکشون بودم ولی من رو ندیدن. حتی اگه هیولای لخنس هم از دریا بیرون میومد، فکر نمیکنم میدیدنش. منظورم اینه که میدونم هیولای لخنس در دریا زندگی نمیکنه، ولی . میدونی منظورم چیه، اونا . فقط همدیگه رو میدیدن. واقعاً رمانتیک بود.”
کارآگاه یکمرتبه به خاطر آورد این داستان رو برای شوهر زن تعریف میکنه و جلوی خودش رو گرفت. به تام نگاه کرد. سر تام پایین بود. کارآگاه نمیتونست ببینه تام داره گریه میکنه یا نه ولی یکمرتبه واقعاً براش ناراحت شد. میخواست دستش رو دراز کنه و دست تام رو لمس کنه. به خاطر آورد دونستن اینکه داری شخصی که دوست داری رو از دست میدی چه حسی داره و کارآگاه اون لحظه فکر کرد: “این کار من نیست.”
تام پرسید: “و بعد؟” نمیخواست چیزی بشنوه و در عین حال هم میخواست کارآگاه گزارش رو تموم کنه. باید همه چیز رو میفهمید.
کارآگاه گفت: “برگشتن ماشین و برگشتن بادینگستون. جلوی یک ساختمان کوچیک ۶ واحده پارک کردن. کیفها رو از ماشین برداشتن و رفتن جلوی در ورودی. دختر در رو با کلید باز کرد و رفتن داخل.”
تام با تعجب پرسید: “دختر در رو باز کرد؟”
کارآگاه جواب داد: “آره از همسایهها پرسیدم. آپارتمان اونه. مَرده آخرین مهمونش بود. چندین بار دیدنش ولی قبل از اون هم کسای دیگهای بودن. این مرد آخرینشون بود.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The detective reports
Tom was leaving the office when his mobile phone rang. He looked at it and then turned and looked at the office building behind him. He could not believe it. The only people who phoned him on his mobile were people from work.
He was just leaving work and they were phoning him already! He thought about not answering it. Marina did not like the mobile phone for some reason. She had only phoned him once on it, when she had locked herself out of the house without the key. But perhaps it was her. He answered it.
‘Hello, is that Dr Watson’ a voice asked.
Tom knew at once it was the detective. The detective had said it was better not to use their real names when they talked on the phone.
‘You can never be too careful on the phone,’ the detective had said. ‘You never know who might be listening.’
Tom thought this was all a bit childish. But the detective seemed hurt when he had said this and so Tom had agreed not to use their real names.
‘Yes, this is Watson and you are Mr Holmes?’ Tom said.
‘I am ready to make my report,’ the detective replied.
‘What, now? On the phone?’ Tom asked.
‘No, we should meet. I’d rather do this face-to-face,’ the detective said. ‘Anyway you have to give me some money for my costs. Your wife has expensive tastes.’
‘What do you mean? Where did she go? What did she do? Did she.?’ Tom asked.
‘All in good time, Dr Watson, but not on the phone,’ the detective replied.
‘Well, I’m just on my way home,’ Tom said.
‘I know.’
‘How do you know?’ Tom asked.
‘I can see you from the phone box,’ the detective said.
‘The phone box?’
‘Yes, the phone box,’ the detective said. ‘My mobile phone isn’t working. I’ve had a bad day with machines. I can tell you, so I had to use a phone box.’
‘What are you talking about? What phone box?’ Tom asked.
‘Behind you,’ the detective replied.
Tom turned round. There, standing in a phone box a few metres away, was the detective. He was still wearing his heavy, dirty, white raincoat although it was a warm day. The detective waved at him with his free hand. Well, it was not totally free. He was holding a fat cigar in this hand. A heavy, dirty white raincoat and a cigar? Tom had seen this before somewhere, but he could not remember where. On television? He asked himself where this detective had learnt his job. He wanted to ask him if detectives went to schools, or if they just watched lots of American films. But not now. He listened to the phone and the detective’s question.
‘Where can we meet?’ the detective asked.
‘Well, this might seem like a stupid idea, but why don’t you come out of the telephone box and we can meet here and now,’ Tom answered.
‘No, someone might see us together,’ the detective said.
‘Who? So what if someone sees us?’ Tom said.
‘Better to be careful,’ the detective replied. ‘You never know who might be watching.’
Tom began to wonder if all detectives were as strange as this one. Maybe it came with the job. Then he suddenly remembered that he wanted to know what Marina had done in London. What did the detective mean when he said Marina had expensive tastes? He wanted the detective to say that she had come up to London for the day, had not met anyone and had gone back home, happy at the thought of seeing him again. That is what he wanted the detective to say, or something like that.
But that is not what the detective said.
Tom and the detective sat down with their drinks in a quiet pub. Well, actually it was not quiet, the music was playing very loudly even though the pub was empty. Not surprising it was empty, with that noise going on.
‘It’s good. No-one will hear our conversation,’ the detective shouted.
Tom shouted back ‘sorry’ a few times and then told the detective that the important thing was that they could hear each other, and not that no-one else could hear them. ‘Anyway,’ said Tom, ‘as the pub is empty I don’t think anyone can listen to our conversation.’ He asked the barman to turn the music off. The barman was not happy to do this.
‘People like music when they come to the pub,’ the barman said.
‘We are the only people in the pub and we don’t like it,’ replied Tom.
The barman turned the music down, not off, but down.
A little, not a lot, just a little. At least it was possible for Tom and the detective to hear each other. The detective began his report, reading from his notebook.
‘I parked my car outside number 35 Greater Blackbird Drive at 11/27 this morning and, after waiting for ten minutes. I saw a car stop outside the above house, 35 Greater Blackbird Drive, and I watched as the woman in question came to the door and.’
Tom stopped him. ‘ “Woman in question?” You mean Marina? Listen, can we do this in English, please? Anyway. what car?’
The detective looked a bit hurt. He thought this was how detectives should speak when they give their reports, but Tom clearly did not agree.
‘OK,’ the detective said. ‘Your wife came to the door and kissed the man who had driven up in the car.’
‘What? What man? What car?’ Tom asked. ‘How did she kiss him? Are you sure it was Marina?’
‘My dear Watson,’ the detective smiled at him as if Tom was a child, ‘if you are going to ask me questions now I will never finish this report. Please listen and ask me any questions when I have finished. I think things will become clearer as I continue. OK?’
‘All right, but please stop calling me Watson. Where did you get these names from anyway?’
The detective looked hurt again but continued.
‘OK,’ he said. ‘The woman in question. sorry, your wife then returned, sorry, she went back into the house and came out with the man and they were carrying two large bags.’
‘What!’
‘Where was she?. Where were they?. Was she leaving?.’
He did not finish his questions. He did not want to complete his thoughts, thoughts like ‘she’s leaving me’. Also the detective was now looking at him the way Tom’s teachers used to look at him when he was much younger. Tom was older now but the look on the detective’s face still stopped him speaking.
The detective continued. ‘Your wife and the man then drove off together in the car, a red Volkswagen Golf, the car number was P237 SIM and. they took the A14 and drove towards Boddington village.’
‘I don’t want to know the number of the road,’ Tom almost shouted. ‘I don’t want to know the number of the car. I don’t care what colour it was. I just want to know what they did, OK?’
‘OK, OK,’ the detective said. ‘They drove to the sports centre. They played tennis. Not very seriously. A lot of laughing. I watched but I couldn’t see who won. Not my game anyway. I prefer football. Do you play yourself?’
‘Can you please tell me what happened and maybe we can talk about football later’ Tom said.
The detective looked down at his notebook and continued. ‘Then they went to lunch. That’s what I meant about expensive tastes. An expensive Italian restaurant. And I didn’t have much money with me so all I had was a plate of spaghetti and a glass of water. You don’t want to know what they ate, do you?’
Tom shook his head. He did not know that Marina liked tennis and he did not know that there were any good restaurants near them at all. The last time they had eaten out was on his birthday, in a pub. They had gone home and made love. My God, that was the last time they had made love. Four weeks ago?
‘Well, they didn’t seem very interested in what they were eating either, you know, more looking into each other’s eyes than looking at the plate, if you know what I mean,’ the detective said.
Now it was Tom who used a look on the detective. The detective coughed, said ‘sorry’ and continued.
‘Then they drove down to the coast. One hundred kilometres! Can you believe it? And all they did when they got there was walk along the beach for ten minutes, take off their shoes, walk into the sea, kiss each other for. I don’t know, probably five minutes, and the beach was really wet. look at my shoes!. And then they looked at each other and said something, I couldn’t hear what they said. I mean, I was actually quite close to them but they didn’t see me. I don’t think they would have seen the Loch Ness monster if it had come out of the sea. I mean, I know the Loch Ness monster doesn’t live in the sea but. you know what I mean, they were. they only had eyes for each other. Really romantic.’
The detective suddenly remembered that he was telling this story to the woman’s husband and he stopped. He looked at Tom. Tom’s head was down. The detective could not see if Tom was crying or not but he suddenly felt really sorry for him. He wanted to reach out his hand and touch Tom. He remembered what it felt like to find out you were losing the person you loved and in that moment the detective thought: ‘this is not the job for me’.
‘And then’ Tom asked. He did not want to hear any more and yet at the same time he wanted the detective to finish the story. He had to know everything.
‘They ran back to the car and drove back to Boddington,’ the detective said. ‘They parked in front of a small building with six flats in it. They took the bags from the car and went up to the front door. She opened the door with a key and they went in.’
‘She opened the door’ Tom asked in surprise.
‘Yeah, I checked with the neighbours,’ the detective replied. ‘It’s her flat. He was just the latest visitor. They’d seen him a couple of times but there were others before him. He was just the latest one.’