سرفصل های مهم
وقتی قطار در ایستگاهه از دستشویی استفاده نکنید
توضیح مختصر
تام میفهمه مارینا چقدر براش مهمه و میخواد باهاش بره مسافرت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
وقتی قطار در ایستگاهه از دستشویی استفاده نکنید
تام سوار قطار شد برگرده خونه و در اولین صندلی خالی که پیدا کرد نشست. آدمهای دیگهای هم دور میز نشسته بودن، ولی تام نمیدیدشون. نشست تو صندلی و گذاشت کیفش بیفته روی میز با پاکت نامهای که کارآگاه بهش داده بود. مکالمهی کارآگاه هنوز هم توی سرش میچرخید.
همسایهها به کارآگاه گفته بودن: “این فقط آخرین بود.” تام سرش رو تکون داد و با صدای بلند گفت: “آخرین بود؟”
زنی که در قطار روبروش نشسته بود، گفت: “ببخشید، چی گفتی؟” ولی تام فقط سرش رو بهش تکون داد و به افکارش برگشت. این چه مدت ادامه داشته؟ ممکن بود؟ تام متوجه هیچی نشده بود .
خوب، این در واقع حقیقت نداشت. تام میدونست مارینا خوشحال نیست و عادت کردن به زندگی در حومهی شهر براش سخت بود. ولی فقط داستان مرد اتوکش بود که باعث شده بود تام نگرانش بشه. حالا دیگه خیلی دیر شده بود، مارینا یک نفر دیگه رو پیدا کرده بود، چون تام برای مارینا وقت نداشت.
تام با صدای بلند گفت: “آه، خدای من، خیلی احمق بودم!”
زن روبروش دوباره بهش نگاه کرد.
شاید زیاد دیر نشده بود. مارینا رو دوست داشت و مطمئن بود مارینا هم اون رو دوست داره. ولی شاید مارینا دیگه تام رو دوست نداشت، شاید این “آخری” براش مهم شده بود.
“آخری”. “آپارتمانی در بادینگستون؟” ممکن نبود. مارینا چطور میتونست دو تا زندگی رو بدون اینکه تام با خبر بشه، پیش ببره؟ یعنی واقعاً انقدر سر تام با کار شلوغ بود که ندیده بود چه خبره؟
مارینا اینطوری نبود. که کاری بکنه و دربارش به تام نگه. نه، مارینا اینطوری نبود. مارینا میتونست این کار رو کرده باشه؟ انقدر احساس بیعشقی کرده بود؟
بلیطجمعکن رسید و تام مجبور شد دنبال بلیطش بگرده. بلیط رو همراه دفترچهاش از جیبش بیرون کشید. در واقع دو تا دفترچه تو جیبش داشت و بعد از اینکه بلیطجمعکن بلیطش رو دید، تام شروع به نگاه کردن به دفتر قدیمیترش کرد. برای سال قبل بود. از آخر دفتر شروع کرد و شروع به خوندنش کرد، از آخر تا اول.
اسم مارینا همه جا بود. گاهی زیر “بد”: دیشب واقعاً از دست مارینا عصبانی شدم، چطور میتونه این همه زمان با تلفن حرف بزنه؟! دربارهی هیچ و پوچ حرف میزد.
ولی بیشتر اسمش زیر “خوب” بود: یک عامله “تا دیر وقت حرف زدیم”. یک عالمه “امشب باز رفتیم به رستوران یونانی کوچیک”. یک عالمه “ما … “. در یک روز، روز تولد مارینا دو سال قبل، ۱۸ تا چیز زیر “خوب” نوشته بود، همه دربارهی مارینا. ۱۴ تاشون درباره هدایایی بودن که تام برای مارینا خریده بود. مثل این: مارینا روسری که براش خریدم رو دوست داشت، مارینا گوشوارهها رو دوست داشت.
مارینا دایناسور رو دوست داشت
مارینا دوست داشت .
چیزهای دیگه دربارهی مارینا بودن که بیدار شده و دیده اتاق پر از شمعه، یه کیک و یه کارت تولد به بزرگی تلویزیون. و دربارهی عشقبازیهاشون.
تام دفترچه رو گذاشت روی میز. حالا چی میخواست بشه؟ تولد دیگهای وجود خواهد داشت تا با هم ازش لذت ببرن؟ هنوز هم میتونست به مارینا نشون بده که دوستش داره؟ مارینا تام رو پس میخواست؟ دید پاکتنامه روی میزه. کارآگاه قبل از اینکه تام به قطار برسه داده بود بهش. تام بهش نگاه کرد.
کارآگاه گفته بود: “نمیدونم بخوای اصلاً اینها رو ببینی یا نه.”
تام پاکتنامه رو از کارآگاه که این بار به اندازهی تام ناراحت بود، گرفته بود.
کارآگاه ادامه داد: “خیلی متأسفم که اینها رو بهت گفتم. فقط ای کاش … “ حرفش رو تموم نکرد.
تام حالا نشست و به پاکتنامه نگاه کرد. عکس؟ بله، باید عکس باشه. تام نمیخواست نگاه کنه، ولی با این حال پاکتنامه رو برداشت. گرفت تو دستش. به طرف پنجرهی باز نگاه کرد و لحظهای فکر کرد پاکت نامه رو بندازه بیرون. ولی نه، باید نگاهشون میکرد.
پاکتنامه رو آروم باز کرد و چند تا عکس رنگی افتادن روی میز. به عکسها نگاه کرد. یکی رو برداشت، بعد یکی دیگه رو، بعد یکی دیگه، بعد یکی دیگه. مردی داشت از یه ماشین پیاده میشد. مردی زن جوانی رو میبوسید. زوجی در ساحل قدم میزدن، همون مرد و زن. همون زوج در یک رستوران، همون زوج جلوی یه خونه. تام مرد رو نمیشناخت و قطعاً زن رو هم نمیشناخت.
اینجا چه خبر بود؟ شاید کارآگاه عکسهای اشتباه داده بود بهش. تام دوباره به عکس زوج بیرون خونهی اول نگاه کرد. خونهی تام بود. خونهی اونها بود، خونه اون و مارینا. هیچ شکی در این نبود.
ولی این زن کی بود؟ این زن، زنی بود که کارآگاه تعقیب کرده بود؟ کارآگاه این زن رو تعقیب کرده بود! مارینا رو تعقیب نکرده بود! این زن رو تا مرکز ورزشی، تا رستوران، ساحل و تا آپارتمان تعقیب کرده بود!
دیده بود این زن در آپارتمان رو باز کرده و با “آخرینش” رفته تو، نه با “آخرین” مارینا. مارینا رو تا این مکانها تعقیب نکرده بود! مارینا رو تا هیچ جایی تعقیب نکرده بود!
تام با صدای بلند از لای دندونهاش گفت: “بله، بله، بله” و پاکتنامه رو زد به دستش. زنی که روبروش نشسته بود دوباره به تام نگاه کرد ولی قبل از اینکه تام بگه “ببخشید” و لبخند بزنه، زن تصمیم گرفت پشت روزنامه مخفی بشه. روزنامه رو گرفت بالا جلوی صورتش. تام در هر صورت گفت “ببخشید”.
حالا به قدری هیجانزده بود که مجبور بود با یه نفر حرف بزنه ولی این زن احتمالاً شخص مناسب نبود. به کارآگاه فکر کرد. موبایلش رو در آورد و شماره رو گرفت ولی هیچی نبود، هیچ صدایی، هیچی. البته، کارآگاه گفته بود موبایلش کار نمیکنه.
تام تلفن رو قطع کرد. تلفن بلافاصله زنگ خورد. کاراگاه بود.
کارآگاه پرسید: “تام؟” تو میخونه عوض کرده بودن و از اسم کوچیکشون استفاده میکردن. “حالت خوبه؟”
تام گفت: “بله، فیل ولی گوش کن. این زن توی عکسها، این زنیه که تو تعقیب کردی؟”
“بله؟” کارآگاه نمیفهمید چرا تام این سؤال رو ازش میپرسه.
“بهم بگو. چه شکلی بود؟ بهم بگو چی پوشیده بود؟”
کارآگاه اول چیزی نگفت. نمیفهمید چه خبره.
تام گفت: “لطفاً، فیل، مهمه!”
توصیف کارآگاه خیلی کامل بود و با زن توی عکسها مطابقت داشت.
تام به کارآگاه گفت فوقالعاده است و اینکه دوستش داره. کاراگاه تعجب کرد و بعد وقتی تام توضیح داد راضی شد. وقتی تام پیشنهاد داد دو برابر بهش پرداخت کنه، کارآگاه حتی بیشتر تعجب کرد.
کارآگاه گفت: “نه، من پول بیشتری نمیخوام، تام. ازش استفاده کن تا مارینا رو به یک تعطیلات واقعاً خوب ببری. من پول نمیخوام، فقط خوشحالم که همهی اینها اشتباه بود. ولی گوش کن، مراقب اون دختر باش. باهاش بیشتر زمان سپری کن، باشه؟ منظورم اینه که ممکنه کارآگاه خیلی خوبی نباشم، ولی چیزی دربارهی آدمها میدونم و میتونم ببینم مارینا چقدر برات مهمه، بنابراین از دستش نده.”
تام جواب داد: “باشه.”
“به هر حال، من این کار کارآگاهی رو ول میکنم. دوست ندارم ببینم آدمهای خوب ناراحت هستن. نمیخوام بخشی از این باشم.”
تام پرسید: “چه مدت این کار رو میکردی؟” از شنیدن اینکه این اولین کار فیل به عنوان کارآگاه بود، تعجب نکرد. هر دو قول دادن به زودی به هم زنگ بزنن. شاید هر دوی اونها بیشتر از اونی که فکر میکردن یاد گرفته بودن.
تام تلفن رو قطع کرد و دید زن هنوز پشت روزنامه مخفی شده. شاید شنیده بود تام به فیل میگه دوستش داره. تام لبخند زد. فکر نمیکرد زن از پشت روزنامه بیاد بیرون. دوباره نمیدیدش. به پشت روزنامه نگاه کرد و یک تبلیغ دید.
تبلیغ برای تعطیلاتی در وستایندیاز بود. کمتر از ۵ دقیقه زمان برد تام به شماره زنگ بزنه و تعطیلات دو هفتهای رزرو کنه. کمتر از یک دقیقه زمان برد تام به رئیسش زنگ بزنه و پیغامی روی دستگاه پیغامگیر براش بذاره. گفت میره تعطیلات و اینکه کار رو ترک میکنه تا زمان بیشتری با زنش سپری کنه.
کمتر از یک دقیقه زمان برد تام بره دستشویی. در کمال تعجب، وقتی رفت اونجا موبایلش شروع به زنگ زدن کرد. در واقع حالا توی دستشویی کار میکرد. ولی تام نمیخواست بهش جواب بده. آرامش و سکوت میخواست. بنابراین گذاشت بیفته توی دستشویی. موبایل به زنگ خوردن ادامه داد، ولی با صدای کمتر.
بعد وقتی تام دکمهی روی توالت رو فشار داد، افتاد روی ریلهای راهآهن. تا چند ثانیه میتونست صدای زنگش رو بشنوه و بعد هیچی.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Do not use the toilet while the train is in the station
Tom got on the train home and sat on the first free seat he came to. There were other people already sitting around the table but he did not see them. He fell into the seat, and let his case fall on the table, together with the envelope the detective had given him. The conversation with the detective was still going on in his head.
‘He was just the latest one,’ the neighbours had told the detective. Tom shook his head and said aloud, ‘the latest one?’
The woman opposite him on the train said, ‘Sorry, what did you say?’ But Tom just shook his head at her and returned to his thoughts. How long had this been going on? Was this possible? He had not noticed anything.
Well, that was not quite true. He knew that Marina was not happy, that she was finding it difficult to get used to living in the country. But it was only with this story of the Ironing Man that he had begun to worry about her. Now it was already too late, she had found someone else because he had not had any time to give her.
‘Oh God, I’ve been so stupid,’ he said aloud.
The woman opposite looked at him again.
Maybe it was not too late. He loved Marina and he was sure she still loved him. But maybe she did not love him any more, maybe this ‘latest one’ had become important to her.
‘Latest one’. ‘A flat in Boddington?’ This was not possible. How could she lead a double life like this without him knowing? Had he really been so busy in his work that he had just not seen what was going on?
This was not like Marina. To do something and not tell him about it. No, this was not like Marina. Could she have done this? Did she feel so unloved?
The ticket inspector arrived and Tom had to look for his ticket. He pulled it out of his pocket together with his notebook. Actually he had two notebooks in his pocket and, after the inspector had seen his ticket, Tom began to look through the older notebook. It was for last year. He started at the back of the book and began to read through it, back to front.
Marina’s name was everywhere. Sometimes under ‘Bad’: I got really angry with Marina last night, flow can she Spend so much time talking away on the phone! Talking about nothing.
But most often her name was under ‘Good’. Lots of ‘we talked late’, lots of ‘we went to that little Greek restaurant again tonight’. Lots of ‘we.’ On one day, her birthday two years ago, he had written eighteen things under ‘Good’, all about Marina. Fourteen of them were about the presents he had bought her. Like this: Marina loved the scarf Marina loved the earrings
Marina loved the dinosaur
Marina loved.
The other things were about Marina waking up to find the bedroom full of candles, a cake and a birthday card as big as the television. And about their love-making.
Tom put the notebook down on the table. What was going to happen now? Would there be another birthday for them to enjoy together? Could he still show her that he loved her? Would she take him back? He saw the envelope sitting on the table. The detective had given it to him just before Tom got on the train. Tom looked at it.
‘I don’t know if you’ll want to look at these at all,’ the detective had said.
Tom had taken the envelope from the detective who by this time looked as unhappy as Tom did.
‘I’m so sorry I had to tell you all this,’ the detective continued. ‘I just wish,’ He had not finished.
Tom now sat looking at the envelope. Photographs? Yes, it must be photographs. Tom did not want to look and yet he picked up the envelope. He held it in his hand. He looked towards the open window and for a moment thought of throwing the envelope out. But no, he had to look at them.
He opened the envelope slowly and a number of colour photographs fell on the table. He looked at them. He picked up one, then another, then another, then another. A man getting out of a car. A man kissing a young woman. A couple walking on a beach, the same man and woman. The same couple in a restaurant, the same couple in front of a house. Tom did not know the man and he certainly did not know the woman.
What was going on here? Maybe the detective had given him the wrong photographs? Tom looked again at the photograph of the couple outside the first house. It was his house. It was their house, his and Marina’s. There was no mistake.
But who was this woman? Was this the woman the detective had followed? The detective had followed this woman! He had not followed Marina! He had followed this woman to the sports centre, to the restaurant, to the beach and back to the flat!
He had watched this woman open the door of the flat and go in with ‘her latest’, not with Marina’s ‘latest’. He had not followed Marina to these places! He had not followed Marina anywhere!
‘Yes, Yes, Yes,’ Tom said aloud between his teeth and hit the envelope with his hand. The woman opposite him looked at Tom again but before he could say ‘sorry’ and smile she decided to hide behind her newspaper. She held it up in front of her. Tom said ‘sorry’ anyway.
He was so excited now he had to talk to someone, but this woman was probably not the right person. He thought of the detective. He took out his mobile phone and rang the number but there was nothing, no sound, nothing. Of course, the detective had said his mobile phone was not working.
Tom put the phone down. It rang immediately. It was the detective.
‘Tom,’ the detective asked. They had changed to using first names in the pub. ‘Are you OK?’
‘Yes, Phil, but listen,’ Tom said. ‘This woman in the photographs, This is the woman you followed?’
‘Yes?’ The detective did not understand why Tom was asking him this.
‘Tell me. What did she look like? Tell me what she was wearing?’
The detective did not say anything at first. He did not understand what was going on.
‘Please, Phil, this is important,’ Tom said.
The detective’s description was very full and it matched the woman in the photograph.
Tom told the detective he was wonderful and that he loved him. The detective was surprised and then pleased when Tom explained. The detective was even more surprised when Tom offered to double his pay.
‘No, I don’t want any more money Tom,’ the detective said. ‘Use it to take Marina on a really nice holiday. I don’t want the money, I’m just happy this was all a mistake. But listen, look after that girl of yours. Spend more time with her, OK? I mean, I may not be a very good detective but I know something about people, and I can see how important your Marina is for you, so don’t lose her!’
‘OK,’ Tom replied.
‘Anyway, I’m giving up this detective business. I don’t like to see nice people being unhappy. I don’t want to be part of that.’
‘How long have you been doing it,’ Tom asked. He was not really surprised to hear that this had been Phil’s first job as a detective. They both promised to phone each other soon. Perhaps both of them had learnt more from this than they realised.
He put the phone down and saw that the woman was still hiding behind the newspaper. Perhaps she had heard Tom telling Phil he loved him. Tom smiled. He did not think the woman would come out from behind her newspaper. He would not see her again. He looked at the back of her newspaper and saw an advertisement.
The advertisement was for a holiday in the West Indies. It took Tom less than five minutes to ring the number and book a two-week holiday. It took him one minute to phone his boss and leave a message on the answerphone. He said that he was going on holiday and that he was leaving the job to spend more time with his wife.
It took Tom less than one minute to walk to the toilet. Surprisingly, when he got there, his mobile phone started to ring. It actually now worked in the toilet! But he didn’t want to answer it. He wanted some peace and quiet. So he let it fall into the toilet. The phone continued to ring but more quietly.
Then it disappeared onto the railway lines as Tom pressed the button above the toilet. For a few seconds he could still hear it ringing and then nothing at all.