سرفصل های مهم
شغلی برای مونرو
توضیح مختصر
نیلور مونرو رو میفرسته فنلاند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
شغلی برای مونرو
نیلور که سه قطعهی کوچیک روزنامه رو به اون طرف میز هل میداد، گفت: “اینها رو بخون. خودشون به تنهایی چیزی نیستن، ولی با هم … “
حرف زدن رو قطع کرد و با چشمهای نیمهبسته و در فکر لحظهای به بیرون از پنجرهی دفترش نگاه کرد. ادامه داد: “با هم میتونن به این معنی باشن که اتفاق عجیبی داره میفته.”
ایان مونرو سه تا گزارش کوتاه روزنامه رو برداشت و با دقت خوند. چند تا ماهی مُرده بودن و هیچ کس نمیدونست چرا؛ دو نفر مرده بودن احتمالاً به دلیل نشت مقداری گاز سمی؛ و تعداد پرندههای شهر مثل همیشه نبود. اگه این سه گزارش از سه جای مختلف بودن، احتمالاً هیچکس دو بار فکر نمیکرد. ولی این سه گزارش در مورد یک مکان بودن- لاهوتی در فنلاند. و همه گزارشهایی از هشت ماه گذشته بودن. در واقع آخری به تاریخ چهاردهم آوریل بود، چند روز قبل.
مونرو به نیلر نگاه کرد. نیلر مرد قد بلندی بود با موی خاکستری و چشمهای آبی روشن سخت. کت و شلوار خاکستری تیره پوشیده بود با پیراهن سفید و کراوات سرمهای. مونرو فکر کرد چقدر کم از نیلر میدونه، و اولین بار نبود این فکر رو میکرد. ولی نیلور زندگی کاریش رو با فرستادن آدمها به شغلهایی که ممکن بود هرگز برنگردن سپری کرده بود. شاید تعجبآور نبود که دوستان زیادی نداشت.
مونرو گفت: “میدونم منظورت چیه” و به صندلیش تکیه داد. “فکر میکنی چه خبره؟”
نیلور که به مونرو نگاه میکرد، جواب داد: “مطمئن نیستم. یک جور سم. شاید گاز سمی. احتمالاً یک نفر درستش میکنه. ولی نمیدونیم کی و چرا. به هر حال هنوز نمیدونیم.”
نیلور سه تا گزارش رو گذاشت توی یک پوشه روی میزش. وقتی پوشه رو میبست مونرو دید اسم لاختی روش نوشته شده.
نیلور گفت: “تو چند سال در فنلاند زندگی کردی، مگه نه؟ زبان فنلاندیت چطوره؟”
مونرو جواب داد: “خوبه. مردم معمولاً فکر میکنن اهل لاپلند هستم شمال مدار شمالگان.”
“خوبه. میخوام بری اونجا. به لاختی.”
۲۰ سال قبل مردم به ایان مونرو میگفتن جاسوس. امروز اسمش “مجری خارجی” هست. در واقع همون کاره فقط اسمش فرق کرده.
نیلور ادامه داد: “با هواپیمای ساعت ۱۲:۳۵ هلسینکی، فنلاند میری. بلیتها طبقهی پایین در دفتر مسافرتی آماده هستن. ساعت ۶ امروز عصر روی پلههای کلیسای کیرککوکاتو در لاختی دیداری داری.”
مونرو پرسید: “کی رو میبینم؟”
“مردی به اسم پنتی ویرالیان. کمی اطلاعات برامون درباره این گزارشها داره. بفهم چی میدونه و بعد منتظر دستورات من بمون. سؤالی داری؟”
مونرو سؤالات زیادی داشت ولی میدونست نیلور فقط چیزی که نیاز به دونستنش داره رو بهش میگه.
مونرو گفت: “فقط یکی. چرا ما؟ منظورم اینه که این مشکل فنلاندیهاست. چرا نمیذاریم فنلاندیها کاری در این باره انجام بدن؟”
نیلور در صندلیش کشید جلو و دستهاش رو گذاشت روی میز.
“اطلاعاتی که من در حال حاضر دارم باعث میشه معتقد باشم که ایدهی خوبی نیست به فنلاندیها بگیم چی میدونیم. فعلاً نمیتونم چیز بیشتری بهت بگم. ممکنه بعداً مشخص بشه.”
مونرو چیزی نگفت. گاهی اگه تصویر کامل رو نداشتی کار آسونتر میشد.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
A job for Munro
‘Read these,’ said Naylor, passing three small pieces of newspaper across the table. ‘On their own they’re not much, but together.’ He stopped talking and looked out of his office window for a moment, half closing his eyes in thought. ‘Together,’ he continued, ‘they could mean something strange is happening.’
Ian Munro picked up the three short newspaper stories and read them carefully. Some fish were dead and nobody knew why; two people were dead - probably because some poison gas had escaped; and, there weren’t as many birds as usual in a town.
If they were three stories from three different places, probably no-one would think twice. But they were three stories about the same place, Lahti, in Finland. And they were all stories from within the last eight months. In fact, the last one was dated April 14th, only a few days ago.
Munro looked across at Naylor. Naylor was a tall man with grey hair and hard bright blue eyes. He was dressed in a dark grey suit with a white shirt and a dark blue tie.
Munro thought, not for the first time, how little he knew about Naylor. But then Naylor spent his working life sending people on jobs from which they might never return. Perhaps it wasn’t surprising that he didn’t seem to have a lot of friends.
I see what you mean,’ said Munro, sitting back in his chair. ‘What do you think is happening?’
‘I’m not sure,’ replied Naylor, looking at Munro. ‘Poison of some sort. Poison gas, maybe. Possibly someone is making it. But we don’t know who or why. Not yet anyway.’
Naylor put the three stories back into the file on his desk. As he closed it, Munro saw the name ‘Lahti’ written on the front.
‘You lived in Finland for some years, didn’t you’ said Naylor. ‘How’s your Finnish?’
‘It’s fine,’ replied Munro. ‘People usually think I come from Lapland, north of the Arctic Circle.’
‘Good. I want you to go over there. To Lahti.’
Twenty years ago people would have called Ian Munro a spy. Today he was called a ‘foreign executive’. It was the same business really, just a different name.
Naylor continued, ‘You’re on the 12/35 plane to Helsinki, Finland. Your tickets are ready downstairs in the travel office. You’ve got a meeting in Lahti at six o’clock this evening on the steps of the church in Kirkkokatu.’
‘Who am I meeting’ asked Munro.
‘A man called Pentti Virolainen. He has some information for us about these stories. Find out what he knows and then wait for my orders. Any questions?’
Munro had lots of questions, but he knew that Naylor would only tell him what he needed to know.
‘Just one,’ said Munro. ‘Why us? I mean it’s a Finnish problem. Why don’t we let the Finns do something about it?’
Naylor moved forward in his chair and put his hands on the table.
‘The information I have at the moment leads me to believe that it would not be a good idea to tell the Finns what we know.
I can’t tell you more than that for now. It may become clear later.’
Munro said nothing. Sometimes it made the job easier if you didn’t have the complete picture.