تماس تلفنی ناخوشایند

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: فایل لاهتی / فصل 13

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

تماس تلفنی ناخوشایند

توضیح مختصر

ریتا کویویستو به مونرو زنگ میزنه تا بره جایی.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

تماس تلفنی ناخوشایند

مونرو و ویرولاینن روز بعد رو با کمک به پلیس در پاسگاه پلیس سالینینکاتو سپری کردن. مونرو به نیلور در لندن زنگ زده بود و بهش گفته بود چه اتفاقی افتاده. نیلور بهش گفته بود هیچ اطلاعاتی رو از پلیس مخفی نکنه. حالا که لاپالاینن مرده بود مردم بیشتر به گفتن حقیقت علاقه‌مند می‌شدن. تیم‌هایی از پلیس‌ کارخانه‌ی بایوراکسوت رو گشته بودن و تمام دانشمندان رو برای بازجویی آورده بودن پاسگاه. رادیو و تلویزیون اخبار مرگ لاپالاینن رو پخش می‌کردن و میگفتن فقط مشکل قلبی داشته. سیاستمدار تمام مدت بودن و همزمان یک شرکت مشغول رو اداره کردن براش کار زیادی بود. حقیقت ضروری نبود و وقتی عموم مردم می‌فهمیدن بایوراکسوت برای یک کشور خارجی گاز سمی تولید می‌کرده، مشکلات کافی پیدا میکرد.

مونرو درباره‌ی ریتا کویویستو هم به پلیس گفت و تکه‌ی دیگه‌ای از تصویر جای خودش قرار گرفت. ریتا کویویستو خواهر جرما لاپالاینن بود. کویویستو اسم متأهلیش بود هرچند از شوهرش جدا شده بود. مونرو از روزنامه به خاطر آورد که با برادرش زندگی می‌کرد. از اونجایی که اتاق مونرو رو در هتل گشته بود، محتمل به نظر می‌رسید که قاطی نقشه‌های برادرش بوده. خونه‌های لاپالاینن در فنلاند و فرانسه بلافاصله جستجو شده بودن. ولی کویویستو ناپدید شده بود.

روز بعد مونرو، ویرولاینن رو برد به آپارتمانش در رولانکاتو. بیمارستان پاش رو معاینه کرده بود و اجازه داده بود بره خونه ولی خوب راه نمی‌رفت. وقتی کلید رو گذاشت رو در آپارتمانش و بازش کرد، رو کرد به مونرو.

در حالی که بهش لبخند میزد، گفت: “بیا تو، ایان.”

همینکه رفتن داخل آپارتمان، رو کرد به مونرو. مونرو رو کشید طرف خودش و محکم از روی لب‌هاش بوسید. وقتی کشید عقب مونرو دید پاش آشکارا اذیتش میکنه. یک دستش رو برد زیر زانوهاش و دست دیگه‌اش رو گذاشت زیر شونه‌هاش و بردش تو اتاق کوچیک و با دقت گذاشتش روی تخت. مونرو دوباره متوجه شد این زن چقدر زیباست. دوباره مونرو رو کشید طرف خودش و از روی دهنش بوسید. بدنش به طرف بدن مونرو حرکت کرد و محکم بهش چسبید. کمی کشید عقب، بهش نگاه کرد و انگشت‌هاش رو برد لای موهاش. با بی‌صبری بیشتری بوسیدش و دستش رو برد تا دکمه‌های پیراهن مونرو رو باز کنه.

آروم درحالیکه صاف توی چشم‌هاش رو نگاه می‌کرد، گفت: “دوستم داشته باش، ایان. باهام عشق‌بازی کن.”

مونرو روز بعد در هتل کیفش رو بست و رفت پایین به میز پذیرش تا از هتل خارج بشه. قول داده بود بره رولانکاتو و قبل از اینکه به اتوبوس فرودگاه وانتا برسه با سیرپا ویرولاینن خداحافظی کنه. حسابش رو پرداخت کرد، کیفش رو برداشت و برمی‌گشت بره که صدایی شنید.

“آقای مونرو.”

یکی از مسئولین پذیرش بود.

مونرو گفت: “بله.”

“براتون یک تماس تلفنی هست. میتونید با تلفنی که اونجاست بهش جواب بدید.” مرد تلفنی رو در انتهای میز پذیرش نشون مونرو داد.

مونرو تلفن رو برداشت.

“الو.”

صدایی اون طرف خط گفت: “ایان مونرو. یه نفر اینجاست که میخواد باهات حرف بزنه.”

صدای دیگه‌ای اومد روی خط.

“ایان تویی؟”

سیرپا ویرولاینن بود.

صدای اول دوباره اومد.

“امیدوارم بشناسی صدای کی بود.”

مونرو گفت: “بله.” افکار در ذهنش پرواز می‌کردن. صدای اول رو هم می‌شناخت. ریتا کویویستو بود. کجا بود؟ چیکار میکرد؟

کویویستو دوباره صحبت کرد “خوبه. خوب، من و خانم ویرولاینن بالای پرتگاه اسکی در منطقه‌ی سالپاسلکای شهر هستیم. می‌تونی از این بالا تا فاصله دور رو ببینی. همچنین تا پایین هم فاصله‌ی زیادی هست. در واقع اگه سریع نیای اینجا، خانم ویرولاینن قراره بفهمه تا پایین چقدر راهه.”

“چی میخوای؟”مونرو گفت.

کویویستو گفت: “تو رو می‌خوام، ایان. می‌خوام همین حالا این بالا باشی. به پلیس زنگ نزن. با تفنگ نیا. سوار آسانسور شو و بیا بالا. همین حالا.”

خط قطع شد.

مونرو به تلفن نگاه کرد و به آرومی قطعش کرد. رنگ از روی گونه‌هاش پرید. صورتش سفید شده بود.

“آقای مونرو، حالتون خوبه؟مسئول پذیرش پرسید. کاری از دستم بر میاد.”

مونرو بهش نگاه کرد. چند لحظه زمان برد تا متوجه بشه مسئول پذیرش چی میگه. بعد حرف زد.

گفت: “بله” و کیفش رو داد به مرد. “ممکنه چند ساعت از این مراقبت کنی؟ همین حالا متوجه شدم قبل از اینکه لاختی رو ترک کنم باید کاری انجام بدم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter thirteen

An unwelcome phone call

Munro and Virolainen spent the next day helping the police at the Salininkatu police station. Munro had called Naylor in London and told him what had happened. Naylor had told him not to keep any information back from the police. With Lappalainen now dead, people would be more interested in telling the truth. Teams of police searched the Bioratkaisut factory and all the scientists were brought in for questioning. Radio and television services carried the news of Lappalainen’s death saying only that he had had a heart problem. Being a full time politician and running a busy company at the same time had been too much work for him. The truth was not necessary, and Bioratkaisut would have enough problems when the public found out that it had produced poison gas for a foreign country.

Munro told the police about Riitta Koivisto and another piece of the picture fell into place. Riitta Koivisto was Jorma Lappalainen’s sister. Koivisto was her married name, although she was no longer married to her husband. Munro remembered from the newspaper that she lived with her brother. Since she had searched his room at the hotel, it seemed probable that she was involved in her brother’s plans too. Lappalainen’s homes in Finland and France were immediately searched. But Koivisto had disappeared.

The following day Munro took Virolainen back to her Ruolankatu flat. The hospital had looked at her leg and allowed her to go home but she was not walking very well. As she put the key in the door of her flat and opened it, she turned to Munro.

‘Come in Ian,’ she said, smiling at him.

As soon as they were inside the flat, she turned to face Munro. Pulling him towards her she reached up and kissed him hard on the lips. As she stepped back, Munro saw that her leg was clearly hurting her. He reached out and putting one arm under her knees and the other round her shoulders, he carried her into the small bedroom and put her down carefully on her feet by the bed. Munro again realised how beautiful this woman was. She pulled him towards her again, kissing him full on the mouth. Her body moved towards his, pressing close against him. She moved back a little and looked at him, running her fingers through his hair. They kissed again more impatiently and Virolainen reached to undo the buttons of Munro’s shirt.

‘Love me, Ian,’ she said quietly, looking straight into his eyes. ‘Make love to me.’

Back at his hotel the next morning, Munro packed his bag and went down to the reception desk to check out. He had promised to go to Ruolankatu to say goodbye to Sirpa Virolainen before catching the coach to Vantaa airport. He paid his bill, picked up his bag and was turning to leave when he heard a voice.

‘Mr Munro.’

It was one of the receptionists.

‘Yes,’ said Munro.

‘There’s a phone call for you. You can take it on the phone over there.’ The man showed Munro the phone at the end of the reception desk.

Munro picked up the phone.

‘Hello.’

‘Ian Munro,’ said the voice at the other end. ‘There is someone here who would like to speak to you.’

Another voice came on the line.

‘Ian, is that you?’

It was Sirpa Virolainen.

The first voice came back.

‘I hope you know whose voice that was.’

‘Yes,’ said Munro. Thoughts were flying through his mind. He knew whose the first voice was too. It was Riitta Koivisto. Where was she? What was she doing?

Koivisto spoke again: ‘Good. Well, Ms Virolainen and I are at the top of the ski jump in the Salpausselka area of town. You can see a long way from the top here. It’s also a long way down. In fact, if you don’t get here very quickly, Ms Virolainen is going to find out just how far down it is.’

‘What do you want?’ said Munro.

‘I want you, Ian Munro,’ said Koivisto. ‘I want you up here now. Don’t call the police. Don’t come with a gun. Get in the lift and come up to the top. Now.’

The line went dead.

Munro looked at the phone and put it down slowly. The colour had left his cheeks. His face was white.

‘Are you all right, Mr Munro?’ asked the receptionist. ‘Is there anything I can do?’

Munro looked at him. It took a few moments for Munro to realise what the receptionist had said. Then he spoke.

‘Yes,’ he said, passing his bag to the man. ‘Could you look after this for a few hours? I’ve just discovered there’s something I have to do before I leave Lahti.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.