جواب‌هایی برای مونرو

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: فایل لاهتی / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

جواب‌هایی برای مونرو

توضیح مختصر

خواهر ویرولاینن توضیح میده کار شرکت چی بوده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

جواب‌هایی برای مونرو

سیرپا ویرولاینن از پنجره‌ی پشت سر مونرو به بیرون نگاه کرد و رو افکارش تمرکز کرد.

اینطور شروع کرد: “باید چیزی رو درباره‌ی پنتی بفهمی میدونی. زرنگ و باهوش بود. منظورم اینه که شغلی عالی نداشت، نرفته بود دانشگاه یا همچین چیزی. ولی باهوش بود. در مدرسه موفق بود ولی نمیخواست باقی زندگیش درس بخونه. مونرو آروم نشست و هیچی نگفت و سیرپا رو تماشا کرد. سیرپا ادامه داد: “به هر حال، در ۱۸ سالگی مدرسه رو ترک کرد و شغلی در یک شرکت به اسم بایوراتکایسوت پیدا کرد که تازه شروع به کار کرده بود…”

مونرو نتونست جلوی حرف زدن خودش رو بگیره “بایوراتکایسوت!”

“بله. میشناسیش؟”ویرولاینن پرسید.

“دیشب با یک نفر آشنا شدم که گفت اونجا کار میکنه.”

“اسمش چی بود؟”ویرولاینن پرسید.

مونرو اسمش رو گفت، ولی ویرولاینن سرش رو تکون داد.

گفت: “اسمش رو نشنیدم، ولی معنیش این نیست که اونجا کار نمیکنه. من و پنتی زیاد صمیمی نبودیم. منظورم اینه که در یک شهر زندگی می‌کردیم، ولی زیاد همدیگه رو نمی‌دیدیم و هرگز درباره‌ی کارش با هم حرف نمی‌زدیم. به غیر از اون شب.”

مونرو گفت: “باشه. به هر حال، داشتی می‌گفتی … “

“بله. کاری در بایوراتکایسوت داشت. دستیار آزمایشگاه بود. به دانشمندان در کارشون کمک می‌کرد. معمولاً فقط ابزارشون رو مرتب می‌کرد. و گاهی در کارهای دیگه هم بهشون کمک می‌کرد.”

لحظه‌ای مکث کرد و کمی از قهوه‌اش خورد.

“این زنی که دیدی بهت گفت بایوراتکایسوت چیکار میکنه؟”ویرولاینن یک‌مرتبه پرسید.

مونرو جواب داد: “در واقع نه. گفت چیزی مثل کارهای زیستی.”

ویرولاینن گفت: “بله، درسته. شرکت در فنلاند به خاطر صابون و چیزهایی مثل این مشهور شده. همچنین یک کرم مشهور برای دور کردن پشه‌ها تولید می‌کنه.”

مونرو لبخند زد. پشه‌ها در شمال میتونن وحشتناک باشن.

“خوب، پنتی کم کم متوجه شد که کارهای علمی دیگه‌ای هم در بایوراتکایسوت در جریانه … . که چطور میتونم بگم . که به نفع عموم نیست.”

مونرو گفت: “متوجهم. چه جور کاری؟ و از کجا فهمیده بود؟”

“وقتی در آزمایشگاه کمک می‌کرد، معمولاً میتونست بفهمه دانشمندان چیکار می‌کنن و چرا. ولی متوجه شد چند تا زمینه‌ی خاص کاری هست که هرگز اجازه نداره اونجا به دانشمندان کمک کنه. اول فکر کرده بود اتفاقیه. بعد روزی یکی از دانشمندان اشتباهی چند تا ورق در آزمایشگاه جا گذاشته بود و پنتی ورق‌ها رو نگاه کرده بود.”

ویرولاینن حالا با سرعت بیشتری صحبت می‌کرد و چشم‌هاش روشن شده بودن. “کار توسعه یک جور گاز سمی مخصوص بود.”

مونرو قهوه‌اش رو گذاشت روی میز. گفت: “ادامه بده.”

ویرولاینن ادامه داد: “خوب، پنتی بعد از اون چشم‌ها و گوش‌هاش رو باز نگه داشت. فکر می‌کرد احتمالاً فقط دو سه تا دانشمند در شرکت از این کارها می‌کنن. مطمئناً انواع متفاوت گاز سمی رو توسعه می‌دادن، ولی پنتی فکر می‌کرد روی سم‌های دیگه هم کار می‌کنن.”

مونرو گفت: “و هیچ کس دیگه‌ای ازش خبر نداشت.”

ویرلاینن گفت: “نه، هیچکس. و پنتی نمی‌دونست به کی بگه. فکر نمی‌کرد پلیس کاری انجام بده. حرف اون در مقابل حرف دانشمندانی می‌شد که برای یکی از مشهورترین شرکت‌های فنلاند کار می‌کنن. بعد چند ماه قبل در لاختی جلسه‌ی بزرگ زیست‌شناسان سراسر جهان بود. یک شب پنتی اتفاقی در بار با یک زیست‌شناس بریتانیایی آشنا شد و … . خوب، همه چیز رو بهش نگفت، ولی باید به اندازه کافی بهش گفته باشه. هفته‌ی گذشته یک نفر از لندن بهش زنگ زد و ازش خواست با تو دیدار کنه.”

ویرولاینن بلند شد و رفت آشپزخونه. یه کابینت رو باز کرد و یه جعبه غله‌ی صبحانه بیرون آورد. جعبه رو باز کرد و دستش رو برد توی جعبه و یک ورق کاغذ بیرون آورد. جعبه رو برگردوند سر جاش، در کابینت رو بست و رو کرد به مونرو.

ورق کاغذ رو داد به مونرو و گفت: “همچنین این رو هم داد به من.”

مونرو کاغذ رو باز کرد و بهش نگاه کرد. مونرو دانشمند نبود، بنابراین نمی‌دونست چیزی که روی ورق کاغذ نوشته چه معنایی داره. هرچند، به وضوح علمی و احتمالاً بیولوژیکی بود.

مونرو گفت: “تو گفتی پنتی فکر می‌کرد ممکنه اتفاقی براش بیفته.”

“بله. فکر می‌کرد یک نفر تعقیبش می‌کنه.”

مونرو این احساس رو می‌شناخت. دوباره به ورق کاغذ نگاه کرد.

گفت: “می‌خوام این رو نگه دارم و ببرم لندن.”

سیرپا گفت: “باشه.”

مونرو کاغذ رو با دقت گذاشت تو جیب کت آبیش.

گفت: “یه باجه‌ی تلفن تو خیابون هست. میرم بیرون تماس بگیرم و بعد تصمیم می‌گیریم با تو چیکار کنیم. نمیتونی اینجا بمونی.”

مونرو دید ویرولاین نسبت به وقتی که تازه رسیده بود کمتر نگران شد. کمی رنگ به گونه‌هاش برگشت. مونرو برای اولین بار متوجه شد که سیرپا ویرولاینن چقدر زیباست.

مونرو سریع با نیلور ارتباط برقرار کرد و توضیح داد ویرولاینن بهش چی گفته.

گفت: “کاغذی که پنتی ویرونلاینن گذاشته بود پیش خواهرش دست منه.”

نیلور گفت: “کارت خوب بود. می‌خوام هر چه زودتر یک کپی ازش برام فکس کنی.”

مونرو گفت: “باشه ولی اول باید خواهر ویرولاینن رو ببرم یه جای امن.”

نیلور گفت: “باشه.”

مونرو گفت: “می‌برمش هلسینکی. نود دقیقه زمان میبره.”

نیلور گفت: “باشه. مطمئن باش در امانه. کاغذ رو برام فکس کن. و بعد زنگ بزن. اطلاعات زیاد و دستورات جدید برات دارم.”

تلفن قطع شد.

یکی از چیزهایی که مونرو درباره کار کردن با نیلور دوست داشت، این بود که هرگز سؤالات غیرضروری نمی‌پرسید. اگه مونرو می‌گفت ویرولاینن در امان نیست، نیلور حرفش رو باور می‌کرد. اگه مونرو احساس می‌کرد هلسینکی بهترین جا برای ویرولاینن هست، از نظر نیلور مشکلی نبود. نیلور اطلاعاتی برای دادن به مونرو داشت، ولی تا مونرو کارش تموم بشه، صبر میکرد.

در آپارتمان مونرو به سیرپا ویرولاینن توضیح داد ممکنه یک نفر برادرش رو تا آپارتمان اون تعقیب کرده باشه. دیگه جای امنی نبود. میخواست سیرپا رو ببره هلسینکی، چون مخفی شدن در پایتخت آسون‌تر بود.

ده دقیقه بعد در جاده به جنوب به سمت هلسینکی میرفتن.

۵ دقیقه بعد از اون مونرو به آینه نگاه کرد. دو تا جیپ بزرگ با سرعت پشت سرش رانندگی می‌کردن و مونرو فهمید دوباره تو دردسر افتاده.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

Answers for Munro

Sirpa Virolainen looked past Munro through the window behind him, getting her thoughts together.

‘You have to understand something about Pentti, you know,’ she began. ‘He was bright. I mean, he didn’t have a great job, he didn’t go to university or anything like that. but he was intelligent. He did well at school, but he just didn’t want to go on studying for the rest of his life.’ Munro sat quietly, watching her, saying nothing. ‘Anyway,’ she continued, ‘he left school at 18 and got a job with a company called Bioratkaisut which had just started.’

‘Bioratkaisut’ Munro couldn’t stop himself speaking.

‘Yes. Do you know it?’ asked Virolainen.

‘I met someone last night who said she worked there.’

‘What was her name?’ asked Virolainen.

Munro told her but Virolainen shook her head.

‘I haven’t heard of her,’ she said, ‘but that doesn’t mean she doesn’t work there. Pentti and I weren’t very close. I mean, we lived in the same town but we didn’t see each other very often and we never talked about his work really. Except for the other night.’

‘OK,’ said Munro. ‘Anyway, you were saying.’

Yes. He had a job at Bioratkaisut. He was a laboratory assistant. He helped the scientists with their work. Usually he just organised their equipment. But sometimes he actually helped them with their work.’

She stopped for a moment and drank some of her coffee.

‘This woman you met, did she tell you what Bioratkaisut does?’ asked Virolainen suddenly.

‘Not really,’ replied Munro. ‘Something biological.’

‘Yes that’s right,’ said Virolainen. ‘The company is well known in Finland for its soap and things like that. It also produces a famous cream for keeping mosquitoes away.’

Munro smiled. The mosquitoes could be terrible in the north.

‘Well, Pentti began to realise that there was other scientific work going on at Bioratkaisut which was. how can I say. not in the public interest.’

‘I see,’ said Munro. ‘What sort of work? And how did he find out about it?’

‘When he was helping in the laboratory, he could usually understand what the scientists were doing and why. But he realised there were some special areas of work that he was never allowed to help with. At first he thought it was just chance. Then one day one of the scientists left some papers in the laboratory by mistake and Pentti had a look at them.’

Virolainen was speaking more quickly now and her eyes were bright. ‘It was work to develop a special kind of poison gas.’

Munro put his coffee on the table. ‘Go on,’ he said.

Virolainen went on: ‘Well, Pentti then kept his eyes and ears open. He thought there were probably only two or three scientists in the company doing this kind of work. They were certainly developing different types of poison gas, but he thought they were working on other poisons as well.’

‘And nobody else knew about it,’ said Munro.

‘No, nobody’ said Virolainen. ‘And Pentti didn’t know who to tell. He didn’t think the police would do anything. It would be his word against the word of scientists working for one of the most famous companies in Finland. Then a couple of months ago in Lahti there was a big meeting of biologists from all over the world. By chance Pentti met a British biologist in a bar one evening and. well, he didn’t tell him everything but he must have told him enough. Last week someone from London phoned him and asked him to meet you.’

Virolainen stood up and went into the kitchen. She opened a cupboard and took out a box of breakfast cereal. She opened the box, put her hand inside and took out a piece of paper. She put the box back, shut the cupboard door and turned to Munro.

‘He also gave me this,’ she said, passing Munro the piece of paper.

Munro opened the paper and looked at it. Munro was not a scientist, so he had no idea what the writing on the paper meant. However, it was clearly scientific, and probably biological.

‘You said that Pentti thought something might happen to him,’ said Munro.

‘Yes. he thought someone was following him.’

Munro knew the feeling. He looked at the piece of paper again.

‘I’d like to keep this,’ he said, ‘and take it back to London.’

‘OK,’ said Sirpa.

Munro put the paper carefully in an inside pocket of his blue jacket.

‘There is a phone box up the street,’ he said. ‘I’m just going out to make a call and then we’ll decide what to do about you. You can’t stay here.’

Munro saw that Virolainen looked less worried than when he had arrived. Some colour had come back into her cheeks. For the first time Munro realised how pretty Sirpa Virolainen was.

Munro got through to Naylor quickly and explained what Virolainen had told him.

‘I’ve got the paper that Pentti Virolainen left with his sister,’ he said.

‘Good work,’ said Naylor. ‘I want you to fax a copy to me here as soon as possible.’

‘OK,’ said Munro, ‘ but I need to get Virolainen’s sister somewhere safe first.’

‘Right,’ said Naylor.

‘I’ll take her to Helsinki. It’ll take about ninety minutes,’ said Munro.

‘OK,’ said Naylor. ‘Make sure she’s safe. Fax me the paper. And then call. I’ve got a lot of information for you and I’ll have new orders.’

The line went dead.

One of the things Munro liked about working for Naylor was that he never asked unnecessary questions. If Munro said that Virolainen was not safe, Naylor believed him. If Munro felt Helsinki was the best place to take her, that was fine with Naylor. Naylor had information to give Munro but he would wait until Munro was clear.

Back in the flat Munro explained to Sirpa Virolainen that someone might have followed her brother to her flat. It was not a safe place any more. He was going to take her to Helsinki because it was easier to hide in the capital.

Ten minutes later they were driving south on the road to Helsinki.

Five minutes after that Munro looked in the mirror. Two large jeeps were driving up fast behind him and he knew that he was in trouble again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.