سرفصل های مهم
در سونا
توضیح مختصر
مونرو و ویرولاینن سعی میکنن از سونا فرار کنن، ولی ویرولاینن تیر میخوره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
در سونا
مونرو با درد وحشتناکی بیدار شد. در یک اتاق چوبی کوچیک روی یک صندلی چوبی دراز کشیده بود. در یک سونا بود. دستهاش پشتش بسته بودن. سرش رو برگردوند. سیرپا ویرولاینن که دستهاش پشتش بسته بودن، در صندلی روبرو دراز کشیده بود. چشمهاش بسته بودن موهای سرخش روی صورتش ریخته بودن. مونرو اسمش رو صدا زد. سیرپا تکون خورد و چشمهاش رو باز کرد اول فقط کمی، ولی بعد وقتی به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده کامل بازشون کرد.
از مونرو پرسید: “کجاییم؟”
مونرو جواب داد: “نمیدونم.” به اطراف تکون خورد و سعی کرد بشینه.
درست همون موقع در باز شد. یک مرد کوتاه با موهای بلوند سفید با تفنگی در دست راستش وارد اتاق شد. مونرو متوجه شد مرد رو میشناسه.
مرد که نوبتی بهشون نگاه میکرد، گفت: “آقای مونرو خانم ویرولاینن.”
مونرو گفت: “آقای لاپالاینن.” مرد تاجر و سیاستمداری بود که مونرو دربارش در هتل خونده بود. یکمرتبه مثل قطعههای تصویری که در جای خودشون قرار گرفته باشن، چند تا چیز مشخص و واضح شدن. لاپالاینن به مهندسی زیستی علاقهمند بود. شاید این علاقه شامل سم هم میشد. همچنین دلیل اینکه چرا نیلور داستان کامل رو به مونرو نگفته رو هم توضیح میداد. لاپالاینن شخص مهمی در فنلاند بود. فهمیدن اینکه چند نفر ازش دستور میگیرن سخت بود. آسون بود با آدم اشتباه حرف بزنی- یه کسی که دوست یا کارمند لاپالاینن باشه.
لاپالاینن گفت: “آه. میبینم که من رو میشناسی.”
مونرو گفت: “بله، میشناسم. نشناختن یکی از مهمترین مردهای فنلاند سخته. ولی نمیدونم چرا شما ما رو اینجا زندانی کردید؟”
“خوب، آقای مونرو به نظر شما و برادر خانم ویرولاینن دماغتون رو تو حوزههایی از کسب و کار من کردید که هیچ ربطی به شما نداره.”
“حوزههایی از کسب و کار شما؟”مونرو پرسید.
لاپالاینن جواب داد: “بله. کسب و کار من. بایوراتکایسوت یکی از شرکتهای من هست. من مالکش هستم.”
بایوراتکایسوت. دوباره این اسم. قسمتهای بیشتری از تصویر در ذهن مونرو واضحتر میشدن.
لاپالاینن ادامه داد: “شرکت موفقه. پول زیادی در میاره نه فقط برای من، بلکه برای فنلاند.”
مونرو پرسید: “و سمها؟”
لاپالاینن گفت: “آه، بله، سمها. البته به توسعهی سمها اجازه داده نشده. ولی یک کشور خارجی - نه، آقای مونرو، بهتون نمیگم کدوم کشور - پول زیادی بهم پیشنهاد داد تا ترتیب این کار رو بدم. ما یک سم ارزون و بینهایت قوی توسعه دادیم. یک گازی میخواستن، اگر ممکن باشه. قوی، قدرتمند، و تقریباً بدون هیچ بویی. ما تکنولوژیش رو داریم، اونها پول دارن. باید بگم زیاد مطمئن نیستم چرا این سم رو میخوان که شاید جنگی شروع کنن یا گروهی از آدمهایی که رهبرشون رو دوست ندارن رو بکشن. نمیدونم. اگه بخوام حقیقت رو بهتون بگم، در واقع برام مهم نیست. و به هر حال، پیشنهاد پول زیادی بهم دادن، به طوری که احساس کردم نمیتونم امتناع کنم. و البته، قادر خواهم بود از پول استفاده کنم و رئیسجمهور کشور خودم بشم.”
“و دانشمندان؟”
لاپالاینن توضیح داد: “آه، اونها پول خوبی میگیرن. ولی اونها زیاد به پول اهمیت نمیدن. میدونید که دانشمندان چه شکلی هستن. اونها اهمیتی به قوانین نمیدن. اونها به علم علاقهمندن.”
مونرو گفت: “ولی البته وقتی مردم بفهمن چه اتفاقی افتاده، شانس شما برای رئیسجمهور شدن برای همیشه از بین میره.”
لاپالاینن نگران به نظر نرسید.
“خوب، نمیدونم کی قراره بهشون بگه، آقای مونرو ولی قطعاً شما نخواهید بود.” لاپالاینن یک ورق کاغذ از جیبش در آورد. کاغذی بود که سیرپا قبلاً بهش داده بود.
لاپالاینن ادامه داد: “من این رو به دست آوردم. و همونطور که احتمالاً خودت متوجه شده باشی، در سونا هستیم. و در فنلاند ما دوست داریم سونا خیلی داغ باشه میدونی، نه مثل سوئد. معمولاً بین ۹۵ تا ۱۰۰ درجه سلسیوس نگهش میداریم. ولی امروز میخوام یه سونای مخصوص بهتون بدم. کمی داغتر و … “. لاپالاینن صحبت نکرد و با لبخندی روی صورتش نوبتی به هر کدوم از اونها نگاه کرد. “ … و چیز وحشتناک اینه که باز کردن در براتون غیرممکن خواهد بود.” لاپالاینن سرش رو برد عقب و دوباره خندید. ویرولاینن وقتی متوجه شد لاپالاینن چی میگه دهنش باز موند. هرچند سونا گرم بود ولی مونرو حس سردی پشتش احساس کرد.
لاپالاینن حرفش رو تموم کرد “و به این ترتیب این آغاز خوب و گرم شدن در اینجاست. خداحافظ آقای مونرو، خانم ویرولاینن. فکر نمیکنم دیگه دربارهی کسب و کار من به کسی چیزی بگید.”
برگشت و از اتاق خارج شد. یه پنجرهی کوچیک روی در بود. مونرو میتونست لاپالاینن رو از پشت پنجره ببینه که در رو کنترل میکنه که باز نشه.
همین که رفت، مونرو حرف زد: “زود باش! پشت به من بیا اینجا. بیا سعی کنیم دستامون رو باز کنیم.”
ویرولاینن صاف نشست و رفت جایی که مونرو نشسته بود ولی رسیدن به دستهای همدیگه براشون سخت بود.
دما داشت بالا میرفت و مونرو میتونست عرق رو روی صورتش احساس کنه.
ویرولاینن گفت: “بیا بلند شیم. ممکنه آسونتر باشه.”
پشت به هم ایستادن. مونرو انگشتهاش رو که به دستهای ویرولاینن میخوردن احساس کرد. شروع به سعی کرد تا دستهای ویرولاینن رو باز کنه ولی دستهاش خیلی محکم بسته شده بودن. سخت کار کرد، ولی هیچ فایدهای نداشت.
حالا عرق داشت از صورتش میریخت و میتونست احساس کنه که عرق میره پایین توی پیراهنش.
ویرولاینن گفت: “بس کن! بزار من سعی کنم دستهای تو رو باز کنم.”
مونرو توقف کرد. انگشتهای ویرولاینن رو احساس کرد که پشتش کار میکنن. دما به بالا رفتن ادامه میداد. ویرولاینن فقط ۱۰ دقیقه زمان داشت و مونرو احساس میکرد داره زندهزنده میسوزه. پیراهنش از عرق تیره شده بود. وقتی ویرولاینن با انگشتهاش میکشید و میکشید، مونرو میتونست صدای گریهاش رو بشنوه.
گفت: “فکر میکنم داره میاد. فکر میکنم گرفتمش.”
مونرو احساس کرد ویرولاینن یکبار دیگه کشید و بعد یکمرتبه دستهاش آزاد شدن. مونرو سریعاً برگشت تا دستهای ویرولاینن رو باز کنه. صورت ویرولاینن قرمز شده بود موهاش از عرق خیس خیس بودن. دستهای مونرو میلرزیدن ولی حالا که میتونست ببینه چیکار داره میکنه، دستهای ویرولاینن رو در عرض چند ثانیه باز کرد. برگشت و خودش رو به طرف در انداخت ولی در اصلاً تکون نخورد. سریعاً شروع به شکستن قطعهای چوب از روی یکی از صندلیهای سونا کرد.
گفت: “کمکم کن.”
ویرولاینن هم از تکه چوب گرفت و با هم کشیدنش. یکمرتبه صدای شکستن اومد و چوب اومد تو دست مونرو. مونرو به طرف در برگشت و از تکه چوب استفاده کرد بارها و بارها به پنجره کوچک زد و سعی کرد شیشه رو بشکنه.
ویرولاینن جلوی دیوار نشست و قادر نبود کاری انجام بده.
مونرو به طرف شیشه داد کشید: “یالّا بشکن!”
شیشه حدوداً با ضربه دهم شروع به شکستن کرد. مونرو محکمتر و محکمتر زد و بالاخره شیشه شکست. هوای خنک خوشایند سونا رو پر کرد.
مونرو سریعاً زد و تکههای شکستهی شیشه رو انداخت زمین و دستش رو از پنجره برد بیرون و دستش به اونطرف در رسید. سوناها معمولاً قفل ندارن. معمولاً به قفل نیاز نیست. ولی لاپالاینن یک تکه چوب بزرگ و سنگین جلوی در گذاشته بود تا در باز نشه. دست مونرو به زحمت به چوب میرسید، ولی نمیتونست تکونش بده. سعی کرد به سمت چپ تکونش بده. و بعد به راست. هنوز هم تکون نمیخورد. سونا دوباره داشت گرم میشد چون بازوی مونرو جلوی اومدن هوای سرد از پنجره رو گرفته بود. مونرو تا میتونست دستش رو به چپ حرکت داد و با قدرت هر چه تمام به چوب زد. دوباره زد. و دوباره. و دوباره. و دوباره. مونرو میتونست احساس کنه خون از دستش میاد. بالاخره صدای شکستن اومد. چوب افتاد روی زمین و در باز شد. آزاد شده بودن.
مونرو با دقت سرش رو برد بیرون و به هر دو طرف نگاه کرد انتظار مشکل و دردسر داشت. یکشنبه بود. کارخانه خالی بود.
مونرو از دست لاپالاینن گرفت و گفت: “بیا بریم” و شروع به دویدن به طرف چند تا پله کردن.
مونرو آروم گفت: “پایین” و از پلهها پایین دویدن و سعی میکردن تا حد ممکن بی سر و صدا باشن.
پایین پلهها به اطراف نگاه کردن. یه در بزرگ در سمت راست بود.
ویرولاینن گفت: “به نظر اینجا راه بیرونه.”
به طرف در دویدن.
مونرو صدای تیری شنید و همزمان دید ویرولاینن افتاد. دیگه ندوید و برگشت ببینه ویرولاینن چقدر بد تیر خورده. سریعاً کشیدش پشت چند تا جعبه و نگاه کرد و دید از کجاش تیر خورده. نتونست لاپالاینن رو ببینه. ولی صداش رو شنید.
“نمیدونم چطور هنوز زندهای آقای مونرو، ولی زیاد زنده نمیمونی.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
In the sauna
Munro woke up with a terrible headache. He was lying on a wooden seat in a small wooden room. He was in a sauna. His hands were tied behind his back. He turned his head. Lying on the opposite seat, also with her hands tied, was Sirpa Virolainen. Her eyes were closed, her red hair lying across her face. Munro called her name. She moved and opened her eyes, only a little at first, but then wide as she remembered what had happened.
‘Where are we’ she asked Munro.
‘I don’t know,’ he answered. He moved about and managed to sit up.
Just then the door opened. A short man with white blonde hair came into the room holding a gun in his right hand. Munro realised that he knew who the man was.
‘Mr Munro Ms Virolainen,’ said the man looking at each of them in turn.
‘Mr Lappalainen,’ said Munro. It was the businessman and politician that Munro had read about at the hotel. Suddenly a number of things became clear, as pieces of the picture fell into place. Lappalainen was interested in bioengineering. Perhaps that interest included poisons too. Also, it might explain why Naylor had not told Munro the complete story. Lappalainen was an important person in Finland. It was difficult to know how many people might take orders from him. It would be easy to talk to the wrong person - someone who was a friend or employee of Lappalainen.
‘Ah,’ said Lappalainen. ‘I see you know who I am.’
‘Yes, I do,’ said Munro. ‘It’s difficult not to know one of the most important men in Finland. But I don’t know why you’ve locked us in here.’
‘Well, Mr Munro, it seems that you and Ms Virolainen’s brother have been putting your nose into areas of my business which are nothing to do with you.’
‘Areas of your business?’ asked Munro.
‘Yes. My business,’ replied Lappalainen. Bioratkaisut is one of my companies. I own it.’
Bioratkaisut. That name again. More parts of the picture became clear in Munro’s mind.
Lappalainen continued, ‘The company does well. It makes a lot of money, not just for me but for Finland.’
‘And the poisons’ asked Munro.
‘Ah, yes, the poisons,’ said Lappalainen. ‘Of course developing poisons is not really allowed. But a foreign country - no, Mr Munro, I’m not going to tell you which country - have offered me a lot of money to organise this work. We have developed an extremely strong and cheap poison. They wanted a gas, if possible. Strong, powerful and with almost no smell at all. We have the technology, they have the money. I have to say I’m not quite sure why they want this poison; to start a war maybe, to kill groups of people who do not like their leader. I don’t know. To tell you the truth I don’t really care. And anyway they offered me so much money that I felt I couldn’t really refuse. And of course, I will be able to use the money to become President of my own country.’
‘And the scientists?’
‘Oh, they get well paid,’ explained Lappalainen. ‘But they don’t really care about the money. You know what scientists are like. They don’t care about rules or the law either. They’re just interested in science.’
‘But, of course, when people find out what has been happening, your chances of becoming President will disappear forever,’ said Munro.
Lappalainen did not look worried.
‘Well, I don’t know who is going to tell them, Mr Munro, but it certainly won’t be you.’ Lappalainen took a piece of paper out of his pocket. It was the piece of paper that Sirpa had given him earlier.
‘I’ve got this now,’ Lappalainen went on. ‘And as you have probably realised you are in a sauna. In Finland we like our saunas very hot, you know, not like in Sweden. Usually we have them between 95 and 100 Celsius. But today I am going to give you a special sauna. A rather hot one And.’ Lappalainen stopped speaking and looked from one to the other with a smile on his face. ‘. the terrible thing is that you will find the door impossible to open.’ Lappalainen threw back his head and laughed again. Virolainen’s mouth opened wide as she realised what Lappalainen was saying. Although it was hot in the sauna, an icy feeling moved up Munro’s back.
‘So,’ finished Lappalainen, ‘it is beginning to get nice and warm in here. Goodbye Mr Munro, Ms Virolainen. I don’t think you will be telling anyone about my business anymore.’
He turned and left the room. There was a little window in the door. Munro could see Lappalainen through the window checking that the door would not open.
As soon as he had disappeared, Munro spoke: ‘Quick! Get over here with your back to me. Let’s try and get our hands untied.’
Virolainen sat up and moved across to where Munro was sitting, but it was difficult to reach each other’s hands.
The temperature was beginning to rise and Munro could feel the sweat on his face.
‘Let’s stand up,’ said Virolainen. ‘It might be easier.’
They stood up, back to back. Munro felt his fingers touch Virolainen’s hands. He started to try and untie her but she was tied very tightly. He worked hard but it was no use.
Sweat was now running down his face and he could feel it running down his body inside his shirt.
‘Stop’ said Virolainen. ‘Let me try to untie yours.’
Munro stopped. He felt Virolainen’s fingers working behind him. The temperature continued to rise. Lappalainen had only left ten minutes ago and already Munro felt as if he was burning alive. His shirt was dark with sweat. He could hear Virolainen crying as she pulled and pulled with her fingers.
‘I think it’s coming,’ she said. ‘I think I’ve got it.’
Munro felt her pull once more and then suddenly his hands were free. He quickly turned round to untie Virolainen’s hands. Her face was red, her hair was wet with sweat. Munro’s hands were shaking, but now that he could see what he was doing he untied her hands in only a few seconds. He turned and threw himself against the door but it didn’t move at all. Quickly he started to break off a piece of wood from one of the seats in the sauna.
‘Help me,’ he said.
Virolainen took hold of the piece of wood too and together they pulled at it. Suddenly there was a crash and it came off in Munro’s hand. He turned to the door and using the piece of wood, he hit the small window again and again, trying to break the glass.
Virolainen sat back against the wall unable to do anything.
‘Come on Break’ shouted Munro at the glass.
On about the tenth hit, the glass started to break. Munro hit it harder and harder and finally it broke. Welcome cold air filled the sauna.
Quickly Munro knocked out the broken pieces of glass and put his hand through the window reaching the other side of the door. Saunas don’t usually have locks. They don’t usually need them. But Lappalainen had put a large and heavy piece of wood against the door to stop it opening. Munro could just reach the wood, but he could not move it. He tried moving it to the left. And then to the right. It still did not move. The sauna started to get warm again as Munro’s arm was stopping cold air from coming in through the window. Munro moved his hand as far as he could to the left and then hit the wood as hard as possible. He felt it move. He hit it again. And again. And again. Munro could feel blood running down his hand. Finally there was a crash. The wood fell to the floor and the door shot open. They were free.
Munro carefully put his head outside, looking both ways and expecting trouble. It was Sunday. the factory was empty.
‘Let’s go,’ said Munro, and taking Virolainen’s hand he started running towards some stairs.
‘Down,’ whispered Munro and they ran down the stairs, trying to be as quiet as possible.
At the bottom of the stairs they looked round. There were some large double doors to the right.
‘That looks like the way out,’ said Virolainen.
They ran towards the doors.
Munro heard a shot and saw Virolainen fall at the same time. He stopped running and turned back to see how badly she was hit. Quickly he pulled her behind some boxes, looking to see where the shot had come from. He couldn’t see Lappalainen anywhere. But he heard his voice.
‘I don’t know how you are still alive Mr Munro, but you won’t be for long.’